دکتر پیمان دوستی

رشد شغلی: نظریه های گستره زندگی

نظریه های گستره زندگی، نظریه هایی هستند که معتقد به وجود مراحل رشدی از تولد تا مرگ می باشد.این نظریه ها فرد را در دوره های مختلف و متنوع زندگی بررسی می نمایند. نظریه سازش و محدودیت گاتفردسون، نظریه گستره زندگی سوپر و نظریه رشدی کینزبرگ مربوط به این حوزه می باشند که در اینجا نظریه گاتفردسون و سوپر را بررسی خواهیم کرد.

  • نظریه محدودیت و سازش گاتفردسون

مفاهیم کلیدی

خودپنداره: منظور تصویری است که هر فرد از خود دارد.اجزاء مختلفی مانند ظاهر،توانایی ها،شخصیت،جنسیت، ارزش ها و جایگاه اجتماعی را شامل می شود.

نقشه شناختی اشتغالات: منظور از نقشه شناختی این است که نوجوانان و بزرگسالان در ذهن خود ابعاد اصلی یک حرفه بخصوص مردانه یا زنانه بودن، سطح پرستیژ اشتغال و حوزه کاری را تشخیص می دهند. این نقشه شناختی شامل سه بعد جنسیت، سطح پرستیز و حیطه کاری است.

فضای اجتماعی: منظور گزینه های قابل قبولی است که در نقشه شناختی هر فرد وجود دارد. به عبارت دیگر فضای اجتماعی یعنی اینکه فرد در کجا با جامعه اش متناسب می باشد.

محدودیت: فرایندی است که بوسیله آن فرد در محیط، دامنه تصمیمات خود را کم می کند.

سازش: در فرایند سازش آرزوها تعدیل می شوند تا با واقعیت خارجی وفق پیدا کنند.

آرزوهای مسیر شغلی: منظور آرزوها، مسیر یا شرایطی است که فرد دوست دارد در آن جایگاه قرار گیرد.

خورآفرینی: یعنی اینکه افراد محصول منفعل وراثت و محیط خود نیستند، بلکه در مسیر شغلی خود به صورت بسیار فعال خالق خود هستند.

  • شرح نظریه

نظریه گاتفردسون جزء آن دسته از نظریه های انتخاب شغل است که چشم اندازی زیستی اجتماعی به رشد – انتخاب شغل دارد. این نظریه برخاسته از نظریه آیزنگ و ترکیبی از مفاهیم روانشناسی هوش، روانشناسی شناختی، روانشناسی تفاوت های فردی و مبانی جامعه شناسی مانند اختلاف طبقاتی، پرستیژ اجتماعی، تفاوت های جنسیتی، نقش های جنسیتی و فضای اجتماعی است.

براساس این نظریه وراثت و محیط هر دو در تجربیات آدمی دخالت دارند. این نظریه بر خلاف نظریه های اجتماعی که معتقدند افراد یادگیرنده های منفعلی از محیط شان هستند، معتقد است ما در ایجاد تجربیات خود مشارکت فعال داریم. آنچه این نظریه را از سایر نظریه ها متفاوت می کند، تاثیر ژنتیک بر روی رفتار و شکل دادن ویژگی ها و صفات فردی افراد است. طبق گفته گاتفردسون آرزوهای مسیر شغلی، موقعیت یا شرایطی است که فرد دوست دارد در آن جایگاه قرار گیرد. این آرزوها تلاشی در جهت تحقق خود و تصویری که فرد از خود دارد می باشد. زمانی که آرزوها با آگاهی از موانع، امکانات و فرصت ها شکل گرفته باشند، آرزوهای واقع بینانه اند، در غیر این صورت آرزوهای ایده آل نامیده می شوند.

آرزوهای مسیر شغلی در روند رشد کودک تغییر میکنند و از ایده آل به واقع بینانه می رسند. این آرزوها با تغییر خودپنداره فرد تغییر می کنند و هرگاه آرزوها با خورپنداره متناسب شوند به رضایت فرد منجر می گردند. لذا آنچه منجر به انتخاب شغل در زندگی می شود، آرزوهای مسیر شغلی است. در این نظریه نقش اصلی در تصمیم گیری رشد شغلی محدود سازی مشاغل بر اساس مضمون خاص هر سن است، در واقع محدودسازی آرزوهای مسیر شغلی، فرآیندی است که به وسیله آن فرد در محیط دامنه تصمیم های خود را تنگ تر می کند.

بچه ها با خود اجتماعی شان محدود سازی را آغاز می کنند. خود اجتماعی، میزان تاثیر فرد برروی انتخاب های شغلی اش با در نظر گرفتن امکانات و محدودیت های محیطی می باشد. در محدود سازی مشاغلی که با فضای اجتماعی تناسب ندارند، از ذهن دور می شوند. فضای اجتماعی همان گزینه های قابل قبول از انواع مشاغلی است که در نقشه شناختی هر فرد وجود دارد. در ضمن محدود سازی آرزوهای مسیر شغلی یک فرآیند ناآگاهانه است. این فرآیند محدود سازی طی ۴ مرحله صورت می پذیرد. این مراحل عبارتند از:

مرحله اول:

جهت گیری رشد در این مرحله بر اساس متغیر اندازه و قدرت می باشد. این مرحله از ۳ تا ۵ سالگی است، پیوسته شدن فرآیند فکری کودک را در پی دارد و بچه ها از تفکر جادویی به سمت تفکر حسی پیش می روند و به ثبات شیء می رسند. در واقع آرزوهای شغلی آنها از آرزوهای تخیلی به آرزوهای عینی و واقعی و با رشد شناخت خود، از یک حالت خیالی یا مفاهیم مبهم درباره آینده به قدرت و اندازه می رسند.

موفقیت رشدی در این مرحله زمانی است که کودکان متوجه شوند یک دنیای بزرگسالی وجود دارد که کار کردن در یک شغل، قسمتی از آن است و آنها هم بزودی بزرگسالی خواهند شد که بایستی شغلی را انتخاب نمایند.

مرحله دوم

از ۶ تا ۸ سالگی است، در این مرحله کودکان معمولاً در پایه دبستان هستند، همزمان با یکپارچه شدن فکرشان تفاوت ها و تمایزات ساده را متوجه می شوند و می توانند چیزها را به خوب یا بد، آسان یا سخت طبقه بندی کنند. در این مرحله سه دسته از اشتغالات توجه بچه ها را به خود جلب می کند.

دسته اول، اشتغالاتی که بسیار عینی باشند(مانند فروشندگی). دسته دوم، اشتغالاتی که مکرر با آنها سر و کار داشته باشند(مانند معلمی). دسته سوم، اشتغالاتی که مستلزم پوشیدن لباس مخصوصی باشند(مانند پزشکی و پرستاری). کودکان در این مرحله جنسیت خود را جنس برتر و رفتارهای خود را مناسب با جنس می دانند. آنها بیشتر سراغ شغل هایی می روند که با جنس خودشان تناسب دارد. می توان گفت جنسیت ناشی از طبیعت و تربیت به محدود سازی فعالیت های هدفمند فرد در مسیر آرزوهای شغلی او کمک می کند. از این رو می توان گفت که نقش آرزوهای مسیر شغلی از این مرحله خود را نشان می دهد.

مرحله سوم:

بین سنین ۹ تا ۲۱ سالگی است. جهت گیری رشد شغلی بر اساس ارزش های اجتماعی است. در اینجا نقش هم قطاران، خانواده و جامعه مشخص تر می شود، نظر دوستان و دیگران و اینکه درباره شغل و تصمیماتشان چه فکر می کنند مهم می شود.

در این مرحله همچنین مفهوم پرستیژ اجتماعی مطرح می شود و کودکان مشاغل را هم از نظر پرستیژ اجتماعی طبقه بندی می کنند و هم متوجه می شوند که رابطه ی محکمی بین تحصیلات، شغل و درآمد وجود دارد. زمانی این مرحله را به خوبی پشت سر می گذارند که مشاغلی که هماهنگ با جنسیت شان نیست را محدود نموده و کنار گذارده باشند.

مرحله چهارم:

از ۲۴ سالگی به بعد مبتنی بر خود منحصر به فرد است. با نوجوانی همراه است و بر خلاف سه مرحله قبل رشد مسیر انتخاب شغل، آگاهانه و هوشیارانه است. در این مرحله نوجوانان بر اساس ترکیبی از متغیر های علاقه، رغبت، توانایی، استعداد، ارزش های خود و خانواده شغلی را انتخاب می کنند که همه ی این معیارها را داشته باشد. این شغل به احتمال زیاد با خودپنداره ی نوجوان هماهنگی خواهد داشت.

بعد از محدود سازی کودکان و نوجوانان وارد مرحله سازش می شوند. سازش یعنی اینکه فرد فکر می کند یک شغل چقدر برای او در دسترس و یا قابل پذیرش است. در نظریه گاتفردسون زمانی فرد به سازش رسیده است که دیگر نتواند گزینه های شغلی بیشتری را کشف کند. با طی کردن این فرآیند فرد به انتخاب خوبی می رسد اما این انتخاب لزوماً بهترین انتخاب او نمی باشد.

بر اساس این نظریه، سازش بر دو نوع مقدماتی و تجربی است. سازش مقدماتی، زمانی اتفاق می افتد که فرد متوجه می شود شغلی را که به آن علاقه بسیار زیادی داشته است، قابل دستیابی یا واقعی نیست. به عبارت دیگر سازش مقدماتی پاسخی به درک عدم دستیابی است، از این رو فرد در این نوع سازش غیر فعال است. سازش تجربی، زمانی است که فرد با کارکردن و مواجه شدن با تجربیات محیطی، آرزوهای خود را دست نیافتنی می داند و آنها را اصلاح می نماید. در اینجا فرد فعالانه با آرزوهای خود برخورد می نماید.

در فرآیند سازش آرزوها تعدیل می شوند تا با واقعیت خارجی وفق پیدا کنند. بر اساس این نظریه افراد در صورتی که اختلافی در حیطه ی رغبت هایشان باشد، نمی توانند سازش نمایند. البته اگر اختلاف در حد متوسط باشد، آنها پرستیژ را فدای کلیشه های جنسیتی می کنند و در مورد اختلافات بزرگتر، رغبت های خود را قربانی پرستیژ یا کلیشه های جنسیتی می کنند.

خودآفرینی، افزایش پیش رونده ی نقش فعال خود در ساخت مسیر انتخاب شغل می باشد. کودکان باید بتوانند خود را از محیط جدا کرده و تاثیر خویش را بر محیط ببینند و به این باور برسند که در تعیین مسیر شغلی خویش به شکل فعالی دخالت دارند.

  • نظریۀ گسترۀ زندگی سوپر

مفاهیم کلیدی

خود پنداره یا خویشتن پنداری: تصویری است که هر فرد دربارۀ خود و توانایی هایش در هر موقعیت و شرایطی دارد. به نظر سوپر خودپنداره مسیر شغلی عبارت است از شناخت فرد از خود و توانایی هایش در طول مسیر انتخاب شغلش.

وظایف رشدی یا فعالیت ها: وظایفی که افراد در هر مرحله رشدی به عهده دارند، با دیگر مراحل متفاوت است. فرد در هر مرحلۀ رشدی که قرار می گیرد، باید وظیفۀ مربوط به آن مرحله را به خوبی انجام دهد. وظایف شغلی باعث شکل گیری نقش های زندگی می شود.

دغدغه: با نقش ها ارتباط تنگاتنگ دارد. نقش ها منجر به ایجاد دغدغه ها می گردند. دغدغه چیزی است که ذهن فرد را در جهت انجام یک سری فعالیت های مثبت درگیر نموده است. دغدغه ها باعث می شوند افراد برای زندگی خود هدف تعیین کرده و برای دستیابی به آن برنامه ریزی کنند و بر اساس امیال و رغبت خود پیش می روند.

بلوغ مسیر شغلی: یعنی به دست آوردن صلاحیت و شایستگی کافی توسط فرد به طوری که در مسیر رشد خود بتواند تصمیم گیری و انتخاب نماید. این مسیر دارای دو بعد نگرشی(اکتشاف و طرح ریزی شغلی) و دو بعد شناختی(گرفتن اطلاعات و تصمیم گیری منطقی) می باشد.

  • شرح نظریه

نظریه سوپر از یک طرف برخاسته از روانشناسی تفاوت های فردی است و از طرف دیگر یک تئوری رشدی است. بر اساس این نظریه افراد در مسیر رشد شغلی خود و انتخاب شغل ۵ مرحله را پشت سر میگذارند:

  1. مرحله رشد

از تولد تا ۲۴ سالگی است. کودک بر اثر تعامل با محیط و برخورد با اطرافیان و گرفتن بازخورد از آنها و نیز همانند سازی با والدین و بزرگترها به یک خودپنداره می رسد که در سایه این خودپنداره استعداد، نگرش و نیازهای او رشد می کنند. مرحله رشد شامل سه زیر مرحلۀ رویایی، رغبت و صلاحیت می باشد.

زیر مرحله رویایی از ۴ تا ۲۱ سالگی است. کودک در تخیل خود شغلی را که دوست دارد، انتخاب می کند و در بازی ها به آن اشتغال می ورزد. زیر مرحله رغبت که ۲۲ و ۲۱ سالگی را در بر می گیرد، فرد می داند چه شغلی را دوست دارد و چه شغلی را دوست ندارد، پس بر اساس امیال و رغبت خود پیش می رود. زیر مرحله صلاحیت مربوط به ۲۳ و ۲۴ سالگی است. فرد در این مرحله علاوه بر رغبت به توانستن یا نتوانستن خود هم توجه می کند.

  1. مرحلۀ مکاشفه

از ۲۵ تا ۱۴ سالگی است. در این دوره فقط توانایی های خود را در انتخاب شغل می آزماید. این مرحله شامل سه زیر مرحلۀ تجربه، انتقال و کوشش می شود. زیر مرحله تجربه از ۲۱ تا ۲۵ سالگی است. فرد خودپنداره خود را در رابطه با توانایی ها، ارزش ها، نیازها و رغبت ها به محک آزمایش می گذارد.

زیر مرحله انتقال از ۲۸ تا ۱۲ سالگی است. فرد به سمت واقعیات محیطی و فردی پیش می رود. در حقیقت این مرحله گذار از فکر به عمل است. زیر مرحله کوشش از ۱۱ تا ۱۴ سالگی است. در این مرحله فرد به هدف نهایی مسیر انتخاب شغل اش بسیار نزدیک شده است، می تواند هم شغل هم راه تحصیلی و هم همسر خودرا انتخاب کند.

  1. مرحلۀایجاد

مربوط به فاصله سنی ۱۵ تا ۴۴ سال است. اگر فرد از انتخابش کاملاً رضایت داشته باشد، سعی می کند با خلاقیت و نوآوری انتخابش را تثبیت کند تا رضایتش مداوم و همیشگی گردد.

  1. مرحله ابقاء و حفظ

از ۴۵ تا ۶۴ سالگی است. با یک فرآیند سازگاری مداوم همراه است. سعی میکند موقعیت کاری خود را بهبود ببخشد.

۵٫مرحلۀ افول

از ۶۵ سالگی به بالا را شامل می شود. تغییراتی در جسم و مسیر شغلی فرد اتفاق می افتد. در این مرحله ملاحظات پیش از بازنشستگی، کاهش بروندادهای کاری و احتمالاً بازنشستگی وجود دارد. این مرحله شامل دو زیر مرحله تقلیل و بازنشستگی است.

نظریه سوپر یک نظریه مرحله ای است که هریک از این مراحل پیشرونده، در دل خود مرحله قبل را هم دارد. اگر فردی یک مرحله را به خوبی پشت سر نگذارد در مراحل بعدی می تواند جبران نقص آن مرحله را نماید. بنابراین مراحل ۵ گانه مسیر انتخاب شغل مراحلی طولی نیست بلکه چرخه ای است. بنا بر گفته سوپر افراد ۵ وظیفه رشدی بر عهده دارند که در هر سن باید به آن بپردازند.

این وظایف عبارتند از: ۱ تبلور- وظیفه رشدی افراد ۲۴ تا ۲۸ ساله است. یک فرآیند ذهنی و شناختی است. فرد باید همۀ مشغولیت ها و فعالیت های خود را در ذهن هدفمند نماید. ۲ تعیین- از ۲۸ سالگی آغاز و در ۱۲ سالگی پایان میابد. باید فعالیت های هدفمند خود را محدود نماید تا به فعالیت های هدفمند خاصی که برایش اولویت دارد برسد. ۳ اجرا-  مربوط به سنین رشدی ۱۲ تا ۱۴ سال است. در این دوره بالقوه ها، بالفعل می شوند و او به کاری اشتغال می ورزد. ۴ تثبیت- برای بزرگسالان ۱۴ تا ۳۵ سال است. فرد باید مسیر شغلی خود یا مسیر زندگی اش را تثبیت کند. ۵ تحکیم- وظیفه رشدی افراد بالای ۳۵ سال است. محکم کردن انتخاب های فرد در مسیر زندگی اش با پیشرفت، مقام و موفقیت بالا به دست می آید.

سوپر در نظریه خود به مفهوم نقش ها هم اهمیت زیادی داده است، او معتقد است همه افراد در طول زندگی خود در موقعیت هایی قرار می گیرند که مستلزم انجام یکسری فعالیت هاست. قرار گرفتن در یک موقعیت و انجام فعالیت های هدفمند منجر به شکل گیری نقش های فرد می شود. از جمله بچگی، دانش آموزی، تفریح، شهروندی، کارگری، خانه داری، همسری، والدینی و مستمری بگیری. از آنجا که افراد همزمان چند نقش را بازی می کنند، موفقیت در یکی موفقیت در دیگری را هم در پی دارد.

منبع: نظریه های رشد کرین و لورا برک

پیمان دوستی

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۶

رشد شناختی: جوانی و بزرگ سالی

پژوهشگران به بررسی تفکر پس صوری پرداختند. منظور از تفکر پس صوری فراتر از مرحله ی عملیات صوری پیاژه است. پیاژه قبول داشت که بعد از اکتساب عملیات صوری، پیشرفت های مهمی در تفکر صورت می گیرد. او دریافت که نوجوانان اعتقاد به سیستم ها انتزاعی دارند و دیدگاه منطقی و باثبات اما نادرست در مورد دنیا را به دیدگاه های مبهم، متضاد و متناسب با موقعیت های خاص ترجیح می دهند.

  • تغییرات عمده شناختی در دوره بزرگسالی (۲۰ تا ۴۰ سالگی)

مساله یابی

توانایی مساله یابی عبارت است از به کارگیری دانش و اطلاعات برای طرح مسائل جدید. این توانایی با افزایش سن، افزایش پیدا می کند.

نسبی گرایی

افراد در سنین بزرگسالی توانایی نسبی گرایی را پیدا می کنند، یعنی نگاه آنها به اطلاعات به گونه ای نسبی است.

تفکر دیالکتیکی

تفکر دیالکتیکی، عبارت است از درک و شناسایی اندیشه های متضاد. پیاژه معتقد است که فرد با رسیدن به عملیات صوری به نوعی تعادل شناختی می رسد. اما منظور از تفکر دیالکتیکی این است که فرد به تعادل شناختی کامل نمی رسد
و همواره با تناقضاتی مواجه است.

تفکر درباره ماهیت نظام ها و سیستم ها

در سنین بزرگسالی توانایی درک کلی نظام های فکری بهبود می یابد(مثل در نظر گرفتن وجود تفاوت و تشابه نظام ها و نظریه ها).

  • نظریه شناخت معرفتی پری

ویلیام پری مفهوم شناختی را گسترش داد. شناخت معرفتی به تاملات ما درباره ی نحوه ای که به واقعیت ها، عقاید و اندیشه ها می رسیم، اشاره دارد. ویلیام پری، درتحقیق مشهوری که انجام داد متوجه شد که دانشجویان جوانتر نوعی تفکر دوگانه نگر دارند،  در واقع آن ها دانش را متشکل از واحدهای مجزا (عقاید و قضایا) در نظر می گیرند که درستی آنها را به وسیله مقایسه کردن با معیارهای انتزاعی تعیین می کنند، یعنی موقیعت هایی که جدا از فرد متفکر و موقعیت او وجود دارد.
آنها اطلاعات، ارزش ها و صاحبان قدرت را به درست و غلط، خوب و بد ما و آن ها تقسیم می کنند.
در مقابل دانشجویان مسن تر به سمت تفکر نسبیت گرا گرایش داشتند، که به در نظر گرفتن شرایط مختلف در مورد یک مساله مربوط می شود و به یافتن یک پاسخ برای آن مساله محدود نمی شود. در دو نظریه ی شای و لابووی – ویف، تفکر بزرگسالی نیز مطرح شده است.

  • نظریه لابووی ویف

از نظر لایووی ویف، نوجوانی به فرد امکان می دهد که در دنیای احتمالات عمل کند، اما بزرگسالی برگشت به مسائل عمل گرایانه را به همراه دارد. بنابراین حرکت از تفکر فرضی به تفکر عمل گرایانه، پیشرفتی است که در آن، منطق، ابزاری برای حل کردن مسائل واقعی زندگی می گردد. هنگامی که بزرگسالان از بین چندین گزینه یک مسیر را برای دنبال کردن انتخاب می کنند، از محدودیت های زندگی آگاه تر می گردند. بنابراین به عقیده ی لابووی ویف، نیاز به متخصص شدن، این تغییر را بر می انگیزد

لابووی – ویف، دریافت که از نوجوانی تا میانسالی افراد از نظر پیچیدگی شناختی– عاطفی
(آگاهی از احساس های مثبت و منفی و هماهنگ کردن آن ها در ساختاری پیچیده و منظم) پیشرفت می کنند. پیچیدگی شناختی – عاطفی آگاهی فرد را در مورد دیدگاه ها و انگیزه های خودش و دیگران بالا می برد. این نوع پیچیدگی، جنبه ی مهم هوش هیجانی بزرگسالان است. آگاهی از واقعیت های متعدد ادغام کردن منطق با واقعیت و تحمل کردن اختلاف بین ایده آل و واقعیت، تغییر شکل کیفی در سال های بزرگسالی را خلاصه می کند.

  • کاردانی و خلاقیت

کاردانی، عبارت است از فراگیری اطلاعات زیاد در یک رشته یا کار که تخصص به آن کمک می کند
و با انتخاب رشته ی دانشگاهی یا شغل آغاز می شود و سال های طول می کشد تا فرد در هر زمینه ی دشواری تسلط باید. بعد از این که کاردانی کسب شد، تاثیر عمیقی بر پردازش اطلاعات می گذارد. افراد کاردان در مقایسه با فراد تازه کار سریع تر و به نحو کارآمدتری یادآوری و استدلال می کنند. چرا که مفاهیم تخصصی بیشتری می دانند و آنها را در سطح عمیق تر و انتزاعی تری بازنمایی می کند، به طوری که ویژگی های بیشتری برای متصل شدن به سایر مفاهیم داشته باشند. مثلا یک فیزیکدان بسیار کارآزموده می فهمد که وقتی چند مساله با صرفه جویی انرژی رابطه دارند، می توانند به شیوه ی مشابه حل شوند. در مقابل یک دانشجوی مبتدی فیزیک فقط روی ویژگی های سطحی تمرکز می کند. افراد کاردان از لحاظ شناختی پخته ترند و می توانند برای حل مسائل، راه حل های مختلف را به کار برند.

کاردانی علاوه بر بهتر کردن مساله گشایی، برای خلاقیت نیز ضروری است. دستاوردهای خلاق بزرگسالی از نظر تازگی و گرایش به سمت نیاز اجتماعی و فقر شناختی، با دستاوردهای کودکی تفاوت دارند. در نتیجه خلاقیت پخته، جا افتاده و منحصر به فرد می شود. مثل طرح مسائلی که از لحاظ فرهنگی ارزشمند هستند و پرسیدن سوال هایی که قبلا مطرح نشده اند.

به عقیده ی پاتریشیا آرلین، انتقال از مساله گشایی و مساله یابی ویژگی برجسته ی تفکر پس صوری است که در هنرمندان و دانشمندان ورزیده یافت می شود.

یک قرن پژوهش نشان می دهد که دستاوردهای خلاق، در اوایل بزرگسالی افزایش می یابد،
در اواخر سی سالگی یا اوایل چهل سالگی به اوج می رسد و به تدریج افت می کند. افرادی که خلاقیت را زود آغاز کرده اند، زودتر به اوج و افول می رسند، در حالی که افراد دیر شکوفا شده، در سنین بالاتر، توان کامل خود را نشان می دهند. این بیانگر آن است که خلاقیت بیشتر حاصل سن شغلی تا سن زمانی است.

روند خلاقیت در رشته های گوناگون متفاوت است. برای مثال نقاشان و موسیقی دانان معمولا ظهور زود هنگام خلاقیت را نشان می دهند، چون قبل از رسیدن به نوآوری به تحصیلات رسمی زیادی نیاز ندارند، اما دانشمندان به علت نیاز به دستیابی به درجات عالی تحصیلی، معمولا دستاوردهای خود را دیرتر نشان می دهند.

زیربنای خلاقیت کاردانی است، اما همه ی افراد کاردان خلاق نیستند. برای خلاقیت ویژگی های دیگری نیز ضروری است که شیوه ی تفکر نوآورانه، تحمل کردن ابهام، انگیزه ای خاص برای موفق شدن، علاقمندی به آزمایش کردن، و در صورت شکست، تکرار کردن، از جمله ی آنهاست. در مجموع عوامل متعددی خلاقیت را ایجاد می کنند. در صورتی که عوامل شخصی و موقعیتی که خلاقیت را ترغیب می کنند وجود داشته باشند، می توانند سال ها و تا سنین پیری ادامه یابند.

  • میان سالی(۴۰ تا ۶۰ سالگی)

هوش سیال و متبلور

هوش سیال(ظرفیت عقلانی ژنتیکی) تا ۲۰ سالگی افزایش می یابد و پس از آن افت تدریجی پیدا می کند. هوش سیال بیشتر به مهارت های اساسی پردازش اطلاعات وابسته است(توانایی تشخیص دادن روابط بین محرک های دیداری، سرعت تحلیل کردن اطلاعات و توانایی حافظه ی فعال)

در مقابل، هوش متبلور (ظرفیت هایی که به یادگیری فرهنگی و افزایش دانش مربوط می شود) تا سنین پیری افزایش تدریجی نشان می دهد. هوش متبلور به مهارت هایی اشاره دارد که به دانش و تجربه ی انباشته شده قضاوت خوب و مهارت در آداب اجتماعی بستگی دارند. توانایی هایی که چون فرهنگ برای آنها ارزش قائل است، فراگیری شده اند. علت افزایش توانایی های متبلور این است که بزرگسالان در محیط های مختلفی مثل منزل، محیط کار و در فعالیت های تفریحی مرتبا به آگاهی ها و مهارت های خود می افزایند، در نتیجه مهارت های متبلور هر روز تمرین می شوند.

مسیر تغییر آنها نشان می دهد که میانسالی دوره ی اوج عملکرد در برخی توانایی های عقلانی پیچیده است. افراد میانسال بر خلاف پندارهای قالبی، از لحاظ عقلانی در بهار زندگی و نه در اوج پیری هستند.

توانایی دیگری نیز وجود دارد که سرعت ادراک خوانده می شود. سرعت ادراک مهارتی سیال است. برای مثال در یک زمان محدود باید تشخیص دهند که کدام یک از پنج شکل یا مدل همانند، یا یک جفت عدد چند رقمی همسان یا متفاوت هستند. سرعت ادراک از ۲۰ تا ۳۰ سالگی، الی اواخر ۸۰ سالگی افت می کند.

این یافته با پژوهش های زیادی که نشان می دهند پردازش شناختی با افزایش سن کند می شود همخوان است. بنابراین تا قبل از ۶۰ سالگی، افول عقلی به چشم نمی خورد بلکه افراد میانسال به یادگیری خود ادامه می دهند، حتی در پاره ای از قلمروها مثل خزانه ی لغات و اطلاعات عمومی بهبود نشان می دهند.

در بررسی ای طولی، نشان داده شده است که از اوایل تا اواسط میانسالی پنج توانایی عقلی افزایش می یابند، در ۵۰ الی ۶۰ سالگی این روند حفظ می شود و بعد از آن عملکرد به تدریج افت می کند. این پنج توانایی (توانایی کلامی، استدلال استقرایی، حافظه ی کلامی، موقعیت یابی فضایی و توانایی عددی) از مهارت های متبلور و سیال استفاده می کنند.

تفاوت های جنسیت نیز در این زمینه مشاهده می شوند. مثلا زنان در سرعت ادراک، زودتر از مردان تنزل کردند،  به طوری که به جای ۳۰ تا ۴۰ سالگی، در ۲۰ تا ۳۰ سالگی این تنزل را آغاز کردند،  اما زنان در توانایی های عقلانی که تا میانسالی افزایش می یابند، طولانی تر از مردان به افزایش این توانایی ها ادامه دادند، به طوری که به جای اوایل ۵۰ سالگی، در اوایل ۶۰ سالگی به اوج عملکرد رسیدند.

  • پردازش اطلاعات

زمانی که سرعت پردازش کند می شود، برخی از جنبه های توجه و حافظه کاهش می یابند. چون بزرگسالان دانش گسترده و تجربه ی زندگی خود را در حل کردن مسائل زندگی روزمره به کار می گیرند، میانسالی دوره ی گسترش کارایی شناختی نیز هست.

 

سرعت پردازش

علت کند شدن پردازش شناختی در افراد مسن چیست؟ با این که پژوهشگران قبول دارند که احتمالا تغییرات در مغز سبب آن است، اما اختلاف نظرهایی در این زمینه وجود دارد. طبق دیدگاه شبکه عصبی هنگامی که نورون های مغز می میرند در شبکه های عصبی گسیختگی هایی روی می دهد. مغز با تشکیل بای پس ها (گذرگاه های فرعی) با این وضعیت سازگار می شود، به این صورت که اتصالات سیناپسی تازه ای مناطق گسیخته را دور می زنند، اما کارایی کمتری دارند.

فرضیه ی دوم که دیدگاه از دست رفتن اطلاعات نامیده می شود، می گوید افراد مسن از نظر سرعت از دست رفتن اطلاعات هنگامی که در سیستم شناختی جابه جا می شوند با جوانان تفاوت دارند. مثلا یک دستگاه فتوکپی را در نظر بگیرید که با هر بار کپی گرفتن کپی کمرنگ تر می شود. همین طور با هر مرحله تفکر اطلاعات تنزل می یابد. هر چه فرد مسن تر باشد این عارضه شدیدتر است. در نتیجه کل سیستم برای وارسی و تغییر اطلاعات باید سرعت خود را کم کند. چون تکالیف پیچیده مراحل پردازش بیشتری دارند بیشتر تحت تاثیر از دست رفتن اطلاعات قرار می گیرند.
تمرین و تجربه می تواند کاهش سرعت پردازش اطلاعات را جبران کند.

تحقیقات درباره ی توجه، روی این موضوع تمرکز می کند که بزرگسالان در یک لحظه چه مقدار اطلاعات را می توانند در سیستم ذهنی خود جذب کنند، تا چه اندازه ای می توانند به صورت گزینشی توجه کنند، اطلاعات نامربوط را نادیده بگیرند و در صورتی که شرایط ایجاب کند با چه سهولتی می توانند توجه خود را از یک تکلیف به تکلیف دیگر جابه جا کنند؟ پژوهش ها نشان می دهد که انجام دو تکلیف دشوار در یک لحظه با افزایش سن دشوارتر می شود. کاهش توجه به افزایش سن می تواند مربوط به کند شدن پردازش اطلاعات باشد. زیرا کند شدن پردازش اطلاعات مقدار اطلاعاتی را که فرد در یک لحظه می تواند مورد توجه قرار دهد محدود می کند.

انجام بازداری شناختی (جلوگیری از تداخل اطلاعات) با افزایش سن مشکل تر می شود و به همین علت گاهی افراد مسن، حواس پرت به نظر می رسند، به عبارت دیگر، به شدت تحت سلطه ی افکار و ویژگی های محیط قرار می گیرند و نمی توانند به تکلیف در دست انجام برگردند.

  • حافظه

در میانسالی و پیری میزان اطلاعاتی که افراد می توانند در حافظه ی فعال(حافظه ی کوتاه مدت) خود نگه دارند کاهش می یابد. چرا که با فزایش سن، استفاده از راهبردهای حافظه مثل سازماندهی و گسترش کاهش می یابد. این دو راهبرد به فرد کمک می کنند تا اطلاعات جدید را به اطلاعات از پیش اندوخته شده متصل کنند. دلیل این که افراد مسن از سازماندهی و گسترش کمتر استفاده می کنند این است که بازیابی اطلاعات از حافظه ی بلند مدت که به یادآوری آنها کمک می کند برایشان دشوار است.

البته انواع مهارت های حافظه که در زندگی روزمره به کار می بریم، در میانسالی کاهش پیدا نمی کنند. مثلا اطلاعات عمومی مبتنی بر واقعیت مثل رویدادهای تاریخی دانش طرز کار مثل نحوه ی رانندگی کردن
دوچرخه سواری یا حل مسائل ریاضی و دانش مربوط به حرفه و شغل فرد در میانسالی یا بدون تغییر می مانند یا افزایش می یابند.

افراد میانسال زمانی که در به یاد آوردن چیزی، مشکل پیدا می کنند، از دانش فراشناختی خود استفاده می کنند.
مثلا اتومبیل خود را هر روز در یک قسمت مشخص پارک می کنند یا قبل از سخنرانی نکات عمده را یادداشت کرده و مرور می کنند.

  • مساله گشایی و کاردانی

مساله گشایی عملی در سنین میانسالی افزایش می یابد. مساله گشایی عملی به افراد کمک می کند تا موقعیت های دنیای واقعی را ارزیابی کنند و نحوه ی رسیدن به اهدافی را بررسی کنند که بسیار نامطمئن هستند.

کاردانی(دانش اجرایی بسیار منسجم که می توان آن را برای عملکرد عالی به کار گرفت) نیز در این سنین افزایش پیدا می کند. پرورش کاردانی در جوانی نیز جریان دارد ولی در میانسالی به اوج می رسد و به روش های بسیار کارآمد و موثر برای حل کردن مسائل می انجامد که پیرامون اصول انتزاعی و قضاوت های شهودی متمرکز هستند.

  • خلاقیت

خلاقیت نیز مانند مساله گشایی، می تواند با افزایش سن تغییر یابد. چند پژوهشگر معتقدند که خلاقیت از تمرکز بر ایجاد دستاوردهای غیرعادی (تفکرواگرا) به تاکید ادغام کردن تجربه و دانش در شیوه های منحصر به فرد تفکر و عمل تبدیل می شود.

بررسی هنرمندان تجسمی مشهور ۶۰ ساله و مسن تر معلوم کرد که آن ها کیفیت کار خود را به این صورت ارزیابی کردند که همواره در ۴۰ تا ۶۰ سالگی بهتر شده است. خلاقیت در میانسالی می تواند بیانگر انتقال از علاقه ی خود محور به ابزار وجود به سمت اهداف نوعدوستانه نیز باشد. یعنی افراد میانسال بعد از اینکه بر توهم زندگی مادام العمر غلبه می کنند،
میل به کمک کردن به بشریت و پرمایه کردن زندگی دیگران در آنها بیشتر می شود.

  • نظریه شای

به اعتقاد شای، توانایی های شناختی انسان به سختی از مرحله ی عملیات صوری فراتر می روند، اما به هر حال وقتی افراد به بزرگسالی می رسند موقعیت هایی که در آن ها فکر کنند بیشتر می شوند.

مراحل فعالیت ذهنی از نظر «وارنر شای» عبارتند از:

مرحله ی فراگیری(کودکی و نوجوانی): دو دهه اول زندگی معمولا صرف فراگیری دانش می شود. افراد جوان از تفکر عملیات عینی به تفکر عملیات صوری پیشروی می کنند. روش های قدرتمندتری برای اندوزش اطلاعات ابداع می کنند آن را ترکیب نموده و به نتایجی دست می یابند.

مرحله ی دستیابی(اوایل بزرگسالی): در این مرحله فرد در جهت سازکار کردن مهارت های شناختی خود با موقعیت هایی مثل زندگی زناشویی استخدام و … تلاش می کند تا به اهداف دراز مدت نائل شود. در نتیجه آنها کمتر روی فراگیری دانش تمرکز می کنند و بیشتر به کاربرد آن در زندگی روزمره تاکید می ورزند. مسائلی که افراد در محیط کار روابط صمیمانه و فرزند پروری با آن مواجه می شوند، بر خلاف مسائلی که در کلاس ها با آزمون های هوش مطرح می شوند،
یک راه حل درست ندارند. با این حال نحوه ای که فرد با این مسائل برخورد می کند می تواند کل روند زندگی را تحت تاثیر قرار دهد بنابراین آنها باید هم به مساله و هم به موقعیت توجه کنند.

مرحله ی مسئولیت(میانسالی): وقتی زندگی شغلی و خانوادگی فرد ثابت می شود «گسترش مسئولیت به سایرین» در زمینه شغل، جامعه و خانواده صورت می گیرد. افرادی که مسئولیت های پیچیده ای دارند، به مرحله ی تفکر اجرایی که پیشرفته ترین شکل تفکر است رسیده اند.

مرحله ی ادغام مجدد (اواخر بزرگسالی): در این مرحله افراد تمایلات نگرش ها و ارزش های خود را دوباره بررسی و ادغام می کنند تا از آن ها به عنوان راهنمایی برای این که چه دانشی را فرا بگیرند استفاده کنند. در این جا چالش های شناختی از «چه چیزی را باید بدانیم»؟ به «چرا باید بدانیم» تغییر می کنند. در نتیجه افراد سالخورده درباره ی موقعیت هایی که باید انرژی شناختی خود را صرف کنند سخت گیرتر می شوند. آن ها کمتر از جوانان وقت را برای کارهایی که به نظرشان بی معنی است هدر می دهند یا این کارها به ندرت در زندگی آن ها روی می دهند.

  • تغییرات در توانایی های عقلانی

آزمون های هوش برای ارزیابی تغییرات در انواع توانایی های ذهنی در سال های بزرگسالی ابزارهای مناسبی هستند. عوامل موجود در آزمون های مخصوص بزرگسالان شبیه عوامل ویژه ی کودکان دبستانی و نوجوانی هستند. آزمون های هوشی که برای ارزیابی مهارت های لازم جهت موفقیت تحصیلی مناسب هستند نمی توانند توانمندی های مربوط به زندگی روزمره ی بزرگسالان را ارزیابی کنند.

پژوهش های انجام شده نشان می دهد که وقتی ساختارهای مغزی روبه زوال می روند، هوش در بزرگسالی افت می کند. بررسی های مقطعی متعددی این حالت را نشان می دهند. اوج توانایی در عملکرد آزمون هوش در ۳۵ سالگی و به دنبال آن تنزل عملکرد در پیری می باشد. اما مطالعات طولی افزایش هوش مرتبط با سن را نشان دادند. شای برای پی بردن به علت این نتایج متفاوت، طرح طولی – زنجیره ای را در بررسی طولی سیاتل به کار برد و روش های طولی و مقطعی را با هم ترکیب کرد. یافته های تحقیق نشان می دهد که پنج توانایی ذهنی، کاهش مقطعی عادی بعد از اواسط سی سالگی دارند
اما گرایش های طولی افزایش عملکرد متوسطی را نشان دادند که تا پنجاه سالگی و اوایل شصت سالگی ادامه پیدا می کند.

  • رشد شناختی در پیری

تصور می شود تضعیف پردازش اطلاعات که در سر تا سر سال های بزرگسالی جریان دارد، جنبه های متعدد شناخت را در سن پیری تحت تآثیر قرار می دهد. هر چه توانایی عقلانی به هوش سیال بیشتر وابسته باشد(مهارتهای پردازش اطلاعات با زیر بنای زیستی )، زودتر تحلیل می رود. در مقابل توانایی های عقلانی وابسته به هوش متبلور(دانش مبتنی بر فرهنگ) برای مدت طولانی تری باقی می مانند.افزایش هوش متبلور به تداوم فرصتهای بهبود بخشیدن به مهارتهای شناختی بستگی دارد . در صورتی که این فرصتها وجود داشته باشند تواناییهای متبلور می توانند هوش سیال را جبران کنند .

به حداکثر رساندن گزینشی همراه با جبران

بالتس(۱۹۹۷) عنوان می کند، سالخوردگانی که حداکثر عملکرد شناختی خود را حفظ می کنند از روش به حداکثر رساندن گزینشی همراه با جبران استفاده می کنند. یعنی آنها هدف های خود را محدود می کنند و فعالیت هایی را انتخاب می کنند که برای آنها ارزش دارد و در آن فعالیت از حداکثر انرژی خود استفاده می کنند و نیز روش های جدیدی برای جبران ضعف های خود پیدا می کنند .

کاهش نهایی

کاهش نهایی، به کاهش زیاد در علکرد شناختی قبل از مرگ اشاره دارد. پژوهشگران مطمئن نیستند که آیا این کاهش به چند جنبه از هوش محدود می شود یا تمام جنبه های آن را تحت تاثیر قرار می دهد و از تباهی کلی خبر می دهد. برخی پژوهش ها مدت کاهش نهایی را ۱ تا ۳ سال تخمین زده اند. آنچه که با اطمینان می توان گفت این است که کاهش شدید و گسترده ی عملکرد شناختی، علامت از دست دادن سر زندگی و قریب الوقوع بودن مرگ است.

حافظه

هنگامی که سالخوردگان اطلاعات را آهسته تر درک می کنند و سخت تر می توانند راهبردها را به کار ببرند. از اطلاعات نامربوط جلوگیری کنند و اطلاعات مربوط را از حافظه بلند مدت بازیابی کنند، احتمال نارسایی حافظه بیشتر می شود.

حافظه عمدی در برابر حافظه خودکار

سرعت شناختی کندتر سالخوردگان بدان معنی بود که جزئیات کمتری را حفظ مي كردند، در ضمن چون حافظه فعال آنها در يك زمان اطلاعات كمتري را می توانست نگهدارد، به زمینه توجه مناسبی نکردند کاهش می یابد. آنها نمی توانند رویداد تجربه شده را از رویدادهای تجسم کرده متمایز کنند. در یادآوری منبع اطلاعات نیز مشکل دارند ـ کاهش های مربوط به سن در حافظه، در تکالیفی بیشتر است که به پردازش عمدی نیاز دارند. بازشناسی نوع خودکار حافظه که به تلاش ذهنی کمتری نیاز دارد در اواخر بزرگسالی کمتر از یادآوری صدمه می بیند زیرا نشان های محیطی زیادی برای کمک به یادآوری آن وجود دارد.

حافظه تداعی

مشکل برقرار کردن پیوند بین قطعه های اطلاعات و بازیابی کردن آن ها شکل ۷-۱۷: عملکرد جوانان و سالخوردگان در  آزمون های تک کلمه ای و کلمه های جفتی که نارسایی حافظه تداعی را در اواخر بزرگسالی تأیید می کند. بعد از مطالعه کلمه‌های جفتی نامربوط از برخی بزرگسالان خواستند کلمه های تکی را که دیده بودند مشخص کنند. از دیگران خواستند کلمه های جفتی را که دیده بودند مشخص کنند. سالخوردگان در آزمون حافظه تک کلمه ای به خوبی جوانان عمل کردند ولی در آزمون حافظه کلمه های جفتی بسیار بدتر عمل کردند. این یافته ها، نارسایی حافظه تداعی در اواخر بزرگسالی را تأیید می کند.

حافظه دور

حافظه دور یا یادآوری بلند مدت آن ها از حافظه ی رویدادهای اخیر آن ها واضح است ولی  پژوهش این نتیجه گیری را تأیید نمی کند.

حافظه زندگی نامه شخصی(حافظه رویدادهایی که اهمیت شخصی دارند)

افراد ۵۰ تا ۹۰ ساله رویددادهای دور و نزدیک را بیشتر از  رویدادهای که بینابین بوده به یاد می آورند طوری که به رویدادهای نزدیک بیشتر اشاره می شود.

چرا سالخوردگان رویدادهای دوران نوجوانی و اوایل بزرگسالی را بهتر از تجربیات میانسالی خود به یاد می‌آورند؟ رویدادهای جوانی که در دوره تغییر سریع اتفاق افتاده است که پر از تجربیات تازه ای بودند که از زندگی یکنواخت روزمره متمایز شده اند و نوجوانی و اوایل بزرگسالی دوران تشکیل هویت نیز هستند دورانی که بسیاری از تجربیات که برای فرد اهمیت دارد رخ می دهد.

حافظه مربوط به آینده

سالخوردگان، در مورد رویدادهای روزمره دچار حواسپرتی می شوند. حافظه مربوط به آینده به یادآوری پرداختن به اعمال برنامه  ریزی شده در آینده اشاره دارد ـ مقدار تلاش ذهنی لازم تعیین می کند که آیا سالخوردگان در حافظه مربوط به آینده مشکل دارند یا نه.

  • پردازش زبان

مهارت های زبان و حافظه رابطه نزدیکی با هم دارند. هنگام درک کردن زبان (پی برد به معنی جمله شفاهی یا کتبی) آنچه  را که شنیده یا خوانده ایم، بدون آگاهی هشیار به یاد می آوریم درک زبان شفاهی مانند حافظه نا آشکار در اواخر عمر خیلی کم تغییر می کند به شرط آنکه طرفین گفتگو خیلی سریع صحبت نکنند و به سالخوردگان وقت کافی برای پردازش دقیق متن نوشتاری داده شود.

برخلاف درک زبان، دو جنبه از تولید زبان کاهش های مرتبط با سن نشان می دهد. ۱- بازیابی کلمات از حافظه بلند مدت. ۲- برنامه ریزی برای اینکه چه چیزی و چگونه گفته شود.

مشکلات حافظه در گفتگوهای روزمره

در بازیابی کلمه خیلی آشکار است و کاهش گنجایش حافظه فعال نیز دخالت دارد. چون در یک زمان اطلاعات کمتری را می توان نگهداشت. سالخوردگان به سختی می‌توانند تکالیف متعدد لازم برای تولید گفتار منسجم را هماهنگ کنند. سالخوردگان مثل مورد حافظه برای مشکلات زبان خود روش های جبرانی را ابداع می کنند برای مثال آن ها ساختار دستوری خود را طوری ساده می کنند که بتوانند تلاش را صرف بازیابی کلمات و سازمان دادن افکار خود کنند. پیام خود را با جملات بیشتری منتقل نموده و کارایی را فدای وضوح بیشتر می کنند. به جای جزئیات به اصل مطلب می‌پردازند و به این طریق مشکل تولید زبان خود را جبران می کنند.

حل مسئله

حل مسئله سنتی که فاقد زمینه زندگی عملی است در اواخر بزرگسالی کاهش می یابد. محدودیت های حافظه سالخوردگان نگهداشتن  تمام واقعیت های مربوط در ذهن را هنگام پرداختن به مسئله فرضی پیچیده سخت تر می کند. معمولاً برای اجتناب از تعارض های میان فردی، هر کاری که بتوانند انجام می‌دهند و راهبرد حل مسئله برای سالخوردگان معنی دارد که برای حفظ کردن انرژی و محدود کردن استرس، انگیزه زیادی دارند. مثال: ۱- اقدام قاطع هنگام روبه رو شدن با مخاطرات تندرستی، عاقلانه است. ۲- زوج های سالخورده نسبت به زن و شوهرهای جوان بیشتر در حل مسئله همکاری می‌کنند. سالمندان با حل کردن مشترک مسئله مشکلات شناختی خود را جبران می کنند.

خردمندی

وسعت عمق دانش توانایی فکر کردن به دانش و به کاربردن آن به شیوه ای که زندگی را قابل  تحمل تر و با ارزش تر کند. پختگی هیجانی از جمله توانایی گوش کردن، ارزیابی کردن و توصیه دادن، خلاقیت نوع دوستانه کمک کردن به بشریت و غنی ساختن زندگی دیگران را شامل می شود ـ صفات شناختی و شخصیتی را که خردمندی را تشکیل می دهند به عنوان کاردانی در کردار و معنی زندگی خلاصه کردند.

پنج عنصد خردمندی عبارتند از:

۱- آگاهی درباره مسایل اساسی زندگی، از جمله ماهیت انسان، روابط اجتماعی و هیجانی.

۲- راهبردهای مؤثر برای به کار بردن این آگاهی در تصمیم گیری های زندگی، حل و فصل کردن تعارض‌ها و توصیه دادن.

۳- برداشت او از افراد به صورتی که ضروریات متعدد زندگی آن ها را در نظر داشته باشد.

۴- علاقه به ارزش های والای انسان، مانند صلاح همگانی و محترم شمردن تفاوت های فردی در ارزش ها.

۵- آگاهی از بلاتکلیفی های زندگی و مدیریت کردن آن ها ـ اینکه خیلی از مسایل راه حل عالی ندارد. (سن خردمندی را تضمین نمی کند.)

  • عوامل مربوط به تغییر شناختی

۱- زندگي ذهني فعال  ۲- تحصيلات بالاي متوسط  ۳- فعاليت هاي اوقات فراغت تحريك كننده
۴- مشاركت در جامعه   ۵- شخصيت انعطاف پذير   ۶- حفظ توانايي هاي ذهني تا سن بالاي پيري را پيش بيني مي كند.

وضعيت جسماني: انواع بيماري هاي مزمن از جمله: ۱- ضعف هاي بينايي و شنوايي  ۲- بيماري هاي قلبي- عروقي  ۳- آرتريت  ۴- پوكي  استخوان با ضعف شناختي در ارتباط هستند. (افراد باهوش تر شروع بيماري جدي را به تعويق مي اندازند)

بازنشستگي نيز به صورت مثبت و منفي بر تغيير شناختي تأثير دارد. درصورتي كه افراد مشاغل معمولي را براي فعاليت اوقات فراغت ترك كنند نتايج مطلوب است. ولي اگر بازنشستگي از شغل بسيار پيچيده بدون ايجاد كردن جايگزين هاي چالش انگيز باشد به ضعف هاي عقلاني شتاب مي دهد.

افراد سالخورده در آخر عمر ضعف شناختي شديدي دارند (كاهش نهايي به شتاب قابل ملاحظه در تباهي عملكرد شناختي قبل از مرگ اشاره دارد.) متوسط كاهش نهايي ۵-۴ سال است كه دليل ۱- فرايندهاي بيماري  ۲- فروپاشي زيستي ناشي از پيروي طبيعي باشد.

  • مداخله های شناختی

ضعف هاي شناختي در اواخر بزرگسالي تدريجي هستند با اينكه پيري مغز در آن دخالت دارد ولي مغز با پرورش دادن رشته هاي عصبي مي تواند آنها را جبران كند. ضعف هاي شناختي مي تواند به جاي پيري زيستي به علت عدم استفاده از مهارت هاي خاص باشد.

  • پروژه رشد و غنی سازی بزرگسالان

ارزيابي تأثيرات آموزش شناختي بر رشد بلندمدت

يك گروه از افراد بالاي ۶۴ سال انتخاب كردند بعد از ۵ جلسه آموزش ۱ ساعته در مهارت هاي شناختي  آزمودني ها عملكرد خود را در مهارت آموزش ديده بهبود بخشيدند و ۴۰% به سطح عملكرد ۱۴ سال قبل خود برگشتند بعد از ۷ سال پي گيري گرچه نمرات افت كرده بود ولي بهتر از سالخوردگاني كه آموزش نديده بودند بود (آموزش «تقويتي» در اين زمان عملكرد شناختي را افزايش داد.)

آموزش شناختي پيشرفته براي سالخوردگان مستقل و سرزنده

بيش از ۲۸۰۰ سالخوردة ۶۵ تا ۸۵ ساله به صورت تصادفي در يك برنامة آموزشي ۱۰ جلسه اي كه روي يكي از سه توانايي تمركز داشت (سرعت پردازش، حافظه، استدلال) و يا در گروه گواه بدون مداخله قرار داده شدند (سالخوردگان آموزش ديده در مقايسه با سالخوردگان گروه گواه پيشرفت فوري در مهارت آموزش ديده نشان دادند).

در سن پيري مهارت هاي شناختي گسترده اي را مي توان افزايش داد. مهم اين است كه از آزمايشگاه به جامعه انتقال يابد و با تجربه روزمرة سالخوردگان آميخته شود.

منبع: نظریه های رشد کرین و لورا برک

پیمان دوستی

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶

رشد شناختی: از کودکی تا نوجوانی

به مجموعه تغییرات کمی و کیفی که از لقاح تا مرگ ادامه دارد، رشد می گویند و شناخت شامل چیزهایی می شود که می دانیم یا به آن می اندیشیم. اما رشد شناختی تغییرات منظم و تدریجی در پردازش ذهنی است که باعث پختگي مي شود. تغييرات خاصي كه عامل اساسي آن گذشت زمان همراه با تکامل و نظام يافتگي سيستم عصبي است كه با كسب شايستگي ها و توانايي ها آن رفتار ظاهر مي شود.

براساس ديدگاه های شناختي، فرايندهای ذهني يا شناخت تعيين كننده عامل مؤثر بر رشد فردی است و برای بررسي شناخت بايد به بررسي عناصر تشکيل دهنده آن پرداخت.

آدمي از لحظه تولد پيوسته با عوامل خارجي ديداری و شنيداری احاطه مي شود، و به تدريج كه رشد مي كند نسبت به تك تك آنها شناخت پيدا مي كند. اين شناخت صرفاً دانستن نيست بلکه اطلاعات پاره پاره را باهم در مي آميزد، آنها را يك پارچه و سازماندهي مي كند و به شکل معناداری در مي آورد. همين فرآيند طبيعي، منشأ پيدايش ديدگاه يا رويکرد «پردازش اطلاعات» یا «خبر پردازی» است.

براستي در درون مغز انسان چه مي گذرد !!؟؟ اين سؤالي است كه نظريه پردازان پردازش اطلاعات به آن پاسخ مي دهند.

  • هربرت سیمون

هربرت سيمون(۱۹۱۶-۲۰۰۱) از جمله دانشمنداني است كه به سادگي نمي توان او را به يك حوزه خاص علمي نسبت داد. او را جامعه شناس، روانشناس، دانشمند علوم اجتماعي، اقتصاد دان، متخصص تصميم گيری، متخصص علوم سياسي، دانشمند علوم كامپيوتر و از جمله پيشتازان سيستم های هوش مصنوعي و نيز نظريه بازی ها(يافتنِ راهبردِ بهينه برای بازيکنان با استفاده از مدل های رياضي) مي دانند.

او به همراه آلن نيوول در سال ۱۹۷۵ برای كمك های اساسي ای كه در زمينه هوش مصنوعي و روانشناسي شناختي كرده بودند، جايزه تورينگ را دريافت كردند. همچنين مي توان به جايزه نوبل اقتصاد در سال ۱۹۷۸ و جايزه انجمن روانشناسي آمريکا در سال های ۱۹۶۹ و ۱۹۹۳ اشاره كرد. سیمون همچنين علاوه بر تحصيل در علوم سياسي، تعدادی مدرک افتخاری هم دريافت كرده كه از جمله آنها مي توان به دكترای افتخاری حقوق از دانشگاه هاروارد اشاره كرد.

  • آلن نیوول

آلن نیوول یک محقق آمريکايي بود. او يك رياضيدان است كه روانشناسي شناختي را برای طراحي سيستم های رايانه ای بکار برد. وی چهل سال را صرف آموزش روانشناسان شناختي در معاني و اشارات هوش مصنوعي نمود. نيوول فعاليت های شناختي همچون فعاليت های حل مسئله را مشاهده كرد. نيوول و سيمون با هم بر روی هوش مصنوعي در دانشگاه كارنگي ملون كار كردند.

نظريه پردازان پردازش اطلاعات معتقدند برای بررسي شناخت، بايد به بررسي عناصر شناخت تشکيل دهنده آن، يعني توجه، احساس، ادراک، حافظه، تفکر، استدلال و… پرداخت. بنابراين آنها به دنبال كشف ماهيت تفکر هستند. اين رويکرد توسط نيوول و سيمون ارائه گرديده است.

  • استفاده از کامپیوتر به عنوان الگو

الگوی اصلي روان شناسان پردازش اطلاعات از انقلاب رايانه تاثير پذيرفت و همزمان با پيشرفت تکنولوژی، رويکرد فوق پيشرفت های زيادی كرد. در اواسط دهه ۱۹۵۰، نظريه پردازاني مانند آلن نيوول و هربرت سيمون ذهن آدمي را با ابتکار حیرت انگیز که «مغز الکترونیکی» ناميده مي شد، با كامپيوتر مقايسه كردند. در اين رويکرد ذهن هر انساني همانند يك كامپيوتر عمل مي كند. اطلاعات ازطريق محرک های درون داد وارد مي شوند و تا زماني كه به عملکرد برون داد تبديل شوند به طور كامل كد گذاری شده، تغيير شکل و سازمان مي يابند.

مدل های گوناگون پردازش اطلاعات وجود دارند. نظريه پردازان خبر پردازی، شناخت را به عنوان فعاليتي كاملا پيچيده در نظر مي گيرند. آنها رشد ذهني را از طريق مطالعه رشد مهارت های پردازش شناختي مثل: توجه ، ادراک، دريافت، يادگيری، تفکر، ياداوری، ارزش يابي، استنتاج و فراشناخت بررسي مي كنند. بنابراين در رويکرد پردازش اطلاعات رشد به صورت پيوسته و نه مرحله ای در نظر گرفته مي شود.

مهمترين امتياز رويکرد پردازش اطلاعات اين است كه از روش های پژوهشي دقيق برای بررسي شناخت استفاده كرده است و نقطه ضعف اين رويکرد اين است كه اطلاعات به دست آمده، عمدتا در موقعيت های آزمايشگاهي مصنوعي حاصل شده اند و جنبه هايي از شناخت نيز مثل خلاقيت و تخيل در اين رويکرد كلا ناديده گرفته شده است.

  • مدل اتکينسون و شيفرين

اين مدل تحت عنوان مدل مخزن نيز گفته شده است كه از سه قسمت كه عبارتند از: ۱) مخازن دريافت حسي، ۲) حافظه كوتاه مدت و ۳) حافظه بلند مدت، كه اطلاعات را اخذ، پردازش و حفظ مي کند، تشکيل شده است.

آنها بيان مي كنند كه اطلاعات در ثبت حسي ۱ الي ۳ ثانيه حفظ مي شود و در حافظه كوتاه مدت بين پانزده تا سي ثانيه بيشتر دوام نمي آورند و محو مي گردند، مگر آنکه فرايند های كنترل مانند تمرين (مرور ذهني) وارد عمل شوند و بيان مي كنند كه علاوه بر تمرين، راهبردهای ديگر مانند سازمان دهي و پرورش موضوع مي توانند سهولت بيشتری را در جهت نگهداری اطلاعات فراهم آورند.

اتکينسون و شيفرين بر اين باورند كه وقتي اطلاعات به حافظه بلندمدت انتقال يابند، اثر آنها پا برجا خواهد ماند. همچنين فرض بر اين است كه برخلاف محدوديت گيرنده های حسي و حافظه كوتاه مدت، حافظه بلند مدت مرز ندارد و نامحدود است.

پژوهشگران پردازش اطلاعات باور دارند كه ساختار اساسي سيستم ذهني در سرتاسر زندگي، مشابه است. گنجايش سيستم(مقدار اطلاعاتي كه يك دفعه مي تواند نگهداری و پردازش شود و سرعت پردازش آن) با افزايش سن بيشتر مي شود و تفکر پيچيده تر را ممکن مي سازد. همچنین، گرچه افزايش توانايي پردازش اطلاعات تا اندازه ای به علت رشد مغز است، ولي بهبود راهبردها (مانند توجه كردن به اطلاعات و طبقه بندی بهتر آن) به مقدار زياد در آن دخالت دارد. پرورش اين راهبردها در ۲ سال اول زندگي، در حال شکل گيری است.

  • پردازش اطلاعات در ۲ تا ۶ سالگی

توجه

کودکان کوچک تر، روی جزئيات تمركز ندارند و در مقايسه با كودكان دبستاني زمان كوتاهي را صرف انجام تکاليف مي كنند.

 

حافظه باز شناسي و يادآوری

آزمايش ۱: مجموعه ای از تصاوير را به كودک نشان داده و بعد آنها را با تصاوير ناآشنا ترکیب كرده و از كودک مي خواهند تا به تصاويری كه در مجموعه اول ديده است اشاره كند. نتایج نشان می دهد که بازشناسی در ۴ تا ۵ سالگي عالي است.

آزمايش ۲: مجموعه ای از تصاوير به کودک نشان داده می شود و سپس آنها را پنهان می کنیم. از كودک خواسته می شود كه آنها را نام ببرد. اين آزمايش به يادآوری نياز دارد. يادآوری كودكان خردسال خيلي ضعيف تر از بازشناسي آنهاست. کودکان در ۲ سالگي فقط ۱ تا ۲ مورد و در ۴ سالگي ۳ تا ۴ مورد را بيشتر به ياد نمي آورند.

كودكان پيش دبستاني هنوز مرور ذهني نمي كنند، يعني اقلام را بارها تکرار نمي كنند تا آنها را به ياد آورند. هنوز سازماندهي نيز نمي كنند، يعني دسته بندی كردن اقلام مشابه با هم تا بتوانند با فکر كردن، آنها را به راحتي بازيابي كنند. كودكان پيش دبستاني به طور نامناسبي يادآوری مي كنند، زيرا در استفاده از راهبردهای حافظ(فعاليت های ذهني عمدی) ماهر نيستند و ضعيف هستند.

در آزمایش فراخنای رقم[۱]، یکسری اعداد گفته می شود و از کودکان خواسته می شود تکرار کنند. این آزمایش برای ارزیابی گنجایش حافظه فعال می باشد. نتایج نشان می دهد که فراخنای حافظه کودکان در ۲٫۵ سالگی، ۲ رقم و در ۷ سالگی به ۵ رقم افزایش می یابد.

حافظه تجربيات روزمره

كودكان پيش دبستاني رويدادها را مانند بزرگسالان به صورت سناريو ها به ياد مي آورند و با افزايش سن متن ها مفصل تر ميشود(مثل گزارش خوردن در رستوران).

نظريه ذهن کودک خردسال(فرا شناخت)

زماني كه بازنمايي(تجسم درونی اطلاعاتی که ذهن می تواند دستکاری کند) دنيا، حافظه و مسئله گشايي بهبود مي يابد، كودكان تأمل كردن براساس فرآيندهای فکری خودشان را آغار مي كنند. این آگاهی معمولاً فراشناخت[۲] به معنی فکر کردن درباره فکر تلقی می شود.

كودكان ۲ تا ۳ ساله فکر مي كنند كه افراد هميشه مطابق با اميال شان رفتار مي كنند و نمي فهمند كه عقايد آنها بر اعمالشان تأثير مي گذارند.

سوالی که مطرح این است که، كودكان چه موقعي از زندگي ذهني خودآگاه مي شوند و آگاهي آنها تا چه اندازه ای كامل و دقيق است؟ كودكان ۲ ساله درک روشن تری از هيجان ها و اميال ديگران دارند. مي فهمند كه ديدگاه ديگران از ديدگاه آنها متفاوت است(بابا هويج دوست دارد، من هويج دوست ندارم). كودكان ۳ ساله مي فهمند كه فکر كردن مي تواند جدا از ديدن، حرف زدن يا لمس كردن باشد. و برای اشاره به افکار و عقايد خودشان از فکر كردن و دانستن استفاده مي كنند.

كودكان ۲ تا ۳ ساله فکر مي كنند كه افراد هميشه مطابق با اميال شان رفتار مي كنند و نمي فهمند كه عقايد آنها بر اعمالشان تأثير مي گذارند. کودکان بین ۳ تا ۴ سالگی، متوجه می شوند که هم عقاید و هم امیال، رفتار را تعیین می کنند. کودکان در ۴ سالگی می فهمند که عقیده و واقعیت، می توانند فرق داشته باشند. به عبارت دیگر، افراد می توانند عقاید غلط داشته باشند.

از ۴ سالگي به بعد مي دانند كه عقايد و اميال بر رفتار تأثير گذار است. كودكان ۴ ساله قادر به درک عقايد غلط هستند. در یک آزمايش، فرد بزرگسالي محتويات جعبه چسب زخم و جعبه بدون ماركي را به كودک نشان مي دهد. چسب زخم ها در جعبه بدون مارک هستند. سپس عروسکي را به كودک نشان مي دهد و از كودک مي خواهد پيش بيني كند كه اين عروسك در كجا به دنبال چسب زخم ها خواهد گشت. اين تکليف نشان مي دهد كه آيا كودكان مي فهمند كه عروسك بدون ديدن چسب زخم ها در جعبه بدون مارک، عقيده غلطي خواهد داشت يا نه؟

عوامل متعددی به درک دنيای ذهني كودكان پيش دبستاني مانند رشد زبان، داشتن خواهر- برادرهای بزرگتر، تعامل با دوستان، بازی وانمود كردن، و تماس با اعضای پخته تر جامعه، كمك مي كنند.

درک كودک از عقيده غلط در سال های پيش دبستاني تقويت و بين ۴ تا ۶ سالگي نيرومند تر مي شود. اين آگاهي ابزار قدرتمندی برای شناخت خود و ديگران و پيش بيني خوبي برای مهارت های تعامل اجتماعي با همسالان مي شود.

سواد آموزی در اوایل کودکی

سواد آموزی به مقدار زياد بر اساس زبان گفتاری و آگاهي از جهان قرار دارد.

استدلال ریاضی در کودکان پیش دبستانی

کودکان بين ۴ تا ۵ سالگي به مفهوم عدد اصلي در مجموعه پي مي برند. آنها مي فهمند كه آخرين عدد در يك مجموعة قابل شمارش، بيانگر تعداد كل آن مجموعه است(اصل کاردینال). در سال دوم زندگي در آغاز درک يا روابط ترتيبي بين كميت ها قراردارند(مانند ۲ بيشتر از ۱ و …). بين ۲ تا ۳ سالگي شمردن را شروع مي كنند و به تدريج دقيق تر مي شوند.

  • پردازش اطلاعات در اواسط کودکی(۶ تا ۱۱ سالگی)

توجه و حافظه، كه زيربنای هر فعاليت شناختي هستند در اواسط كودكي اهميت زيادی دارند. پژوهشگران معتقدند كه رشد مغز به دو تغيير اساسي در پردازش اطلاعات كمك مي كند:

۱ . افزايش توانايي پردازش اطلاعات: بين ۶ تا ۱۲ سالگي زمان لازم برای پردازش اطلاعات در انواع تکاليف شناختي به سرعت كاهش مي يابد. اين از افزايش سرعت تفکر بر اساس تغييرات در مغز خبر مي دهد كه احتمالا علت آن ادامه ميلين دار شدن و كاهش سيناپسي در مغز است. تفکر كارآمدتر، توانايي پردازش اطلاعات را افزايش مي دهد، زيرا كسي كه سريعتر فکر مي كند، مي تواند در يك زمان، اطلاعات بيشتری را نگهدارد و روی آن كار كند.

۲ . افزايش بازداری شناختي: گرچه بازداری شناختي (يعني توانايي مقاومت كردن در برابر دخالت اطلاعات نامربوط) از زمان نوباوگي به بعد بهبود مي يابد، اما در اواسط كودكي پيشرفت چشمگيری دارد. اعتقاد بر اين است كه علت افزايش بازداری شناختي، رشد بيشتر قطعه های پيشاني قشر مخ است. بازداری شناختي، با پاک كردن اطلاعات غير ضروری از حافظه فعال، به مهارت های پردازش اطلاعات كمك مي كند. غير از رشد مغز، استفاده از راهبرد، به پردازش اطلاعات كمك مي كند. به طوری كه خواهيم ديد كودكان دبستاني بيشتر از كودكان پيش دبستاني از راهبردهای فکری استفاده مي كند.

توجه

در اواسط كودكي ، توجه به سه صورت گزينشي ، انعطاف پذير و برنامه دار تغيير مي كند. بين ۶ تا ۹ سالگي كودكان برای گزينش اطلاعات از راهبردهای گوناگون استفاده مي كنند و عملکرد آنها آشکارا بهبود مي يابد. اولا كودكان دبستاني بهتر مي توانند عمدا به جنبه هايي از موقعيت توجه كنند كه به هدف آنها مربوط هستند و ساير اطلاعات را ناديده بگيرند. ثانيا كودكان دبستاني توجه خود را به صورت انعطاف پذير با درخواست های لحظه ای موقعيت ها تنظيم مي كنند. ثالثا برنامه ريزی كه عبارت است از فکر كردن پيشاپيش به يك رشته اعمال و اختصاص دادن توجه به آنها، در اواسط كودكي پيشرفت زيادی مي كند.

حافظه

همانگونه كه توجه با افزايش سن بهتر مي شود، راهبردهای حافظه، یعنی فعاليت های ذهني ای كه برای اندوزش و بازيابي اطلاعات به كار مي بريم نيز بهبود مي يابد.

اولين راهبرد: راهبرد مرور ذهني (تکرار كردن اطلاعات بارها و بارها برای خودش) برای اولين بار در اوايل سال های دبستاني آشکار مي شود.

راهبرد دوم: سازماندهي (طبقه بندی) است كه باعث مي شود يادآوری به نحو قابل ملاحظه ای بهبود يابد. كودكان مواد مربوطه را با هم دسته بندی مي كنند(مثل همه مراكز ايالت ها در يك قسمت از كشور)، روشي كه يادآوری را به نحو ملاحظه ای بهبود مي بخشد.

راهبرد سوم: در پايان اواسط كودكي، كودكان استفاده از بسط را آغاز مي كنند. به اين صورت كه بين دو يا چند قطعه اطلاعات كه از اعضای طبقه واحدی نيستند، رابطه يا معني مشتركي ايجاد مي كنند. مثلا برای يادآوری كلمه های ماهي و پيپ مي توانيد تصوير ذهني از يك ماهي كه پيپ مي كشد ايجاد كنيد. وقتي كودكان به اين فن حافظه پي مي برند، به قدری آن را موثر مي يابند كه جايگزين راهبردهای ديگر مي كنند. بسط ديرتر ايجاد مي شود، زيرا به تلاش ذهني و گنجايش حافظه فعال قابل ملاحظه ای نياز دارد. اين راهبرد در طول نوجواني و اوايل بزرگسالي، بيش از پيش متداول مي شود.

چون راهبرد سازمان دهي و بسط، اقلام را در قطعه ها با معني تركيب مي كنند، به كودكان امکان مي دهند در يك لحظه اطلاعات بيشتری را در حافظه نگهدارند. در نتيجه اين راهبردها به گسترش حافظه كمك مي كنند. علاوه براين وقتي كودكان موضوع جديدی را به اطلاعاتي كه از پيش مي دانند متصل مي كنند، با فکركردن به موضوعات ديگری كه با آن تداعي شده اند، راحت تر مي توانند آن را ارزيابي كنند.

  • کاربردهای پردازش اطلاعات در یادگیری تحصیلی

خواندن

  1. روش زبان كامل: خواندن را بايد به صورتي آموزش داد كه شبيه يادگيري زبان طبيعي باشد(از كل به جزء مي رسند).
  2. روش مهارتهاي اساسي: بايد به كودكان كتاب هايي داده شود كه مطالب آن ساده شده باشند. ابتدا بايد اصوات را به آنها آموخت سپس بايد مطالب خواندني به آنها داده شود.

رياضيات

در تدريس رياضيات بايد از درك ابتدايي كودكان در مورد مفاهيم عددي استفاده كرد. اشتباهات آنها نشان مي دهد كه سعي كرده اند روش را حفظ كنند، اما منطق نهفته در آن را نفهميده اند.

  • رشد شناختی نوجوانان

توجه عميق تر و با ضرورت هاي تكاليف سازگارتر مي شود. راهبردها كارآمدتر مي شوند و اندوزش، بازنمايي و بازيابي اطلاعات را بهبود مي بخشند. دانش افزايش مي يابد و بكار گيري راهبرد را راحت تر مي كند. فراشناخت(آگاهي از تفكر) گسترش مي يابد و به آگاهي جديد براي فراگيري اطلاعات و حل مسايل مي انجامد. توانايي پردازش به علت تأثير مشترک رشد مغز و عواملي كه ياد شد، بيشتر مي شود.

  • نظريه وارنر شای

به نظر وارنرشای، توانايي های شناختي انسان به سختي از مرحله عمليات صوری پياژه فراتر مي رود، اما وقتي افراد به بزرگسالي مي رسند، موقعيت های متنوع تری برای فکر كردن دارند، يعني موقعيت هايي كه در آنها فکر كردن بيشتر مي شود.

به نظر شای در دوره عمليات پس صوری، توانايي های شناختي انسان در طي چند انتقال اساسي از فراگيری دانش به سمت استفاده از دانش تغيير مي كنند.

مراحل فعالیت ذهنی از نظر وارنر شای ۱- مرحله فراگيری دانش(كودكي و نوجواني یعنی تولد تا ۱۸ سالگی)، ۲- مرحله پيشرفت(اوايل بزرگسالي) يا مرحله دستيابي(اوايل بزرگسالي)، ۳- مرحله مسئوليت(ميان سالي) و ۴- مرحله ادغام مجدد(اواخر بزرگسالی)، می باشد.

مساله اساسي در مراحل اوليه تفکر اين است كه”چه چيزی را بايد بدانم”. در دو دهه اول زندگي، فرد از تفکر عمليات عيني به تفکر عمليات صوری پيشروی مي كند و فرد دانش ها و مهارت هايي را مي آموزد كه جنبه آماده شدن برای زندگي را دارد. در اين مرحله فرد به خاطر خود يادگيری به كسب مهارت ها ودانش، روی مي آورد. روش های قدرتمندتری برای اندوزش اطلاعات ابداع می کنند، آن را ترکیب نموده و به نتایجی دست می یابند.

منبع: نظریه های رشد کرین و لورا برک

پیمان دوستی

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶

[۱]. Digit span

[۲]. Metacognition

نظریه تاریخی اجتماعی ویگوتسکی

از آنجا که ویگوتسکی یک مارکسیست بود، سعی داشت نوعی روانشناسی بر پایه نظریه مارکسیسم ابداع کند. مارکس متوجه شده بود انسان ها دارای نیازهای زیست شناختی هستند، اما او بیشتر به ظرفیت انسان برای تولید و استفاده از ابزار تأکید داشت و معتقد بود انسان ها از طریق اختراع و استفاده از ابزارها بر محیط خود مسلط می شوند و نیازهای خود را ارضاء می کنند.

از نظر مارکس، اشتباه است که ماهیت انسان را به طور انتزاعی و جدا از بافت تاریخی-اجتماعی آن توصیف کنیم. شرایطی که در آن کار و تولید صورت می گیرد، در طول تاریخ تغییر می کند. بنابراین، برای شناخت انسان نیاز داریم تا تاریخ و روند تغییرات تاریخی را درک کنیم.

از دیدگاه مارکس، تاریخ فرآیندی دیالکتیکی است، یعنی مجموعه­ای از تضادها و رفع تضادهاست. بین نیروهای جدید تولید و نظام اجتماعی موجود تضاد به وجود می­آید و سیستم اجتماعی جدیدی پایه­گذاری می شود.

مارکس کسانی را که ماهیت هشیاری یعنی ایده­ها، نگرش ها و عقاید افراد را به عنوان وجودی مستقل در نظر می گرفتند مورد انتقاد قرار داد. مارکس معتقد بود که تفکر افراد به زندگی مادی آنها، روشی است که کار و تولید می کنند و به مبادله کالا می پردازند و به مقطع خاصی از رشد تاریخی بستگی دارد.

اما این تنها محتوای تفکر نیست که به رشد تاریخی وابسته است، بلکه ظرفیت های شناختی نوع انسان هم تحت تاثیر تغییرات تاریخی، به ویژه رشد فناوری، تحول می یابد. این عقیده همانند نظریه فردریک انگلس همکار مارکس است که با قوت عنوان می کرد که فناوری اولیه، یعنی استفاده اولیه از ابزار، ویژگی های منحصر به فرد از جمله هوش و تکلم پیشرفته را در انسان ها به وجود آورد.

نظر انگلس در زمینه استفاده از ابزار

اجداد ما هنگامی در استفاده از ابزار توانایی پیدا کردند که از روی درختان پایین آمدند و روی سطح زمین زندگی کردند. این روش جدید زندگی آنها را قادر ساخت تا روی دو پا بایستد و دست هایشان برای تولید ابزار سنگی آزاد باشد. همینکه افراد شروع به ساختن ابزار کردند ذهن آنها رشد یافت، بعد شروع به کشف ویژگی های عناصر طبیعت از جمله خواص سنگ و چوب کردند که بریدن را برای آنها آسان می ساخت.

استفاده از ابزار به روش های جدید همکاری و روابط اجتماعی منجر شد. همچنانکه فناوری پیشرفت کرد افراد متوجه مزیت­های کار با یکدیگر شدند. انسان ها با در دست داشتن ابزار، دیگر محیط را آنطور که بود نمی پذیرفتند و اکنون قادر بودند آن را تغییر دهند.

  • نظریه ویگوتسکی در زمینه ابزارهای روانشناختی

ویگوتسکی معتقد بود افراد همانطور که ابزارهایی را برای چیره شدن بر محیط ابداع کردند، ابزارهای روانشناختی را نیز برای تسلط بر رفتارشان به وجود می آورند. او اظهار کرد که همگام با رشد فرهنگ، ابزارهای ذهنی بیشتری به وجود آمد. ویگوتسکی از ابزارهای روانشناختی مختلفی نام برد که مردم برای کمک به تفکر و علائم رفتاری از آنها استفاده می کنند و معتقد بود، بدون بررسی این نشانه ها که توسط فرهنگ فراهم می شود، نمی توان تفکر انسان را درک کرد.

از دیدگاه ویگوتسکی، مهمترین سیستم نشانه ای گفتار است. گفتار کارکردهای بسیاری دارد اما اساسی ترین آنها این است که تفکر و توجه ما را از موقعیت بی­واسطه(تأثیرپذیری محرک ها در هر لحظه) آزاد می سازد. به دلیل اینکه کلمات می توانند امور و وقایعی را رمزبندی کنند که فراسوی شرایط حاضر است، بنابراین گفتار ما را قادر می سازد تا به گذشته فکر کنیم و برای آینده تصمیم بگیریم.

ویگوتسکی می گوید هنگامی که انسان ها از نمادها و نشانه­ها استفاده می کنند، درگیر نوعی رفتار واسطه­ا­ی می شوند؛ یعنی آنها مستقیماً به محرک های محیطی پاسخ نمی دهند. رفتار آنها به وسیله نشانه­های درونی­شان تحت تأثیر قرار می گیرد یا به عبارت دیگر، «واسطه­ای» می شود.

یادگیری گفتار در رشد کودک، اهمیتی اساسی دارد. گفتار، کودک را قادر می سازد تا هوشمندانه در زندگی اجتماعی گروهی، شرکت کند. گفتار همچنین تفکر فردی کودک را تسهیل می کند. ویگوتسکی متوجه شد که در ۳ یا ۴ سالگی، کودکان شروع به استفاده از نوعی گفتگو با خودشان می کنند که مانند گفتگو با افراد دیگر است. در ابتدا این گفتگو را با صدای بلند انجام می دهند. بعد از مدتی، در ۶ یا ۷ سالگی، کودکان گفتگو با خود را به صورت درونی و بدون صوت شروع می کنند. ویگوتسکی معتقد بود که توانایی ما برای گفتگو با خودمان، یعنی فکر کردن با کلمات، سهم بسیار عمده ای در انجام تفکر ما دارد.

دو سیستم نشانه ای مهم دیگر، نوشتن و سیستم­های شمارش می باشند. اختراع خط یک موفقیت بزرگ انسانی بود زیرا نوشتن افراد را قادر می سازد تا اطلاعات خود را برای همیشه ثبت کنند. اما برای بسیاری از کودکان خواندن و نوشتن مستلزم تلاش زیادی است، زیرا خواندن و نوشتن آنها را مجبور می کند تا از گفتار بیانی و بدنی که به صورت طبیعی از آن برخوردارند فاصله بگیرند و رمزهای انتزاعی را برای کلمات مورد استفاده قرار دهند. یادگیری نوشتن اغلب تا حد زیادی به آموزش رسمی نیاز دارد.

همچنین سیستم های شمارشی در تکامل انسان اهمیت زیادی داشته است. انسان های اولیه سیستم های شمارشی را به این دلیل به وجود آوردند که دریافتند قادر نیستند مقدار اشیاء (مانند میوه­جات و گاوهای گله) را تنها از طریق مشاهده تعیین کنند. آنها به مجموعه­ای از رمزها نیاز داشتند تا در شمارش به آنها کمک کند.

ویگوتسکی عنوان کرد، که سیستم نشانه ای هر فرهنگ، تأثیر اساسی بر رشد شناختی دارد. تاثیری که از سوی رشد گرایانی مانند گزل و پیاژه، نادیده گرفته شده است. گزل و پیاژه به رشد به عنوان آنچه از درون خود کودک نشأت گرفته و ناشی از نیروهای رسشی درونی یا کشفیات خود به خودی است، اعتقاد دارند. اما ویگوتسکی معتقد است رشد درونی به عنوان مسیر طبیعی رشد بااهمیت است و این نیروهای رشد درونی در رشد شناختی کودکان تا ۲ سالگی یا کمی بیشتر مسلط هستند اما بعد از آن رشد ذهن به شدت تحت تأثیر مسیر فرهنگی رشد یعنی سیستم های نشانه­ای که فرهنگ فراهم می­آورد، قرار می گیرد. در واقع تفکر انسان بدون گفتار و سیستم های نشانه ای دیگر ممکن نخواهد بود.

بالاترین سطوح تفکر یعنی استدلال نظری و تماماً انتزاعی مثل نوشتن، ریاضیات و دیگر انواع مفاهیم نظری نیاز به آموزش دارند. مطمئناً کودکان ممکن است بعضی مفاهیم را خودشان و بر اثر تجربه­های روزمره کسب کنند. اما آنها نمی توانند بدون آموزش سیستم های نشانه­ای انتزاعی و فکر کردن به صورت کاملاً انتزاعی را از خود نشان دهند.

در سال ۱۹۳۱ ویگوتسکی فرصتی برای آزمودن این فرضیه دوم خود، یعنی اینکه تفکر انتزاعی محصول سطوح رشد تاریخی-اجتماعی نسبتاً پیشرفته است، پیدا کرد. در آن هنگام نواحی دور افتاده­ای در روسیه وجود داشت که شامل آسیای مرکزی می شد، جایی که روستاییان هنوز در سیستم فئودالی کار می کردند. روستاییان روی مزارع کوچکی کار می کردند که کاملاً وابسته به ملاکان ثروتمند و اربابان فئودال بود؛ اغلب آنها بی سواد بودند. حکومت جدید روسیه سعی میکرد تا تمام ایالت ها، به صورت یک ایالت سوسیالیستی جدید درآید و کارهای کشاورزی به صورت جمعی انجام گیرد و در نتیجه دوره­های کوتاه خواندن، نوشتن و استفاده نظری از اعداد را به روستاییان آموزش دهد.

در سال ۱۹۳۱ به دلیل اینکه حکومت هنوز در مراحل اولیه اجرای برنامه­های جدید بود، ویگوتسکی فرصت یافت تا فرآیندهای ذهنی بزرگسالانی را که شرکت در شیوه­های جدید زندگی را شروع کرده بودند با آنهایی که هنوز به شکل گذشته زندگی می کردند مقایسه کند. در واقع خودش بیمارتر از آن بود که به آسیای مرکزی سفر کند، بنابراین از لوریا و دیگران خواست تا این مطالعه را انجام دهند. در بخشی از این تحقیق مصاحبه­گران به آزمودنی ها عبارت­هایی قیاسی ارائه می کردند. آزمودنی های بی­سواد از پاسخ به سوال به شیوه­ای کاملاً نظری امتناع می کردند. اما آنهایی که در برنامه­های جدید شرکت کرده بودند با عبارت های قیاسی به شیوه نظری برخورد کردند و جواب صحیح دادند. این آزمایش چندان هم کامل نبود. در عین حال مطالعه فوق در اساس از این دیدگاه مارکسیستی که ذهن محصول تغییرات تاریخی-اجتماعی است حمایت می کرد.

این مطالعه اظهار می دارد که نمی توانیم از اصول تفکر یا رشد شناختی به طور انتزاعی بحث کنیم- کاری که معمولاً روانشناسان انجام می دهند. ما نیاز داریم فرهنگی را که کودک در آن پرورش می­یابد و سیستم نشانه­ای را که فرهنگ فراهم می­آورد، در نظر بگیریم. بر همین اساس ویگوتسکی معتقد بود اگر این ابزارهای تفکر تغییر یابند، ذهن ویژگی­های متفاوتی به خود خواهد گرفت. تمام روانشناسان مارکسیست، طرفدار جدی عقاید ویگوتسکی نبودند زیرا عنوان کردند ویگوتسکی استعاره ابزارهای را بیش از حد بسط و گسترش داده است. آنها می گفتند این ابزارها اشیایی واقعی و نه ابزاری برای گفتار، نوشتار، ریاضیات و دیگر ابزارهای روانشناختی هستند.

ویگوتسکی علاوه بر شهرتش به عنوان مارکسیست، به روانشناسی رشد سمت و سویی امیدبخش داد. وی نفش نیروهای درونی را تشخیص داد اما اظهار داشت که درک کامل رشد شناختی به مطالعه ابزارهای روانشناختی که فرهنگ ها فراهم می­آورند و انتظار دارند کودکان از آنها استفاده کنند نیز نیازمند است.

عموماً به نظر می رسد که این دو نیرو، یعنی درونی و فرهنگی مخالف یکدیگر باشند. شاید به این دلیل که هر یک از نظریه­پردازان فقط روی یکی از این نیروها –هردو آنها- تأکید می کردند. ویگوتسکی در یک مکتب دیالکتیکی آموزش دیده بود، بنابراین آموخته بود که روش هایی را در نظر بگیرد که در آن نیروهایی متضاد با یکدیگر تعامل می کنند و تغییرات جدیدی را به وجود می­آورند. بر اثر رشد، کودک سعی می کند به روش خود جهان را حس کند اما با فرهنگی رو به رو می شود که از او انتظار دارد تا سیستم های نشانه­ای ویژه­ای را به کار ببرد. مطالعه این تعامل پیچیده دشوار است.

  • کمک­های حافظه

ویگوتسکی عنوان کرد که ابتدایی­ترین ابزارهای روانشناختی انسان کمک­های حافظه هستند و امروزه هنوز هم برای ما بسیار بااهمیت­اند.

در یک آزمایش در سال ۱۹۳۱ ویگوتسکی به کودکان و بزرگسالان آموزش داد تا هنگامی که رنگ های مختلف را می بینند به روش های متفاوتی پاسخ دهند؛ او به آنها گفت وقتی رنگ قرمز را می بینند یک انگشت خود را بالا ببرند و هنگامی که رنگ سبز را می بینند دکمه­ای را فشار دهند و غیره. گاهی تکلیف ساده و گاهی اوقات تکلیف سختی را به آنها ارائه میداد و در بعضی موارد کمک های حافظه را به آنها پیشنهاد می کرد.

کودکان خردسال بین ۴-۸ سال معمولاً هر چیزی را که به یاد می­آوردند انجام می دادند، خواه تکلیف ساده بود خواه دشوار آنها به محض اینکه دستورات را می شنیدند پاسخ می دادند. وقتی آزمایشگر برای کمک به حافظه آنها تصاویر و کارت هایی را به آنها نشان می داد، آنها اغلب این کمک ها را نادیده می گرفتند یا از آنها به صورت نادرستی استفاده می کردند. ویگوتسکی نتیجه گرفت کودکان خردسال هنوز به محدودیت ها و ظرفیت های خود واقف نیستند یا نمی دانند از محرک های بیرونی چگونه می توان برای کمک به یادآوری امور سود جست.

کودکان حدود ۹-۱۲ سال تصاویری که ویگوتسکی به آنها نشان می داد را به کار می بردند و این کمک ها عملکرد آنها را بهبود بخشید. جالب اینجاست که این کمک ها به بهبود حافظه بزرگسالان کمکی نکرد. اما نه به دلایل مشابه خردسالان، بلکه به این دلیل که آنها دستورات را حفظ می کنند و برای خود علائم ذهنی درونی می سازند و نیازی به سرنخهای بیرونی ندارند.

این آزمایش ها با معیارهای امروزی بسیار غیر رسمی هستند. اما پیشگام بررسی­های مختلف درباره حیطه­ای به نام فراشناخت هستند که امروزه یکی از موضوعات اساسی روانشناسی است و به معنای آگاهی افراد از فرآیندهای تفکر خود است.

  • گفتار

ویگوتسکی معتقد است توانایی استفاده از گفتار درونی در ۳ مرحله رشد می کند:

  1. در ابتدا در تعاملات کودک با دیگران اشاره به اشیاء غایب رخ می دهد.
  2. در حدود ۳ سالگی شروع میکند فرمانهای مشابه به خود می دهد. در ۶ سالگی این گفتار خودجهت دهنده به طور روزافزونی بی صدا، مختصر و کمتر قابل فهم می شود.
  3. در نهایت در ۸ سالگی این گفتگوها را به طور کلی از کودک نمی شنویم. ولی این گفتار از بین نمی رود فقط به صورت بی صدا در می آید.

این فرآیند کلی یکی از روش های درونی­سازی تعاملات اجتماعی است. چیزی که به عنوان فرآیندی بین فردی بین والد و کودک اتفاق می­افتد و به فرآیندی درون­روانی تبدیل می شود که در درون کودک رخ می دهد. ویگوتسکی معتقد بود این نمومه کلی رشد و پیشرفت مشخص­کننده رشد تمامی فرآیندهای عالی­تر ذهن و تمامی اشکال تفکر و توجه است که به نشانه­های فرهنگی وابسته است. در حقیقت این پیشرفت یک قانون عمومی است: هر کارکردی در رشد فرهنگی کودک در ۲ مرحله و در ۲ سطح ظاهر می­شود: ابتدا در سطح اجتماعی و سپس در سطح روانشناختی.

این قانون از دیدگاه ویگوتسکی و پیروانش پایه روانشناسی مارکسیستی بود. یک مارکسیست ریشه­های تفکر را در درون خود کودک، که به طور خودبه خود از ذهن کودک ناشی میشود جستجو نمیکند بلکه به آن وجودی اجتماعی و بیرونی میدهد. ویگوتسکی میگوید کودک اشکال اجتماعی رفتار را می­آموزد و آنها را برای خود به کار میگیرد.

هر کارکردی در رشد فرهنگی کودک در ۲ مرحله و در ۲ سطح ظاهر می­شود: ابتدا در سطح اجتماعی و سپس در سطح روانشناختی. این قانون از دیدگاه ویگوتسکی و پیروانش پایه روانشناسی مارکسیستی بود. یک مارکسیست ریشه­های تفکر را در درون خود کودک، که به طور خود به خود از ذهن کودک ناشی می شود جستجو نمی کند بلکه به آن وجودی اجتماعی و بیرونی می دهد. ویگوتسکی می گوید کودک اشکال اجتماعی رفتار را می­آموزد و آنها را برای خود به کار می گیرد.

  • گفتار خودمحورانه

اولین کسی که به گفتگو با خود توجه کرد، پیاژه بود که آن را گفتار خودمحورانه نامید. این گفتار منعکس کننده خودمحوری کلی کودک است. کودک گفتار خود را با دیدگاه شنونده منطبق نمی کند، بلکه به طور خودمحورانه فرض می کند که دیدگاه شنونده همانند خود اوست. پیاژه تخمین زد که بین ۴-۷ سالگی در حدود ۴۵ درصد از تمامی گفتارهای کودک، خودمحوری هست.

به نظر پیاژه، گفتار خودمحورانه اساساً بی­فایده است و فقط نشان­دهنده وجود نقص در تفکر کودک است. ویگوتسکی بر خلاف پیاژه، کارکرد مثبتی را برای این گفتار قائل است. او معتقد است که گفتار خودمحورانه به کودک کمک می کند تا مسائل خود را حل کند.

ویگوتسکی و پیاژه همچنین در مورد سرنوشت نهایی گفتار خودمحورانه نیز مخالف بودند. پیاژه معتقد بود که کودک در نهایت بر خودمحوری خویش فائق می آید و این گفتار به سادگی کاهش می­یابد. اما ویگوتسکی اذعان داشت که گفتار خودمحورانه به صورت کامل محو نمی شود، بلکه به صورت نهانی در می­آید و به گفتار درونی تبدیل می شود، یعنی نوعی گفتگوی خاموش که ما اغلب در هنگام حل مسئله به آن اقدام می کنیم.

ویگوتسکی معتقد بود که گفتار خودمحورانه بسیار سودمند است و در مسیر رشد گفتار درونی، مرحله بسیار با اهمیتی تلقی می شود. به نظر ویگوتسکی، گفتار خود جهت دهنده کودک، چیزی معما گونه است، زیرا هنوز از گفتار اجتماعی متمایز نشده است. این گفتار گاهی به صورت گفتار خود جهت دهنده و متمایز شده و گاهی به شکل همان ویژگی اولیه خود، یعنی به صورت گفتار اجتماعی ظاهر می شود. اما گفتار خود جهت دهنده، به تدریج خاموش تر و بی صدا تر می شود تا اینکه به صورت گفتار درونی درمی آید.

  • مطالعات مربوط به اختلاف­نظر ویگوتسکی و پیاژه

سختی تکلیف

ویگوتسکی چنین استدلال می کرد که اگر گفتار خودمحورانه، کارکردی در زمینه حل مسئله داشته باشد، باید هنگامی که تکالیف مشکل­تر می شود، افزایش یابد. پیاژه کارکرد مثبتی برای گفتار خودمحورانه نمی دید و نظریه او چنین چیزی را پیش­بینی نمی کرد.

بر همین اساس ویگوتسکی شرایطی را به وجود آورد تا در آن تکالیف مشکل­تر شوند. برای مثال هنگامی که کودک آماده نقاشی کشیدن بود به طور ناگهان متوجه می شد کاغذ و مداد رنگی در اختیار ندارد. در اینگونه موقعیت­ها در کودکان ۵-۷ ساله نسبت گفتار خودمحورانه تقریباً ۲ برابر شد. آنها سعی می کردند از راه گفتگو با خود مشکلاتشان را حل کنند. این مطالعه نشان داد گفتار خودمحورانه در کودکان خردسال کارکرد حل مسئله دارد.

روندهای سنی

ویگوتسکی اظهار کرد نظریه او در مقابل پیاژه روندهای سنی متفاوتی را پیش­بینی می کند. آنطور که پیاژه اشاره کرده است، اگر گفتار خودمحورانه صرفاً منعکس­کننده عدم بلوغ شناختی کودک باشد، باید پا به پای رشد کودک کاهش یابد. اما ویگوتسکی پیش­بینی کرد که گفتار خودمحورانه قبل از اینکه با تبدیل شدن به گفتار درونی کاهش یابد، افزایش خواهد یافت. اساساً تحقیقات تجربی بر روندهای سنی از دیدگاه ویگوتسکی حمایت کرده­اند، همچنان که تمام تحقیقات دیگر در این زمینه نیز دیدگاه ویگوتسکی را در برابر پیاژه تأیید کرده­اند. با وجود این همچنان به نظر می رسد که پیاژه تا حدی درست گفته است.

  • خودگردانی کلامی و رشد شخصیت

خودگردانی کلامی به ما کمک می کند تا رشد شخصیت را به طور گسترده­تری درک کنیم. این خودگردانی کلامی بویژه به آگاهی یافتن از ویژگی های شخصیتی از جمله وجدان و قدرت اراده کمک می کند.

وجدان

اصطلاح من برتر و عقده ادیپ فروید که از همانندسازی با والد هم­جنس در سن ۶ یا ۷ سالگی به وجود می­آید، مورد علاقه ویگوتسکی نبود. اما هنگامی که فروید در مورد فرآیند رشد من برتر بحث می کند، تبیین او کاملاً با نظریه ویگوتسکی جور در می­آید. فروید می گفت که کودکان از طریق درونی کردن موارد منع شده از سوی والدین من برتر را در خویش به وجود می­آورند، ویگوتسکی اضافه کرد این درونی­سازی به طور وسیعی از طریق گفتار رخ می دهد.

قدرت اراده

بعد دیگر شخصیت، اراده یا قدرت اراده است. اکثر ما احساس می کنیم که قدرت اراده مسئله مهمی در زندگی روزمره ما است، اما روانشناسان تقریباً آن را نادیده می گیرند. پیروان اسکینر معتقدند قدرت اراده وجود ندارد و در حقیقت این تقویت­کننده­های بیرونی هستند که رفتار ما را تعیین می کنند. اما ویگوتسکی فکر می کرد که قدرت اراده پدیده­ای واقعی است و موضوع مناسبی برای مطالعات روانشناختی به شمار می رود. سوال مربوط به اراده این است که “ما چطور می توانیم دست به عملی بزنیم در حالی که نیروهای قدرتمندی در مقابل آن عمل وجود دارند؟” پاسخ ویگوتسکی این بود که ما به کمک کلمات، محرک­هایی مصنوعی برای هدایت رفتار خود به وجود می­آوریم.

  • تحقیق لوریا در زمینه تنظیم رفتار به صورت کلامی

لوریا بر درونی سازی فرمان ها در بزرگسالان تمرکز کرد. او دریافت که توانایی کودک در پیروی کردن از دستورات بزرگ سالان به گونه ای آهسته رشد می کند. دستورات ما، به همین سادگی که رفتار کودک به وجود می آورند، قادر به بازداری  آن نیستند. اگر آزمایشگر به کودک ۲ ساله ای که توپ بادی را فشار می دهد، بگوید کافی است، این دستور معمولا اثر کمی دارد. در حقیقت در بسیاری از موارد، دستورات فقط باعث شدت یافتن عمل کودک می شوند، یعنی حتی فشار دادن توپ به وسیله کودک، با انرژی بیشتری انجام می گیرد.

کودکان در سن ۳ تا ۳٫۵ سالگی می توانند دستورات ویژه بزرگ سالان را نسبتا به خوبی دنبال کنند. لوریا معتقد بود کودکان به کارکرد تحریکی گفتار پاسخ و نه به محتوای معنایی آن می دهند.

خود نظم دهی و کارکرد عصب شناختی

لوریا متوجه شد توانایی کودک در نظم دهی به رفتار خود، به رسش سیستم عصبی بستگی دارد. وی متوجه شد بیمارانی که در جنگ جهانی دوم دچار آسیب مغزی شده بودند قادر به نظم دادن به رفتار خود نبودند و در نتیجه اسیر تحریک محیطی می شدند.   توانایی نظم دهی رفتار خود در ناحیه پیشانی بویژه در نیمکره چپ قرار دارد.

  • گفتار درونی

به نظر می رسد گفتار درونی در مقایسه با گفتار اجتماعی خلاصه­تر است.

در گفتار درونی، نهاد روانشناختی جمله حذف می شود، در حالی که گزاره روانشناختی آن باقی می ماند. هنگامی که به آهستگی با خودمان صحبت می کنیم، فاعل را که در ذهن مان است از قبل می شناسیم و برای مختصرسازی، کلمات مان را تنها به موارد جدید محدود می کنیم.

ویژگی دیگر، چیرگی حس بر معنا است. حس یک کلمه احساسی است که آن کلمه در ما برمی­انگیزد و این احساس تا حد زیادی به متنی که کلمه در آن قرار دارد بستگی دارد. معنای یک کلمه بر خلاف احساس آن به معنای دقیق آن اطلاق می شود، مانند آنچه در فرهنگ لغات دیده می شود و هنگامی که از کلمات برای فکر کردن درباره چیزی استفاده می کنیم تا حد زیادی تحت تأثیر حس کلمات قرار می گیریم.

  • آموزش مدرسه ای

کودکان از طریق آموزش سخت و مستقیم بر گفتار، خود به خود چیرگی پیدا می کنند. در واقع آنها از طریق آمادگی ژنتیکی برنامه­ریزی شده صحبت کردن را می­آموزند که این مسیر طبیعی رشد و نه مسیر فرهنگی است. اما فراگیری نظام های نشانه­ای دیگر، اغلب به میزان بیشتری به آموزش­های رسمی نیاز دارد(مثل یادگیری نوشتن و حساب کردن).

ویگوتسکی یکی از اولین روانشناسانی بود که تأثیر آموزش مدرسه­ای را بر ذهن و رشد کودک به دقت مورد ملاحظه قرار داد.

ویگوتسکی بر علیه پیاژه

 پیاژه بین رشد و آموزش، تمایز دقیقی قائل شده است. کودک یک کاوشگر هوشمند کوچک است که دست به اکتشاف می زند و موقعیت خود را فرمولبندی می کند. رشد فرآیندی خود به خودی است و از تغییرات رسشی درونی و از تلاش های خود کودک برای ساختن مفهومی از دنیا ناشی می شود.

منظور پیاژه این نبود که کودک در انزوا و جدای از دنیای اجتماعی رشد می کند. دیگر افراد بر تفکر کودک اثر می گذارند اما تلاش آنها از طریق آموزش مستقیم به کودک کمکی نمی کند، بلکه از طریق تحریک کردن و به تلاش واداشتن تفکر درونی کودک، رشد او را ارتقاء می بخشند.

از دیدگاه ویگوتسکی رشد خود به خودی اهمیت دارد، اما اگر ذهن کودک تنها محصول اکتشافات خود به خودی باشد ذهن آنها چندان پیشرفتی نمی کند. کودکان از دانش و ابزارهای مفهومی که فرهنگ در اختیارشان می گذارد تا حد زیادی سود می برند.

ویگوتسکی معتقد است آموزش باید جلوتر از رشد کودک باشد و آن را با خود به پیش ببرد و به کودکان در تسلط بر موضوعاتی کمک کند که خود آنها نمی توانند بلافاصله آنها را کسب کنند. درک آغازین آنها ممکن است سطحی باشد اما آموزش ارزشمند است زیرا ذهن کودکان را پیشرفته می کند.

  • مفاهیم علمی

ویگوتسکی برای نوعی از مفاهیم انتزاعی که در مدارس آموزش داده می شد ارزش خاصی قائل بود و آنها را مفاهیم علمی نامید(مثل ریاضی، علوم و علوم اجتماعی و ….). او این مفاهیم را در برابر مفاهیم خود به خودی قرار داد که کودکان خود آنها را می آموزند. چون کودکان اغلب مفاهیم خود به خودی را در خارج از مدرسه و در زندگی روزمره کسب می کنند، این مفاهیم خود به خودی را مفاهیم روزمره نامید. از نظر وی آموزش مفاهیم علمی بسیار سودمند است زیرا این مفاهیم چهارچوب وسیع­تری را برای کودکان فراهم می­آورد تا مفاهیم خود به خودی­شان را در آنها جای دهند.

ویگوتسکی معتقد است آموزش رسمی دو فایده ویژه دارد:

  1. باعث آگاهی یافتن کودک از تفکرش میشود.
  2. وقتی کودک نسبت به مفاهیم خود آگاهی پیدا کند میتواند از آنها به طور ارادی استفاده کند.

بنابراین ویگوتسکی در مقایسه با پیاژه برای مفاهیم علمی ارزش بیشتری قائل است. در دیدگاه ویگوتسکی هم مفاهیم خود به خودی و هم مفاهیم علمی ارزش خود را دارا هستند.

حوزه تقریبی رشد

اغلب معلمان احتمالاً با دیدگاه کلی ویگوتسکی موافقند. آنها می پذیرند که شغلشان ایجاب می کند تا ذهن کودک را پیشرفت دهند و برای این کار باید مفاهیم جدید را به طور مستقیم بیاموزند و منتظر کشف خود به خودی آنها نباشند. اما آنها در عین حال می دانند که هر مفهومی را نمی توانند به هر کودکی بیاموزند. برای مثال به کودک اول دبستان نمی توان جبر یاد داد. در واقع معلمان به روش هایی نیاز دارند تا به کمک آنها بتوانند تعیین کنند کودکان برای چه درس هایی آمادگی دارند.

ویگوتسکی فاصله ای که کودکان میتوانند در فراسوی سطح فعلی خود عمل کنند را حوزه تقریبی رشد نامید. ”حوزه تقریبی رشد عبارت است از فاصله بین سطح رشد فعلی، که به وسیله حل مسئله به طور مستقل تبیین می گردد و سطح رشد بالقوه، که از طریق حل مسئله با راهنمایی بزرگسالان یا همکاری با همسالان تواناتر حاصل می شود“.

وی امیدوار بود با طرح حوزه تقریبی رشد برای مربیان شاخص بهتری برای شناخت ظرفیت های بالقوه واقعی کودک فراهم آورد. حوزه تقریبی رشد به استعدادهای کاملاً شکل گرفته در کودک اشاره نمی کند بلکه بر استعدادهایی انگشت می گذارد که کودک امروز تنها با کمک دیگری می تواند انجام دهد، اما فردا قادر خواهد بود به تنهایی آنها را به انجام برساند.

ارزشیابی

ویگوتسکی به عنوان یک نظریه پرداز دیالکتیکی دیدگاه جدیدی را پیشنهاد می دهد. زندگی پر از تضاد و تناقض است و چیزی که ما باید مطالعه کنیم این است که وقتی نیروهای متضاد با یکدیگر برخورد می کنند چه اتفاقی رخ می دهد.

ویگوتسکی متهم به یکسونگری شده است. وی بر نیروهای فرهنگی بیشتر تأکید دارد. در این مسئله به راحتی می توان ویگوتسکی را تبرئه کرد زیرا وی زندگی بسیار کوتاهی داشته، بنابراین دیگران می توانند تعامل بین رشد و فرهنگ را به صورت کامل­تر ومتعادل­تر بررسی کنند.

انتقاد بعدی از او این است که، کمک کردن مداوم به کودک ممکن است باعث عدم استقلال در رشد کودکان شود.

منبع: نظریه های رشد کرین و لورا برک

پیمان دوستی

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶

نظریه میان فردی هاری استک سالیوان

هاری استک سالیوان، معتقد بود افراد شخصیت خود را در بستر اجتماعی پرورش می دهند. او باور داشت که انسان ها بدون افراد دیگر هیچ شخصیتی نخواهند داشت. نظریه میان فردی سالیوان بر اهمیت مراحل مختلف رشد، یعنی نوباوگی، کودکی، بچگی، پیش نوجوانی، اوایل نوجوانی، اواخر نوجوانی و بزرگسالی تاکید دارد. رشد سالم انسان به توانایی فرد در برقراری رابطه صمیمانه با فردی دیگر وابسته است، اما متاسفانه اضطراب می تواند در هر سنی در روابط میان فردی رضایت بخش اختلال ایجاد کند.

شاید مهمترین مرحله رشد، پیش نوجوانی باشد، دوره ای که کودکان هنوز به سنی نرسیده اند که روابط صمیمانه آنها با تمایلات شهوانی پیچیده شود. سالیوان معتقد بود افراد زمانی به رشد سالم می رسند که بتوانند هم صمیمیت و هم شهوت را نسبت به طرف مقابل خود احساس کنند.

  • تنش ها

سالیوان نیز مانند یونگ و فروید، شخصیت را به صورت یک سیستم انرژی در نظر داشت. انرژی می تواند به صورت تنش(احتمال عمل کردن) یا به صورت خود اعمال(تغییر شکل های انرژی) وجود داشته باشد. تغییر شکل های انرژی، تنش ها را به رفتارهای ناآشکار یا آشکار تبدیل می کنند و هدف آنها ارضای نیازها و کاهش دادن اضطراب است.

تنش احتمال عمل کردن است که امکان دارد در آگاهی تجربه شود یا نشود. بنابراین همه تنش ها به صورت هشیار احساس نمی شوند. بسیاری از تنش ها، مانند اضطراب، دلشوره ها، رخوت، گرسنگی و برانگیختگی جنسی احساس می شوند؛ اما نه همیشه در سطح هشیار. سالیوان دو نوع تنش نیازها(منجر به اعمال ثمر بخش) و اضطراب(منجر به رفتارهای بی ثمر و آشفته) را مشخص کرد.

نیازها

نیازها تنش هایی هستند که عدم تعادل زیستی بین فرد و محیط فیزیو-شیمیایی درون و بیرون از ارگانیزم آنها را به بار می آورد. نیازها گذرا هستند، اما بعد از مدتی احتمالا دوباره بر می گردند. گرچه نیازها در اصل عنصر زیستی دارند، اما بسیاری از آنها از موقعیت میان فردی ناشی می شوند. اساسی ترین نیاز میان فردی، محبت است. کودک نیاز به محبت مادری را پرورش می دهد. برخلاف برخی نیازها، محبت به رفتارهای حداقل دو نفره نیاز داردو

محبت نیاز کلی است، زیرا به سلامتی کلی فرد مربوط می شود. نیازهای کلی که اکسیژن، غذا  و آب را نیز شامل می شوند، بر خلاف نیازهای موضعی هستند که از منطقه خاص بدن ناشی می شوند. چند منطقه بدن در ارضای نیازهای کلی و موضعی موثر هستند. برای مثال، دهان نیازهای کلی را با جذب غذا و اکسیژن ارضا می کند، اما نیاز موضعی به فعالیت دهنی را نیز برآورده می سازد. از دست ها می توان برای کمک به ارضای نیاز کلی محبت نیز استفاده کرد، اما دست ها می توانند برای ارضای نیاز موضعی به فعالیت دستی نیز به کار روند.

در حالی که کودک نیازهای کلی به غذا، آب و غیره را ارضا می کند، انرژی بیش از حد لازم به مصرف می رساند و این انرژی اضافی به شیوه های رفتار خاص تغییر شکل می یابد که سالیوان آن را پویش نامید.

اضطراب

نوع دوم تنش، اضطراب از این نظر با تنش های نیاز فرق دارد که گسسته، پراکنده و مبهم است و به خودی خود عملی را برای کاهش دادن آن برانگیخته نمی کند. اگر کودکان غذا(نیاز) نداشته باشند، روش عمل آنها مشخص است، اما اگر آنها مضطرب شوند، برای گریختن از این اضطراب نمی توانند کاری انجام دهند.

سالیوان(۱۹۵۳) معتقد بود اضطراب از طریق فرایند همدلی  از مادر به کودک منتقل می شود. هرگونه نشانه اضطراب یا ناامنی در کودک، احتمالا به تلاش های مادر برای ارضای نیازهای کودک منجر می شود.

مادری که بچه مضطرب خود را تغذیه می کند، اضطراب را با گرسنگی اشتباه می گیرد. اگر کودک در پذیرفتن شیر اکراه داشته باشد، مادر مضطرب تر می شود که این خود اضطراب بیشتری در کودک ایجاد می کند. از آن پس، اضطراب در جهت مخالف، تنش های نیاز عمل نموده و از ارضا شدن آنها جلوگیری می کند.

اضطراب بر بزرگسالان نیز تاثیر زیان آوری دارد. اضطراب مهم ترین نیروی مخرب است که از رشد روابط میان فردی سالم جلوگیری می کند. سالیوان اضطراب شدید را به وارد شدن ضربه سر تشبیه کرد. اضطراب، افراد را از یادگیری عاجز می کند، حافظه را مختل می کند، ادراک را محدود می ساز و می تواند به یادزدودگی کامل منجر شود.

اضطراب رفتارهایی را ایجاد می کند که ۱) به افراد اجازه نمی دهد از اشتباهاتشان درس بگیرند، ۲) افراد را در حالت دنبال کردن میل بچه گانه به امنیت نگه می دارد و ۳) به طور کلی تضمین می کند افراد از تجربیات خود درس نخواهند گرفت.

سالیوان تاکید کرد اضطراب و تنهایی از این نظر که کاملا ناخواسته و ناخوشایند هستند، در بین همه تجربیات، منحصر به فرد می باشند. چون اضطراب رنج آور است، افراد به طور فطری گرایش دارند از آن اجتناب کنند و ذاتا حالت سرخوشی یا فقدان کامل تنش را ترجیح می دهند. به عقیده او، وجود اضطراب از نبود آن بسیار بدتر است.

از نظر او اضطراب از چند نظر با ترس، متفاوت است. اول اینکه، اضطراب معمولا از موقعیت های میان فردی پیچیده ناشی می شود و به صورت مبهم در آگاهی نمایان می شود؛ ترس واضح تر تشخیص داده می شود و راحت تر می توان به منشا آن اشاره کرد. دوم اینکه اضطراب ارزش مثبت ندارد. سوم اینکه اضطراب مانع از ارضای نیازها می شود، در حالی که ترس گاهی اوقات به افراد کمک می کند برخی نیازها را ارضا کنند. از نظر سالیوان، «اضطراب، تنشی مغایر با تنش نیازها و عمل کردن متناسب با کاهش آنهاست».

  • پویش ها

تغییر شکل های انرژی، به صورت الگوهای رفتار عادی که فرد را در طول عمر مشخص می کنند، پویش نامیده می شود. این اصطلاح تقریبا معنی صفات یا الگوهای عادت را دارد. پویش ها از دو طبقه اساسی هستند. طبقه اول آنهایی هستند که به مناطق خاص بدن، از جمله دهان، معقد، و اندام های تناسلی مربوط می شوند و طبقه دوم که با تنش ها ارتباط دارند. این طبقه دوم از سه طبقه پویش های گسسته، مجزا و پیوسته تشکیل شده است.

پویش های گسسته تمام الگوهای رفتار مخرب را در بر می گیرند که با مفهوم بدخواهی ارتباط دارند، پویش های مجزا مواردی مانند شهوت را شامل می شوند که به روابط میان فردی ربطی ندارند و پویش های پیوسته، الگوهای رفتار سودمند مانند صمیمیت و سیستم خود هستند.

خودخواهی

خودخواهی پویش گسسته شرارت و نفرت است که با احساس زندگی کردن در بین دشمنان مشخص می شود. بدخواهی در حدود ۲ یا ۳ سالگی ایجاد می شود، یعنی زمانی که اعمال کودکان مورد واکنش منفی و بی توجهی قرار می گیرند یا اینکه با اضطراب و عذاب مواجه می شوند. در صورتی که والدین سعی کنند رفتار فرزندان خود را با تنبیه بدنی یا اظهارات ملامت آمیز کنترل کنند، برخی کودکان یاد می گیرند از ابراز نیاز به محبت، امتناع کنند.

این به نوبه خود، نگرش منفی کودک را نسبت به دنیا استحکام می بخشد. اعمال بدخواهانه اغلب به صورت کمرویی، موذی گری، قساوت یا انواع دیگر رفتار ضداجتماعی یا غیر اجتماعی در می اید. سالیوان نگرش بدخواهانه را به این صورت بیان کرد: «یک وقتی همه چیز دوست داشتنی بود، اما این قبل از آن بود که مجبور بودم با مردم سر و کار داشته باشم».

صمیمیت

صمیمیت از نیاز پیشین به محبت به وجود می آید، اما اختصاصی تر است و رابطه میان فردی نزدیک بین دو نفر را شامل می شود که مرتبه کم و بیش برابری دارند. صمیمیت را نباید با میل جنسی اشتباه گرفت. در واقع، صمیمیت قبل از بلوغ ایجاد می شود. از آنجایی که صمیمیت پویشی است که به مشارکت برابر نیاز دارد، معمولا در روابط والد-فرزند وجود ندارد، مگر اینکه هر دو بزرگسال باشند و یکدیگر را به چشم برابر ببینند.

صمیمیت پویشی منسجم کننده است که واکنش های محبت آمیز طرف مقابل را بر می انگیزد و از این طریق، اضطراب و تنهایی را کاهش می دهد. صمیمیت تجربه تقویت کننده ای است که اغلب افراد سالم آرزوی آن را دارند.

شهوت

شهوت گرایش مجزایی است و برای ارضای آن به فرد دیگری نیاز نیست. شهوت خود را در رفتار کامجویی از خویش آشکار می سازد، حتی زمانی که فرد دیگری هدف شهوت فرد باشد. شهوت؛ پویش بسیار قدرتمندی در مرحله نوجوانی است؛ که در این زمان اغلب به کاهش عزت نفس منجر می شود. معمولا تلاش هایی که در جهت فعالیت شهوت انگیز صورت می گیرند، با واکنش منفی دیگران مواجه می  شوند که این اضطراب را افزایش و احساس ارزشمندی را کاهش می دهد. علاوه بر این؛ معمولا شهوت مانع از رابطه صمیمانه می شود؛ به ویژه در اوایل نوجوانی که به راحتی با کشش جنسی اشتباه گرفته می شود.

سیستم خود

سیستم خود از تمام پویش های دیگر پیچیده تر و فراگیرتر است. سیستم خود، الگوی رفتارهای باثباتی است که با محافظت از افراد در برابر اضطراب، امنیت میان فردی آنها را تامین می کند. سیستم خود مانند صمیمیت، پویش پیوسته ای است که از موقعیت میان فردی ناشی می شود. با این حال، قبل از صمیمیت، تقریبا در ۱۲ تا ۱۸ ماهگی پرورش می یابد. توانایی تشخیص دادن افزایش یا کاهش جزئی در اضطراب، سیستم خود را به وسیله هشدار دهنده درونی مجهز می کند.

با این حال، این هشدار نعمت درهمی است. از یک سو به عنوان یک علامت عمل می کند و افراد را از افزایش اضطراب آگاه می سازد و امکان محافظت از خودشان را به آنها می دهد. از سوی دیگر، این میل به محافظت از خود علیه اضطراب، سیستم خود را در برابر تغییر مقاوم می سازد و به افراد اجازه نمی دهد از تجربیات آکنده از اضطراب بهره مند شوند. چون وظیفه اصلی سیستم خود، محافظت از افراد در برابر اضطراب است، «مانع اصلی بر سر راه تغییرات، مطلوب در شخصیت» نیز هست. با این حال، شخصیت راکد نیست و در آغاز مراحل گوناگون رشد، پذیرای تغییر است.

وقتی سیستم خود به وجود می آید، افراد تصویر باثباتی از خودشان تشکیل می دهند. از آن پس، هر تجربه میان فردی که از نظر آنها برخلاف حرمت نفس باشد، امنیت آنها را تهدید می کند، در نتیجه افراد سعی می کنند به وسیله عملیات امنیتی از خودشان در برابر تنش های میان فردی دفاع کنند.

هدف عملیات امنیتی، کاهش احساس های ناامنی یا اضطراب است. افراد تجربیات میان فردی را که با حرمت نفس آنها مغایر است است، نادیده یا تحریف می کنند. سالیوان عملیات امنیتی را «ترمز نیرومندی برای پیشرفت شخصی و انسانی» نامید.

دو عملیات امنیتی مهم، تجزیه و بی توجهی گزینشی هستند. تجزیه شامل آن دسته از تکانه ها، امیال و نیازهایی است که فرد به آنها اجازه نمی دهد وارد آگاهی شوند. این تجربیات هنوز وجود دارند، اما در سطح ناهشیار به تاثیرگذاری خود بر شخصیت ادامه می دهند. تصورات تجزیه شده، در رویاها، خیال بافی ها، و سایر فعالیت های غیر عمدی بیرون از آگاهی، آشکار می شوند و هدف آنها حفظ امنیت میان فردی است.

کنترل تمرکز آگاهی که بی توجهی گزینشی نامیده می شود، خودداری از دیدن چیزهایی است که فرد دوست ندارد آنها را ببیند. این با تجزیه، هم از نظر درجه و هم علت، تفاوت دارد. تجربیاتی که به صورت گزینشی مورد بی توجهی قرار می گیرند، بیشتر در دسترس آگاهی قرار دارند و از نظر گستره محدودتر هستند. این تجربیات بعد از اینکه افراد سیستم خود را تشکیل داده اند، آغاز می شوند و تلاش های افراد برای ممانعت از ورود تجربیاتی که با سیستم خود موجود آنها هماهنگ نیستند، آنها را تحریک می کنند. تجربه هایی که به صورت گزینشی مورد بی توجهی قرار می گیرند، مانند تجربیات تجزیه ای، با وجود اینکه کاملا هشیار نیستند، فعال می مانند.

  • شخصیت بخشی ها

در آغاز نوباوگی و بعد در طول مراحل گوناگون رشد، افراد تصورات خاصی را از خودشان و دیگران اکتساب می کنند. این تصورات که شخصیت بخشی نامیده می شوند، می توانند نسبتا دقیق باشند، یا به علت اینکه تحت تاثیر نیازها و اضطراب های فرد قرار داشته اند، شدیدا تحریف شده باشند. سالیوان سه شخصیت بخشی اساسی مادربد، مادر خوب و من را توصیف کرد که در نوباوگی ایجاد می شوند. علاوه بر این، برخی کودکان شخصیت بخشی خیالی(همبازی خیالی) را در دوران کودکی اکتساب می کنند.

مادر بد، مادر خوب

مفهوم مادر بد و مادر خوب سالیوان شبیه مفهوم پستان بد و پستان خوب ملانی کلین است. شخصیت بخشی مادر بد، در واقع از تجربیات کودک در مورد نوک پستان بد ناشی می شود. مهم نیست این نوک پستان به مادر تعلق دارد یا به سرشیشه ای که مادر، پدر، پرستار یا فرد دیگری آن را نگهداشته است. شخصیت بخشی مادر بد تقریبا به طور کامل نامتمایز است زیرا هرکسی را که در پرستاری دخالت دارد، شامل می شود. این تصویر صرفا بازنمایی مبهم کودک از درست تغذیه نشدن است.

بعد از مادر بد، کودک بر اساس رفتارهای محبت آمیز مادر، شخصیت بخشی مادر خوب را فرا می گیرد. این دو شخصیت بخشی، یکی بر اساس برداشت کودک از مادر بخواه و مضطرب و دیگری بر اساس مادر آرام و با محبت باهم ترکیب می شوند و شخصیت پیچیده ای مرکب از ویژگی های متضاد را تشکیل می دهند که به فرد واحدی فرافکنی می شوند. تا زمانی که کودک زبان را پرورش دهد، این دو تصویر ذهنی متضاد از مادر می توانند باهم وجود داشته باشند.

شخصیت بخشی های من

کودک در اواسط نوباوگی شخصیت بخشی های من بد، من خوب و من هیچ را شکل می دهد که عناصر اصلی شخصیت بخشی خود(Self) هستند. هریک از اینها با تصور در حال تکمیل من یا بدن من ارتباط دارد. شخصیت بخشی من بد از تجربیات تنبیه شدن و تایید نشدن کودکان از جانب مادرشان شکل می گیرد. اضطراب حاصل به قدر کافی نیرومند هست که به کودکان بیاموزد آنها بد هستند، اما این اضطراب آنقدر شدید نیست که باعث شود تجربه آن تجزیه شود یا به صورت گزینشی مورد بی توجهی قرار گیرد. من بد مانند همه شخصیت بخشی ها از موقعیت میان فردی شکل می گیرد، یعنی کودکان می توانند یادبگیرند که آنها فقط از نظر فرد دیگری معمولا از نظر مادر بد هستند.

شخصیت بخشی من خوب از تجربیات کودکان در رابطه با پاداش و تایید ناشی می شود. کودکان زمانی خودشان را خوب احساس می کنند که ابراز محبت مادرشان را درک کنند. این گونه تجربیات، اضطراب را کاهش می دهند و شخصیت بخشی من خوب را تقویت می کنند. با این حال، اضطراب شدید ناگهانی می تواند باعث شود کودک شخصیت بخشی من هیچ را تشکیل دهد و تجربیات مرتبط با آن اضطراب را تجزیه نموده یا به صورت گزینشی به آن توجه نکند.

کودک وجود این تجربیات را در تصور ذهنی من انکار می کند، به طوری که آنها بخشی از شخصیت بخشی من هیچ می شوند. بزرگسالان نیز با این شخصیت بخشی من هیچ مبهم مواجه می شوند که در رویاها، دوره های اسکیزوفرنیک و سایر واکنش های تجزیه ای آشکار می شوند. سالیوان معتقد بود این تجربیات هولناک همیشه هشداری را در پیش دارند. زمانی که بزرگسالان دچار اضطراب شدید و ناگهانی می شوند، هیجان غیر عادی بر آنها چیره می شود. این تجربه علامت با ارزشی برای واکنش های اسکیزوفرنیک قریب الوقوع است. هیجان غیر عادی می تواند در رویاها تجربه شود و یا به صورت بهت، وحشت، انزجار یا احساس لرزیدن درآید.

شخصیت بخشی های خیالی

همه روابط میان فردی با افراد واقعی نیستند. کودکان اغلب همبازی های خیالی دارند که نوعی شخصیت بخشی خیالی هستند، یعنی صفات یا افراد غیر واقعی که کودکان برای حفاظت از عزت نفس خود می آفرینند. سالیوان(۱۹۴۶) معتقد بود این دوستان خیالی به اندازه همبازی های واقعی برای رشد کودک اهمیت دارند.

با این حال، اغلب بزرگسالان نیز ویژگی های خیالی در دیگران می بینند. در صورتی که افراد صفات خیالی را که پس مانده های روابط قبلی هستند به دیگران فرافکنی کنند، شخصیت بخشی های خیالی می توانند در روابط میان فردی تعارض به وجود آورند. آنها به افراد اجازه نمی دهند در سطح شناختی یکسانی عمل کنند.

  • سطوح شناخت

سالیوان سه سطح شناخت ابتدایی اندیشی، علت و معلول اندیشی صوری و منطقی اندیشی را مطرح کرد. سطوح شناخ به روش های درک کردن تخیل و تصور کردن اشاره دارند. انتقال دادن تجربیات در سطح ابتدایی اندیشی غیر ممکن است. اندیشه های علت و معلولی صوری، شخصی و پیش منطقی هستند و فقط به صورت تحریف شده منتقل می شوند و منطقی اندیشی انتقال میان فردی معنی دار است.

سطح ابتدایی اندیشی

ابتدایی ترین تجربیات کودک در سطح ابتدایی اندیشی صورت می گیرند. چون این تجربیات را نمی توان به دیگران انتقال داد، توصیف یا تعریف آنها دشوار است. بهترین روش برای فهمیدن این اصطلاح این است که سعی کنیم قدیمی ترین تجربیات ذهنی یک نوزاد را تجسم کنیم. این تجربیات باید به گونه ای با مناطق مختلف بدن ارتباط داشته باشند. نوزاد احساس گرسنگی و درد می کند و این تجربیات ابتدایی به عمل قابل مشاهده ای نظیر مکیدن یا گریه منجر می شوند. کودک دلیل این اعمال را نمی داند و بین این اعمال و تغذیه شدن هیچ رابطه ای نمی بیند. رویدادهایی که در سطح ابتدایی اندیشی صورت می گیرند، به عنوان تجربیات نامتمایز، خارج از یادآوری هشیار هستند.

تجربیات ابتدایی اندیشی در بزرگسالان، شکل احساس ها، تصورات ذهنی، خلق ها و برداشت های لحظه ای به خود می گیرند. این تصاویر ذهنی ابتدایی زندگی خواب و بیداری، به صورت ضعیف درک می شوند و یا به طور کامل ناهشیار هستند. با اینکه افراد نمی توانند این تصاویر ذهنی را به دیگران منتقل کنند، اما گاهی می توانند به دیگران بگویند که احساس عجیبی داشته انند، احساسی که نمی توانند آن را بر زبان آورند.

سطح علت و معلول اندیشی صوری

تجربیات در سطح علت و معلول اندیشی صوری، پیش منطقی هستند و معمولا زمانی ایجاد می شوند که فرد بین دو رویدادی که بر حسب اتفاق باهم روی داده اند، رابطه علت و معلولی فرض می کنند(تداعی تصادفی). شناخت های علت و معلولی صوری را فقط به صورت تحریف شده می توان به دیگران منتقل کرد.

سطح علت و معلول اندیشی صوری از همان اوایل کودکی شکل می گیرد و در طول زندگی فرد ادامه می یابد. برای مثال، کودکی که پستان را می مکد، در ابتدا بین مکیدن و دریافت غذا رابطه ای نمی بیند، اما طولی نمی کشد که بین این رفتار و رفتار مادرش ارتباط برقرار می کند. چون مکیدن و تغذیه باهم روی می دهند، کودک باور می کند که رفتار مکیدن موجب رفتار تغذیه مادرش می شود. این فرایند درک کردن رابطه علت و معلولی بین این دو رویداد که مجاورت زمانی نزدیکی دارند، تحریف علت و معلول اندیشی نامیده می شود.

تجربیات شرطی کردن انسان ها و حیوانات، نمونه ای از علت و معلول اندیشی صوری است. در صورتی که فردی حضور نداشته باشد، کودک ممکن است از خدا یا افراد خیالی بخواهد در خواست وی را اجابت کنند. مقداری از رفتار بزرگسالان از علت و معلول اندیشی صوری مشابه ناشی می شود.

سطح منطقی اندیشی

تجربیاتی که از نظر عمومی معتبر هستند و می توان آنها را به صورت نمادی به دیگران منتقل کرد، در سطح منطقی اندیشی صورت می گیرند. تجربیاتی که از نظر عمومی معتبرند، آنهایی هستند که دو نفر یا بیشتر درباره معنی آنها اتفاق نظر دارند. رایج ترین نمادها، نمادهای زبان از جمله کلمات و یا حرکات ایما و اشاره هستند.

سالیوان معتقد بود اولین مورد شناخت در سطح منطقی، زمانی نمایان می شود که صدا یا ایما و اشاره ای همان معنی را که برای والدین دارد، برای کودک هم داشته باشد. سطح منطقی اندیشی شناخت، زمانی رایج تر می شود که کودک زبان رسمی را آغاز می کند؛ اما هرگز به طور کامل جایگزین شناخت ابتدایی و علت و معلول اندیشی صوری نمی شود. تجربه بزرگسالی در هر سه سطح صورت می گیرد.

  • مراحل رشد

سالیوان هفت مرحله رشد را ۱) نوباوگی، ۲) کودکی، ۳) بچگی، ۴) پیش نوجوانی، ۵) اوایل نوجوانی، ۶) اواخر نوجوانی و ۷) بزرگسالی فرض کرد. روابط میان فردی در تمام این مراحل جریان دارند. تغییر شخصیت می تواند در هر زمانی روید دهد، اما هنگام انتقال از یک مرحله به مرحله بعدی، احتمال آن خیلی بیشتر است. در واقع، این دوره های ورودی، از خود مراحل مهم تر هستند. تجربیاتی که قبلا تجزیه شده یا به طور گزینشی مورد بی توجهی قرار گرفته اند در یکی از این دوره های انتقالی وارد سیستم خود می شوند.

نوباوگی

نوباوگی از تولد شروع می شود و تا زمانی که کودک معمولا در ۱۸ تا ۲۴ ماهگی به صورت شمرده صحبت می کند، ادامه می یابد. سالیوان معتقد بود کودک از طریق محبتی که از مادر می بیند، انسان می شود. ارضای تقریبا هر نیاز انسان، همکاری فرد دیگری را می طلبد. نوباوگان نمی توانند بدون اینکه مادر برای آنها غذا، سرپناه، دمای معتدل، تماس جسمانی و تمیز کردن مواد زاید تامین کنند، زنده بمانند.

اولین اضطراب کودک همیشه با وضعیت پرستاری و منطقه دهانی ارتباط دارد. خزانه رفتارهای کودک بر خلاف خزانه مادر، برای تحمل کردن اضطراب مناسب نیست. کودکان هر وسیله ای را برای کاستن اضطراب امتحان می کنند. این تلاش ها معمولا رد کردن پستان را شامل می شود که با شکست روبرو می شود. رد کردن پستان توسط کودک، به اضطراب مادر می افزاید. سرانجام کودک پستان خوب را از پستان بد تشخیص می دهد، اولی با سرخوشی نسبی در جریان تغذیه و دومی با اضطراب بادوام ارتباط دارد.

کودک اضطراب و گرسنگی را از طریق گریه ابراز می کند. امکان دارد مادر اضطراب را با گرسنگی اشتباه بگیرد و پستان را به دهان کودک مضطرب فرو کند. حالت مخالف نیز می تواند روی دهد. در این صورت کودک خشمگین می شود که این اضطراب مادر را بیشتر می کند و توانایی همکاری با فرزندش را مختل می سازد.

زمانی که تنش به وحشت نزدیک می شود، کودک به سختی می تواند تنفس کند. اما محافظ های فطری بی تفاوتی و گسلش خواب آور، کودک را از مرگ نجات می دهند. بی تفاوتی و گسلش خواب آور به کودک امکان می هد با وجود گرسنگی به خواب رود.

کودک در جریان تغذیه نه تنها غذا دریافت می کند، بلکه برخی از نیازهای محبت او ارضا می شوند. با این حال، رابطه مادر-کودک مانند دو روری سکه هستند. مادر در صورتی خوب است که نیازهای کودک را ارضا کند و در صورتی بد است که اضطراب را تحریک نماید.

نوباوگان در اواسط نوباوگی یاد می گیرند از طریق زبان بدن ارتباط برقرار کنند. در آغاز زبان آنها در سطح فری یا خود محور صورت می گیرد. این دوره از نوباوگی با زبان اوتیستیک مشخص می شود، یعنی زبانی خصوصی که برای دیگران معنی چندانی ندارد. ارتباط اولیه به صورت جلوه های صورت و ادا کردن واج های مختلف بیان می شود که هر دو آنها از طریق تقلید آموخته می شوند و سرانجام ژست ها و صداهای گویایی برای کودک همان معنایی را پیدا می کنند که برای دیگران دارند. این ارتباط علامت شروع زبان نحوی و پایان دوره نوباوگی است.

کودکی

مرحله کودکی با پیدایی زبان نحوی آغاز می شود و تا ظاهر شدن نیاز به همبازی های هم مرتبه ادامه می یباد. سن کودکی از فرهنگی به فرهنگ دیگر و از فردی به فرد دیگر متفاوت است، اما دوره ۱۸ تا ۲۴ ماهگی الی ۵ یا ۶ سالگی را در بر می گیرد.

مادر بازهم مهم ترین فرد است، اما نقش او با آنچه در نوباوگی بود، تفاوت دارد. شخصیت بخشی های دوگانه از مادر؛ اکنون در یکی ترکیب شده اند و برداشت کودک از مادر با مادر واقعی هماهنگ تر است. با این حال شخصیت بخشی های مادر خوب و مادر بد معمولا در سطح علت و معلول اندیشی صوری حفظ می شوند.

کودک مادر و پدر را از هم جدا می کند و هریک را به داشتن نقشی جداگانه در نظر می گیرد. تقریبا در همین زمان، کودکان شخصیت بخشی های من را در پویش خود واحدی ترکیب می کنند. بعد از اینکه آنها زبان نحوی را فراگرفتند، دیگر نمی توانند به طور همزمان با من بد و من خوب به صورت هشیار رابطه برقرار کنند، اکنون به تقلید از والدین، به رفتارها برچسب خوب یا بد می زنند. با این حال، این برچسب ها با شخصیت بخشی های قدیمی نوباوگی تفاوت  دارند زیرا در سطح منطقی اندیشی، نمادی می شوند و به جای اینکه از کاهش یا افزایش اضطراب ناشی شوند، از رفتار کودکان سرچشمه می گیرند. اکنون خوب و بد به ارزش اجتماعی یا اخلاقی اشاره دارند و دیگر به وجود یا عدم وجود تنش رنج آوری که اضطراب نامیده می شود، اشاره ای ندارند.

در مرحله کودکی، هیجانات دوجانبه می شوند، کودک می تواند محبت کند و محبت ببیند. رابطه بین مادر و کودک خصوصی تر و کمتر یک طرفه می شود. کودک او را بر این مبنا ارزیابی می کند که آیا احساس های محبت متقابل نشان می دهد، بر پایه ارضای متقابل نیازها رابطه بر قرار می کند، یا اینکه نگرش طر کننده نشان می دهد.

کودکان پیش دبستانی، اغلب یک رابطه مهم دیگر به نام همبازی خیالی دارند. این دوست خیالی کودکان را قادر می سازد رابطه امنی داشته باشند که اضطراب کمی تولید می کند. سالیوان تاکید کرد، داشتن همبازی خیالی رویداد مثبتی است که به کودکان کمک می کند برای برقراری رابطه صمیمانه با دوستان واقعی در مرحله پیش نوجوانی آماده شوند. این رابطه آرام بخش با همبازی خیالی به کودکان امکان می دهد از والدین خود مستقل تر باشند و در سال های بعدی روابط دوستی برقرار کنند.

سالیوان(۱۹۵۳) کودکی را دوره فرهنگ پذیری سریع نامید. کودکان علاوه بر فراگیری زبان، الگوهای فرهنگی پاکیزگی، آموزش استفاده از توالت، عادت های خوردن و انتظارات نقش جنسی را یاد می گیرند. آنها همچنین دو فرایند مهم دیگر یعنی نمایش ها و اشتغال های ذهنی را یاد می گیرند.

نمایش ها، تلاش هایی برای عمل کردن شبیه صاحبان قدرت مهم، مخصوصا پدر و مادر هستند. اشتغال های ذهنی راهبردهایی هستند برای اجتناب از اضطراب و موقعیت های ترس برانگیز به وسیله مشغول نگه داشتن خود به فعالیتی که قبلا سودمندی یا تقویت کنندگی آن ثابت شده است.

نگرش بدخواهانه در سال های پیش دبستانی به اوج می رسد و باعث می شود برخی کودکان احساس کنند در سرزمین متخاصم یا دشمن زندگی می کنند. در عین حال، کودکان یاد می گیرند که جامعه قید و بندهای خاصی را برای آزادی آنها ایجاد کرده است. کودکان از این قید و بندها و از تجربیاتی که در مورد تاید و عدم تاید داشته اند، پویش خود را پرورش می دهند که به آنها کمک می کند با اضطراب برخورد کنند و به شخصیت خویش ثبات بخشند. در واقع سیستم خود، ثبات بسیار زیادی را به وجود می آور که تغییرات آینده را بی اندازه دشوار می کند.

دوران بچگی

دوران بچگی با پیدایی نیاز به همسالان یا همبازی های هم مرتبه آغاز می شود و زمانی خاتمه می یابد که کودک دوستی را برای ارضای نیاز صمیمیت پیدا می کند. سالیوان معتقد بود کودک در دوران بچگی باید رقابت، سازش و همکاری را یاد بگیرد. میزان رقابتی که در کودکان این سن یافت می شود با توجه به فرهنگ، متفاوت است.

خیلی از کودکان معتقدند برای اینکه موفق باشند باید رقابت جو باشند. سازش نیز می تواند افراطی باشد. کودک ۷ ساله ای که یاد می گیرد همواره تسلیم دیگران شود، از نظر جامعه پذیری معلول است و این  صفت تسلیم شدن می تواند بعدها نیز مشخصه چنین فردی باشد. همکاری چیزی بیش از ترکیب کردن رقابت و سازش است. همکاری تمام فرایندهای ضروری برای کنار آمدن با دیگران را شامل می شود. کودکی که در دوران بچگی قرار دارد، باید همکاری با دیگران را در دنیای واقعی روابط میان فردی یادبگیرد. همکاری گام مهمی در فرایند اجتماعی شدن است و مهم ترین تکلیفی است که کودکان در این مرحله از رشد با آن روبرو هستند.

کودکان در دوران بچگی با کودکان دیگری که مرتبه برابری دارند؛ رابطه برقرار می کنند. روابط یک به یک نادر هستند، اما در صورتی که وجود داشته باشند؛ به احتمال زیاد بر اساس صمیمیت واقعی استوار نیستند. پسرها و دخترها باهم بازی می کنند و به جنسیت یکدیگر توجه چندانی ندارند. روابط دونفره دایمی هنوز در راه است؛ کودکان این سن، تشخیص دادن بین خودشان و متمایز کردن بزرگسالان را آغاز می کنند. آنها یک معلم را مهربان تر از معلم دیگر و .. می انگارند. دنیای واقعی بیشتر مورد توجه قرار می گیرد و به آنها امکان می دهد به طور فزاینده ای در سطح منطقی عمل کنند.

در پایان دوران بچگی، کودک باید جهت گیری به سمت نوعی زندگی را پرورش داده باشد که برخورد با اضطراب را آسان تر کند، نیازهای موضعی و محبت را ارضا نماید و بر اساس حافظه و آینده نگری، هدف هایی را تعیین کند. این جهت گیری به سمت زندگی، فرد را برای دنبال کردن روابط میان فردی عمیق تر آماده می سازد.

پیش نوجوانی

پیش نوجوانی که از ۸٫۵ سالگی شروع و به نوجوانی ختم می شود دوره صمیمیت با یک فرد خاص، معمولا فردی همجنس است. همه مراحل پیشین خودمحورانه هستند؛ به طوری که روابط دوستی بر اساس نفع شخصی برقرار می شوند. پیش نوجوان، برای اولین بار به فرد دیگری علاقه واقعی پیدا می کند. سالیوان(۱۹۵۳) این فرایند موجود اجتماعی شدن را شاهکار پیش نوجوانی نامید که احتمالا به تغییر شخصیتی اشاره دارد که در پیش نوجوانی خودش تجربه کرده بود.

ویژگی بارز پیش نوجوانی، پیدایش قابلیت دوست داشتن است. صمیمیت مستلزم رابطه ای است که دو نفر مرتبا ارزش شخصی یکدیگر را تایید کنند. عشق زمانی وجود دارد که ارضا یا امنیت فردی دیگر به اندازه ارضا یا امنیت خود شخص با اهمیت باشد.

علاقه زیاد به معلمان یا ستاره های سینما روابط صمیمانه نیست، زیرا از نظر هم رایی و اتفاق نظر تایید نمی شوند. روابط مهم این سن معمولا رفاقت های پسر با پسر و دختر با دختر هستند. برای یک پیش نوجوان مهم تر است که همسالانش او را دوست داشته باشند تا معلمان یا والدین. رفقا می توانند عقاید و هیجان های خود را بدون نگرانی از تحقیر یا شرمندگی، آزادانه به یکدیگر ابراز کنند.

سالیوان معتقد بود پیش نوجوانی بی دردسرترین و بی خیال ترین دوره زندگی است. والدین هنوز مهم هستند، هرچند به صورت واقع بینانه تری ارزیابی مجدد می شوند. پیش نوجوانان می توانند عشق ایثارگرانه را تجربه کنند که هنوز با شهوت پیچیده نشده است.

تجربیات دوره پیش نوجوانی برای رشد آتی شخصیت اهمیت زیادی دارند. اگر کودکان در این زمان صمیمت را یاد نگیرند، احتمالا به طور جدی در رشد بعدی شخصیت با مانع روبرو می شوند. با این حال، تاثیرات مثبت رابطه صمیمانه می توانند تاثیرات منفی پیشین را کاهش دهند. اشتباهاتی که در مراحل پیشین رشد صورت گرفته اند را می توان در دوره پیش نوجوانی جبران کرد؛ اما به سختی می توان اشتباهات دوره پیش نوجوانی را در مراحل بعدی رشد جبران نمود. دوره نسبتا کوتاه و ساده پیش نوجوانی با شروع بلوغ به پایان می رسد.

اوایل نوجوانی

اوایل نوجوانی با بلوغ شروع می شود و با نیاز به عشق جنسی با یک نفر، خاتمه می یابد. این دوره با فوران تمایل تناسلی و پیدایی روابط شهوت انگیز مشخص می شود. سالیوان در مورد این مرحله نیز مانند مراحل دیگر، بر سن زمانی تاکید زیادی نکرد.

نیاز به صمیمیت که در مرحله پیشین کسب شده است، در اوایل نوجوانی ادامه می یابد، اما اکنون با نیاز برابر ولی مجزای شهوت همراه است. به علاوه امنیت یا نیاز به فارغ بودن از اضطراب، در اوایل نوجوانی فعال می ماند. بنابراین صمیمیت، شهوت و امنیت اغلب با یکدیگر در تضاد هستند، از این رو حداقل به سه طریق برای نوجوان استرس و تعارض به بار می آورند.

اول اینکه شهوت در اقدامات امنیتی اخلال ایجاد می کند، زیرا فعالیت تناسلی غالبا با اضطراب، گناه و شرمندگی آمیخته است. دوم اینکه صمیمیت نیز می تواند امنیت را به خطر اندازد و این در صورتی است که نوجوانان بخواهند با نوجوانان جنس مخالف روابط دوستی صمیمانه برقرار کنند. این تلاش ها آکنده از خودناباوری، عدم اطمینان و تمسخر دیگران است که امکان دارد به از دست دادن اعتماد به نفس و افزایش اضطراب منجر شود. سوم اینکه صمیمیت و شهوت در اوایل نوجوانی اغلب در تعارض هستند. با اینکه روابط دوستی صمیمانه با همسالان هم مرتبه هنوز اهمیت دارند، اما تنش های تناسلی نیرومند، بدون توجه به نیاز صمیمیت به دنبال راه خروجی هستند. نوجوانان ممکن است روابط دوستی صمیمانه خود را از دوره پیش نوجوانی حفظ کنند و در عین حال نسبت به افرادی که نه دوستشان دارند و نه حتی آنها را می شناسند، احساس شهوت داشته باشند.

چون پویش شهوت زیستی است، صرف نظر از آمادگی میان فردی شخص برای آن؛ به هنگام بلوغ پدیدار می شود. پسری که در مورد صمیمیت تجربه قبلی ندارد، می تواند دون ژوانی شود که دختران را به تصرف جنسی خود درآورد بدون اینکه علاقه واقعی به آنها داشته باشد. دختر نیز ممکن است برای پسرها دلبری کند؛ اما توانایی لازم را برای برقراری رابطه صمیمانه با آنها نداشته باشد.

سالیوان(۱۹۵۳) معتقد بود اوایل نوجوانی نقطه عطفی در رشد شخصیت است. فرد یا از این مرحله با تسلط بر پویش های صمیمیت و شهوت خارج می شود، یا اینکه در مراحل بعدی با مشکلات میان فردی جدی روبرو خواهد شد. با اینکه سازگاری جنسی برای رشد شخصیت اهمیت دارد، اما سالیوان معتقد بود موضوع اساسی، در کنار آمدن با دیگران نهفته است.

اواخر نوجوانی

اواخر نوجوانی زمانی آغاز می شود که جوانان می توانند نسبت به یک نفر احساس شهوت و صمیمیت داشته باشند و به بزرگسالی که رابطه عشق بادوامی برقرار می کنند، ختم می شود. اواخر نوجوانی دوره خودیابی را در بر دارد، یعنی زمانی که نوجوانان اولویت های رفتار تناسلی خود را معمولا در ۱۵ تا ۱۸ سالگی تعیین کرده اند. با این حال، دستیابی به این مرحله فردی است و برخی هرگز به آن نمی رسند.

ویژگی بارز اواخر نوجوانی، ترکیب صمیمیت و شهوت است. تلاش های پر دردسر خودکاوی در اوایل نوجوانی به صورت الگوی باثبات فعالیت جنسی تکامل می یابد که به موجب آن، فرد عزیزی هدف تمایل شهوت انگیز نیز هست. افراد جنس مخالف، دیگر فقط به عنوان هدف های جنسی مورد علاقه نیستند؛ بلکه به عنوان افرادی انگاشته می شوند که می توانند به صورت از خود گذشته دوست داشتنی باشند. بر خلاف مرحله قبلی که با تغییرات زیستی آغاز می شد، اواخر نوجوانی کاملا با روابط میان فردی مشخص می شود.

اواخر نوجوانی موفقیت آمیز با رشد شیوه منطقی اندیشی مشخص می شود. آنها از دیگران یاد می گیرند چگونه در دنیای بزرگسالی زندگی کنند، اما گذراندن موفقیت آمیز مراحل قبلی، این سازگاری را تسهیل می کند. اگر مراحل قبلی رشد موفقیت آمیز نبوده باشند، آنها برای اجتناب از اضطراب و تلاش برای حفظ کردن عزت نفس از طریق بی توجهی گزینشی، تجزیه و نشانه های روان رنجوری، قویا به شیوه علت و معلول اندیشی صوری اتکا می کنند. آنها در پر کردن شکاف بین انتظارات جامعه و ناتوانی خودشان در برقرار کردن روابط صمیمانه با جنس مخالف، با مشکلات جدی روبرو می شوند. فقط افراد پخته توانایی عشق ورزیدن را دارند، دیگران صرفا برای حفظ کردن امنیت، وانمود می کنند که عاشق هستند.

بزرگ سالی

بزرگ سالی دوره است که افراد می توانند با حداقل یک نفر، رابطه عاشقانه برقرار کنند. این رابطه صمیمانه بسیار رشد یافته با دیگری، وظیفه اصلی زندگی نیست، بلکه شاید منبع اصلی رضایت در زندگی باشد.

سالیوان معتقد بود بزرگسالی پخته از گستره روان پزشکی میان فردی فراتر است، افرادی که به قابلیت عشق ورزیدن دست یافته اند، نیازی به مشاوره روانی ندارند. برداشت او از آدم پخته بر اساس نتیجه گیری از مراحل پیشین است.

بزرگ سالان پخته، اضطراب و امنیت دیگران را درک می کنند؛ نسبت به نیازهای آنها حساس هستند و مشکلات آنها را صادقانه درک می کنند. آنها اضطراب کمی دارند، عمدتا در سطح منطقی اندیشی عمل می کنند و زندگی برای آنها جالب و هیجان انگیز است.

  • اختلالات روانی

سالیوان معتقد بود همه اختلالات روانی علت میان فردی دارند و فقط با در نظر گرفتن محیط اجتماعی بیمار می توان از آن آگاه بود. سالیوان(۱۹۵۳) تاکید داشت «هر فردی خیلی بیشتر از آنکه منحصر به فرد باشد، انسان است و صرف نظر از اینکه بیمار چقدر رنج می برد؛ در درجه اول فردی مانند روان پزشک است».

عمده کارهای درمانی اولیه سالیوان با بیماران اسکیزوفرنیک بود. سالیوان(۱۹۶۲) دو طبقه اسکیزوفرنی را مشخص کرد. طبقه اول، تمام نشانه هایی را شامل می شود که علت های جسمانی دارند و بنابراین از حیطه بررسی روان پزشکی فردی خارج هستند. طبقه دوم همه اختلالات اسکیزوفرنیک را در بر می گیرد که در عوامل موقعیتی ریشه دارند. این اختلالات تنها اختلالاتی بودند که سالیوان به آنها توجه داشت.

واکنش های تجزیه شده که اغلب قبل از اسکیزوفرنی واقع می شوند، با تنهایی، عزت نفس پایین، هیجان غیر عادی، روابط نارضایت بخش با دیگران و اضطراب فزاینده مشخص می شوند. افراد دارای شخصیت تجزیه شده، مانند همه آدم ها سعی می کنند با به وجود آوردن سیستم خود گسترده ای که تجربیات تهدید کننده امنیت را از سر آنها دور می کند، اضطراب را به حداقل برسانند. در حالی که افراد سالم در روابط میان فردی خود نسبتا احساس امنیت می کنند، افراد مبتلا به اختلالات روانی بسیاری از تجربیاتشات را از سیستم خود دور می کنند. اگر این راهبرد ادامه یابد، این افراد به طور فزاینده ای در دنیای خصوصی خودشان عمل می کنند، دنیایی که تحریف های علت و معلول اندیشی صوری در آن افزایش می یابند و تجربیاتی که از نظر همگان تایید شده هستند، کاهش می یابند.

  • روان درمانی

سالیوان روش های درمانی خود را بر پایه بهبود بخشیدن به رابطه بیمار با دیگران قرار داد. درمانگر برای پیش بردن این فرایند، وظیفه مشانده گر مشارکت کننده را بر عهده دارد.

هدف درمان سالیوان به طور کلی، این است که مشکلات بیماران را در برقراری رابطه با دیگران آشکار کند. درمانگر برای تحقق بخشیدن به این هدف به بیماران کمک می کند هنگام برقراری رابطه با دیگران دست از امنیت بردارند و دریابند فقط از طریق روابط شخصی که نظر عموم آن را تایید می کند؛ می توانند به سلامت روانی برسند. عنصر درمانی در این فرایند، رابطه رو در رو بین درمانگر و بیماران است.

درمانگران طرفدار سالیوان خود را هم سطح بیمار قرار نمی دهند، برعکس سعی می کنند بیمار را از توانایی های حرفه ای خود مطمئن سازند. به عبارت دیگر، رابطه دوستی شرط روان درمانی نیست.

سالیوان در درجه اول به شناختن بیماران می پرداخت و به آنها کمک می کرد آینده بینی خود را بهبود بخشند، مشکلات موجود در روابط میان فردی خود را تشخیص دهند و توانایی مشارکت در تجربیاتی که از نظر عموم معتبر هستند، بازیابند. او برای رسیدن به این اهداف، تلاش های خود را بر پاسخ دادن به سه سوال متمرکز می کرد. بیمار دقیقا چه چیزی را به من می گوید؟ چگونه می توانم آنچه را که دوست دارم در قالب کلمات به بیمار بیان کنم؟ الگوی کلی ارتباط بین ما چیست؟

  • انقاد از نظریه سالیوان

اولین ملاک نظریه مفید، توانایی آن در تولید پژوهش است که تعدا معدودی از پژوهشگران فرضیه هایی را آزمایش می کنند که اختصاصا از نظریه سالیوان به دست آمده اند. نظریه سالیوان در خصوص ابطال پذیری نیز نمره بسیار کمی می گیرد. سوم اینکه این نظریه با وجود فرض های مبسوط متعدد آن، از لحاظ توانایی در سازمان دادن دانش، متوسط ارزیابی می شود. عقاید سالیوان از ناتوانی او در نگارش خوب صدمه دیده است، اما نظریه او به خودی خود حالت یکپارچه ای دارد. در مجموع نظریه سالیوان همسان است اما این نظریه در خصوص قانون ایجاز، پایین ارزیابی می شود.

  • برداشت از انسان

اعتقاد عمیق سالیوان به اینکه بیماران اسکیزوفرنیک از نظر انسان بودن با درمانگر سهیم هستند، بی تردید توانایی او را در درمان موفقیت آمیز آنها افزایش داد. او بر خلاف فروید و یونگ، معتقد بود که غرایز انسانی وجود ندارند. انسان ها فقط با عوامل تاثیر گذار محیطی، یعنی روابط میان فردی برانگیخته می شوند. سالیوان تاکید داشت که انسان ها خارج از موقعیت میان فردی وجود ندارند.

فردیت خیال باطلی است. افراد فقط در ارتباط با دیگران وجود دارند، بنابراین مفاهیم بی همتایی و فردیت برای نظریه میان فردی سالیوان بی معنی هستند. سالیوان را باید در رابطه با استعداد برای رشد و تغییر در انسان ها نه خوش بین و نه بدبین ارزیابی کرد.

چون سالیوان معتقد بود شخصیت صرفا بر مبنای روابط میان فردی استوار است، ما نظریه او را از لحاظ تاثیر اجتماعی بسیار بالا ارزیابی می کنیم. کودکانی که نیازهای آنها توسط مادر ارضا می شوند، اضطراب مادر، آنها را آشفته نمی کند و چون به آنها محبت واقعی می شود، می توانند از پرورش یافتن به صورت شخصیت بدخواه اجتناب کنند و قادرند احساس های محبت آمیز را نسبت به دیگران پرورش دهند. از سوی دیگر روابط شخصی نارضایت بخش می توانند موجب رشد نگرش بدخواهانه شده و باعث شوند برخی از کودکان احساس کنند به افراد دیگر نمی توان اعتماد کرد و آنها اصولا در بین دشمنان خود تنها هستند.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶

نظریه تکاملی شخصیت دیوید باس

چارلز داروین(۱۸۵۹) نظریه تکامل نوین را پایه ریزی کرد. خدمت عمده داروین توضیحی بود در مورد اینکه چگونه تکامل از طریق انتخاب(طبیعی و جنسی) و تصادف عمل می کند. تصادف عمدتا از طریق جهش ژنتیکی روی می دهد. ما در این فصل بر انتخاب سه نوع مختلف تمرکز خواهیم کرد.

برای اینکه انتخاب طبیعی و جنسی را درک کنیم، ابتدا مفهوم مشابهی را بررسی می کنیم. انتخاب مصنوعی(نام دیگر تخم کشی)، زمانی روی می دهد که انسان ها، صفات مطلوب خاصی را در گونه تخم کشی انتخاب کنند. انتخاب طبیعی صرفا شکل کلی تر انتخاب مصنوعی است که به موجب آن، طبیعت صفات را انتخاب می کند. انتخاب طبیعی زمانی روی می دهد که صفات در یک گونه طی مدت زمان طولانی، رایج تر یا کمتر رایج می شوند، زیرا به قابلیت بقای بیشتر منجر می شوند یا نمی شوند.

اما بدانید که این راهبردها ناهشیار(کور) هستند. صفات صرفا به دلیل اینکه به قابلیت بقای بیشتر می انجامند، انتخاب می شوند و بنابراین فرزندان بیشتری که این صفات را دارند زنده می مانند و تولید مثل می کنند. نبوغ داروین این بود که برای اولین بار تشخیص داد این فرایندی است که تکامل تمام موجودات زنده را هدایت می کند.

داروین می دانست که صفات خاصی وجود دارند که با انتخاب طبیعی مغایر هستند، زیرا به طور مستقیم احتمال بقا را کمتر می کردند. چنین ویژگی هایی که بقا را دشوارتر می کنند، به دلیل انتخاب جنسی وجود دارند. انتخاب جنسی زمانی عمل می کند که اعضای جنس مخالف، صفات خاصی را جذاب تر از صفات دیگر بدانند و به این وسیله بچه هایی با این صفات را تولید کنند. نکته مهم این است که این ویژگی ها باید شاخص های برازندگی باشند که به راحتی نمی توانند جعل شوند. برای مثال در مورد طاووس، فقط نرهایی که پرهای زینتی سالم تر و درخشان تر دارند برای طاووس های ماده جذاب هستند و هیچ طاووس نری نمی تواند وانمود کند که پرهای زینتی درخشان دارد.

در حقیقت این صفات عوامل بازدارنده ای هستند که فقط اعضای قوی و سالم می توانند از آنها برخوردار باشند. طاووس های ماده به وسیله جفت گیری با این طاووس های نر، به صورت ناهشیار بچه های قوی تر و سالم تر تولید می کنند. در انسان ها، نیرومندی، زیبایی جسمانی، سلطه، هوش و مقام ویژگی هایی هستند که خیلی ها آنها را جذاب می دانند و بنابراین به صورت جنسی انتخاب می شوند.

فرایند تکاملی(انتخاب طبیعی و جنسی و تصادف) به سه پیامد مجزای ۱) سازگاری ها، ۲) پیامدهای جانبی و ۳) نوفه، منجر می شود. سازگاری ها راهبردهای تکامل یافته ای هستند که مسایل مهم بقا و یا تولید مثل را حل می کنند. سازگاری ها اغلب حاصل انتخاب طبیعی یا جنسی هستند و باید مبنای ژنتیکی یا ارثی داشته باشند. برای مثال، غدد عرق سازگاری هستند، زیرا مسئله تنظیم دما را حل می کنند. ترجیحات مزه، جذابیت جنسی، هوش و خلاقیت نیز سازگاری هستند.

پیامدهای جانبی صفاتی هستند که در نتیجه سازگاری ها اتفاق می افتند، ولی بخشی از طرح کارکردی نیستند. توانایی علمی یا مهارت رانندگی، هریک پیامد جانبی سازگاری است. بدیهی است که ما برای انجام دادن کارهای علمی یا رانندگی تکامل نیافته ایم، بلکه یکی از پیامدهای جانبی تکامل هوش انسان، قابلیت فکر کردن به صورت علمی است. همچنین بازتاب های سریع، هماهنگی دست-چشم، و کنترل حرکتی به ما امکان می دهد مهارت های تکامل یافته مثل رانندگی را انجام دهیم.

نوفه که به تاصیرات تصادفی نیز معروف است، زمانی روی می دهد که تکامل، تغییرات تصادفی در طراحی ایجاد کند که تاثیری بر کارکرد ندارند. نوفه به طور تصادفی ایجاد می شود و انتخاب نمی شود. نمونه ای از نوفه، شکل ناف است، یعنی خواه تو رفته باشد، یا بیرون آمده، به خودی خود پیامد جانبی سازگاری یعنی بند ناف است.

  • اصول روان شناسی تکاملی

چارلز داروین و هربرت اسپنسر اولین متفکرانی بودند که از دیدگاه تکاملی فکر و رفتار روان شناختی طرفداری کردند. داروین(۱۸۵۹) نوشت: در آینده این دیدگاه که فرایندهای ذهنی به صورت تدریجی تکامل یافته اند، به صورت گسترده تری پذیرفته خواهد شد. ویلیام جیمز به این دیدگاه اتکا کرد و اظهار داشت که روان شناسب باید به جای بخش های ذهن بر کارکرد آن تمرکز کند.

ویلسون از ادغام علوم زیست شناسی و اجتماعی دفاع کرد و جنبش خود را زیست شناسی اجتماعی نامید. اصطلاح روان شناسی تکاملی در سال ۱۹۷۳ توسط مایکل جیسلین وضع شد و سپس توسط جان توبای انسان شناس و لداکاسمیدس روان شناس در اوایل دهه ۱۹۹۰ عمومیت یافت. اصطلاح روان شناسی تکاملی را می توان به صورت مطالعه علمی فکر و رفتار انسان از دیدگاه تکاملی تعریف کرد که بر چهار سوال مهم تمرکز دارد:

  • چرا ذهن انسان به این صورتی که هست طراحی شده و چگونه به شکل کنونی خود در آمده است.
  • چگونه ذهن انسان طراحی شده است، یعنی اجزا و ساختار کنونی آن چیست؟
  • اجزای ذهن چه وظیفه ای دارند و برای انجام دادن چه کاری طراحی شده اند؟
  • چگونه این ذهن تکامل یافته و محیط کنونی، برای شکل دادن رفتار انسان تعامل می کنند؟
  • نظریه تکاملی شخصیت

از ابتدا تا آخر قرن بیستم، نظریه پردازان شخصیت به سمت نظریه های کوچک تر و مشخص تری گرایش یافتند که بر جنبه های واحدی از شخصیت تمرکز می کنند. نظریه تکامل فرض می کند که منشا واقعی صفات، به دوران نیاکانی بر می گردد. منشا واقعی شخصیت تکامل است، بدین معنی که شخصیت توسط تعامل بین محیط همواره متغیر و بدن و ذهن متغیر ایجاد می شود. نظریه تکامل یکی از معدود نظریه های جدید شخصیت است که سعی دارد بار دیگر دیدگاه بزرگ شخصیت انسان را توضیح دهد. تکامل با این فرض شروع می شود که اعضای هر گونه ای با یکدیگر تفاوت دارند.

طبیعت و تربیت شخصیت

شخصیت کلا به تفاوت های با ثبات و منحصر به فرد بین افراد در نحوه ای که فکر و رفتار می کنند مربوط می شود. حالت ها و فرایندهای درونی، از سیستم های زیستی و فیزیولوژیکی گرفته تا صفات شخصیت، از درون داد ناشی از محیط اتفاق می افتند. هیچ یک نمی تواند بدون دیگری عمل کند، هرچند تاریخ روان شناسی عمدتا تاریخ طبیعت در برابر تربیت است.

در یک سو چیزی که باس خطای موقعیت کارکردی نامید وجود دارد  یا گرایش به فرض کردن اینکه محیط به تنهایی می تواند رفتار را بدون مکانیزم درونی با ثبات، ایجاد کند. بدون وجود مکانیزم های درونی هیچ رفتاری نمی تواند وجود داشته باشد. در سوی دیگر، چیزی که روان شناسان اجتماعی خطای اسناد اساسی نامیده اند وجود دارد که گرایش ما را به نادیده گرفتن نیروهای موقعیتی و محیطی هنگام توجیه کردن رفتار دیگران و به جای آن تمرکز بر صفات درونی توصیف می کند. در واقع، هریک از این دیدگاه ها به تنهایی ناقص است. مکانیزم های تکامل یافته نمونه های خوبی از تعامل طبیعت و تربیت هستند، زیرا آنها فقط در پاسخ به محیط و درون داد ناشی از آن وجود دارند.

تکامل در مجموع به طور ذاتی، تعامل بین زیست شناسی و محیط است(طبیعت و تربیت). یکی از فرش های اساسی نظریه تکامل شخصیت این است که ویژگی های انطباقی، آمادگی ها یا صفات پایدار و منحصر به فرد رفتار کردن به شیوه های خاص در موقعیت های خاص را شامل می شوند، که به عبارت دیگر، صفات شخصیت هستند.

مسائل انطباقی و راه حل های (مکانیزم های) آنها

از زمان داروین معلوم شده بود که تمام موجودات زنده با دو مسئله انطباق و سازگاری، یعنی بقا(غذا، خطر، شکار و …) و تولید مثل روبرو شده اند. هر موجود زنده ای برای اینکه زنده بماند مجبور است آنچه را که او نیروهای خصمانه طبیعت نامید، حل و فصل کند که بیماری، انگل ها، کمبودهای غذا، آب و هوای ناملایم، شکارگرها و مخاطرات طبیعی دیگر را شامل می شود.

افرادی که این مسایل را از همه موثرتر و کارآمدتر حل می کنند، به احتمال بیشتری زنده می مانند و زنده ماندن شرط لازم برای تولید مثل است. فرایند تکامل به وسیله انتخاب طبیعی، راه حل هایی را برای این دو مسئله اساسی زندگی پیدا کرده است و آنها مکانیزم ها نامیده می شوند. به بیان دقیق تر، مکانیزم ها:

  • در زمینه های انطباقی مختلف بر طبق اصول عمل می کنند
  • ده ها، صدها یا هزاران مورد هستند
  • راه حل های پیچیده به مسایل انتطباقی مثل بقا و تولید مثل هستند.

هر مکانیزم به طور اختصاصی روی مسئله ای که حل می کند و نه مسایل دیگر، کار می کند. برای مثال غدد عرق برای تنظیم دمان بوده و برای بیماری زخم معده کاری انجام نمی دهد. مکانیزم های روان شناختی به وسیله تبدیل درون داد به اعمال یا قواعد تصمیم گیری عمل می کنند که به حل کردن این مسایل انطابقی کمک می نمایند.

دو طبقه مکانیزم اصلی جسمانی و روان شناختی وجود دارد. مکانیزم های جسمانی، اندام ها و دستگاه های فیزیولوژیکی هستند که برای حل کردن مسایل بقا تکامل یافته اند، درحالی که مکانیزم های روان شناختی، سیستم های درونی و خاص شناختی، انگیزشی و شخصیت هستند که مسایل مخصوص بقا و تولید مثل را حل می کنند.

شماری از گونه ها در مکانیزم های آناتومیک و فیزیولوژیکی سهیم هستند، در حالی که مکانیزم های روان شناختی اغلب برای گونه، اختصاصی ترند. در واقع مهم ترین خدمت روان شناسی تکاملی به نظریه تکامل، معرفی و گسترش مکانیزم های روان شناختی است.

حیوانات گونه مختلف، سیستم های حسی مشابهی را تکامل بخشیده اند. در اغلب مهره داران، و به ویژه پستانداران، این سیستم ها شکل چشم ها، گوش ها، بینی، پوست و زبان را به خود می گیرد. حواس از این نظر انطباقی هستند که انواع مختلف اطلاعات را از دنیای بیرون دریافت می کنند و به ارگانیزم امکان می دهند به طور مناسب پاسخ بدهند. مکانیزم های حسی بین گونه حیوانات تفاوت دارند.

نمونه ای از مسئله تولید مثل، رقابت همجنس است که از این واقعیت ناشی می شود که افراد باید برای دسترسی به تولید مثل با جنس مخالف، با اعضای همجنس رقابت کنند. بنابراین به گفته باس، بهترین اعضای جنس خود فرد، به اعضای مطلوب جنس مخالف دسترسی پیدا می کنند.

افرادی که به طرز موفقیت آمیزی با اعضای همجنس گونه خود رقابت می کنند، اعضای مسلط گروه هستند و بنابراین، به طور کلی در تعدادی از مسائل خاص، مانند اکتساب منابع، غلبه کردن بر سلسله مراتب های اجتماعی، تشکیل دادن اتحادهای موفقیت آمیز و جلب کردن موفقیت آمیز جفت، بالقوه موفق هستند.

مکانیزم های روان شناختی، پیامدها، تاکتیک ها و اعمال مرتبط با آنها را دارند. وظیفه اصلی مدل تکاملی شخصیت، توصیف کردن، مطالعه کردن و توضیح دادن این مکانیزم های روان شناختی با دوام است.

مکانیزم های تکامل یافته

مکانیزم های روان شناختی، فرایندهای دروتی هستند که به حل کردن مسایل بقا و یا تولید مثل کمک می کنند. مکانیزم های روان شناختی مربوط به شخصیت را می توان در سه طبقه دسته بندی کرد:

  • هدف ها/ سایق ها/ انگیزه ها
  • هیجانات
  • صفات شخصیت

ما عمدتا بر صفات شخصیت به عنوان مکانیزم های تکامل یافته تمرکز خواهیم کرد. اما خواهیم دید که هدف ها، انگیزه ها و هیجانات ارتباط نزدیگی با شخصیت دارند. در واقع اغلب نظریه های شخصیت پیرامون انگیزش و سایق تمرکز یافته اند.

انگیزش و هیجان به عنوان مکانیزم های تکامل یافته

دو هدف و انگیزه که به عنوان مکانیزم های تکامل یافته عمل می کنند، قدرت و صمیمیت هستند. این سایق ها چند شکل به خود می گیرند؛ به طوری که قدرت، شکل پرخاشگری، سلطه گری، پیشرفت، مقام و صمیمیت شکل عشق، محبت و دلبستگی به خود می گیرد. روان شناسی تکاملی به این سایق ها با عنوان سازگاری ها اشاره می کند، زیرا آنها به طور مستقیم بر سلامت و بهزیستی فرد تاثیر می گذارند.

آنها به طور مستقیم فرد را نسبت به موقعیت هایی که برای بهزیستی او زیان آور یا مفید هستند، هشیار می کنند. اگر رویدادی برای بهزیستی فرد زیان آور باشد، نوعی هیجان منفی تجربه می شود. همچنین اگر رویدادی اتفاق افتد که برای بهزیستی فرد مفید باشد، نوعی هیجان مثبت روی می دهد.

انگیزش و هیجان به طور مستقیم با صفات شخصیت پایدار ارتباط دارند. اگر کسی به طور منظم برای موفق و برنده شدن در مسابقات برانگیخته شده باشد و به دنبال مقام باشد، در این صورت آن فرد را سلطه طلب یا قدرت گرا می خوانیم. انگیزش بخشی از شخصیت است.

صفات شخصیت به عنوان مکانیزم های تکامل یافته

باس(۱۹۹۱) با این فرض شروع می کند که انگیزش، هیجان و شخصیت انطباقی هستند، زیرا مسایل بقا و تولید مثل را حل می کنند. او معتقد است که پنج بعد اصلی شخصیت را می توان به عنوان راهی برای خلاصه کردن چشم انداز اجتماعی در نظر گرفت؛ یعنی آنها توانایی ما را در حل کردن مسایل بقا و تولید مثل، به دیگران علامت می دهند.

باس تفاوت های فردی و شخصیت را به عنوان راهبردهایی برای حل کردن مسایل انطباقی برداشت می کند. از آن مهم تر، حساس بودن به این تفاوت ها در شخصیت و آگاه بودن از آنها، مزایای تولید مثل را به درک کننده می بخشد. اگر شما بدانید چه کسی یاری گر و یا سلطه گر است، نسبت به کسانی که از اینگونه صفات آگاه نیستند، برتر هستید.

باس اصولا از پنج بعد شخصیت یکسانی طرفداری می کند، اما واژگان او قدری متفاوت است. از این گذشته، نظر او این است که این آمادگی های رفتاری اهمیت انطباقی دارند:

  • شادخویی/ برون گرایی/ تسلط
  • خوشایندی/ خصومت
  • وظیفه شناسی
  • استواری هیجانی(مخالف روان رنجوری)
  • گشودی/ نیروی عقلانی

شادخویی، آمادگی تجربه کردن حالت های هیجانی مثبت و درگیر شدن با محیط و معاشرتی بودن و اعتماد به نفس را شامل می شود. آدم شاد خو کسی است که برای موفق شدن برانگیخته می شود و اغلب گرایش دارد بر دیگران مسلط باشد و آنها را هدایت کند. شادخویی تقریبا با برون گرایی مترادف است. به زبان تکامل، شادخویی تمایل شدید به سلسله مراتب را شامل می شود؛ یعنی نحوه ای که افراد مستقیم تصمیم می گیرند چه کسی سلطه گر و چه کسی سلطه پذیر باشد. غلبه کردن از طریق کشمکش های رقابت و قدرت اتفاق می افتد، که در خیلی از حیوانات نیز چنین است. شادخویی با گرایش به مخاطره جویی و تجربه کردن هیجانات مثبت و شروع و حفظ کردن روابط دوستی و روابط دیگر نیز مشخص می شود. افرادی که از نظر شادخویی بالا هستند، برانگیخته و جاه طلب نیز هستند.

بعد دوم شخصیت، خوشایندی/ خصومت، با تمایل و توانایی فرد به همکاری و کمک کردن از یک سو یا متخاصم و پرخاشگر بودن از سوی دیگر مشخص می شود. برخی افراد صمیمی، یاری گر، و گروه گرا هستند، درحالی که دیگران بیشتر خودخواه بوده و به دیگران دشمنی می ورزند. افراد خوشایند احتمالا گرایش دارند تعارض گروهی را برطرف کنند و بین افراد اتحاد برقرار کنند. افراد خوشایند انسجام گروه را تقویت می کنند و گرایش دارند از هنجارهای گروهی پیروی کنند. آنها با دیگران کنار می آیند. خلاصه اینکه، خوشایندی تمایل فرد را به همکاری مشخص می کند.

سومین سیستم شخصیت انطباقی، بر مبنای پاسخ به خطر و تهدید استوار است. در انسان ها و حیوانات، این شکل اضطراب به صورت حالت هیجانی و استواری هیجانی/ روان رنجور خویی به صورت صفت سرشتی به خود می گیرد. گوش به زنگی یا حساسیت نسبت به آسیب و تهدید، کاملا ضروری و انطباقی است. استواری هیجانی مربوط می شود به اینکه آیا فرد می تواند به استرس رسیدگی کند یا خیر. برخی افراد تحت شرایط استرس آرامند، درحالی که دیگران بیشتر مواقع تند مزاج هستند. ترس و اضطراب، هیجانات انطباقی هستند. داشتن درجاتی از ترسناکی انطباقی است و افراد دارای این ویژگی به احتمال بیشتری زنده می مانند، تولید مثل می کنند.

چهارم اینکه، توامایی و تعهد فرد به کار، ویژگی اصلی وظیفه شناسی است. افراد وظیفه شناس، مراقب و جزئیات گرا، به علاوه متمرکز و قابل اطمینان هستند. افراد کمتر وظیفه شناس، کمتر قابل اطمینان هستند و تمرکز ندارند.

سرانجام اینکه، راهبرد تکامل یافته گشودگی، گرایش فرد را به نوآوری و توانایی حل کردن مسایل شامل می شود. گشودگی، مطابقت نزدیکی با نیروی عقلانی و هوش دارد؛ ولی تمایل به امتحان کردن چیزهای تازه و گرایش به داشتن تجربیات تازه به جای چسبیدن به روال عادی را نیز شامل می شود. این افراد کاوشگر هستند و درجایی که دیگران تردید دارند، پیش تاز هستند. در دوران نیاکانی این تمایل برای یافتن غذا یا گیاهان ابراز شده است اما این روزها ممکن است در هنرمندان و دانشمندان ابراز شود.

باس(۱۹۹۱) معتقد است که از این پنج بعد شخصیت، شادخویی/ تسلط، خوشایندی و وظیفه شناسی مهم ترین صفات هستند، زیرا به طور مستقیم پاسخ هایی را به تعداد زیادی از سوالات انطباقی فراهم می آورند. برای مثال:

  • چه کسی در سلسله مراتب اجتماعی بالا یا پایین است؟
  • چه کسی منابعی را که من نیاز دارم در اختیار دارد؟
  • با چه کسی باید ازدواج کنم؟
  • چه کسی ممکن است به من صدمه بزند یا راز مرا فاش کند؟
  • چه کسی عضو خوبی برای گروه من خواهد بود؟
  • به هنگام نیاز به چه کسی می توانم اعتماد و اطمینان کنم؟

تفاوت های شخصیت با تامین پاسخ هایی به این سوالات برای فرد و برای دیگران، مسایل انطباقی را حل می کنند. از این نظر آنها شاخص های برازندگی(شبیه پرهای زینتی طاووس) هستند.

منشا تفاوت های فردی

باس و همکار او هیدی گریلینگ چهار منبع مجزای تفاوت های فردی را مطرح کردند. در اصل این منابع تفاوت؛ به طبیعت و تربیت می رسند.

الف) منابع محیطی تفاوت های فردی انطباقی

  • درجه بندی تجربه اولیه
  • فراخوانی موقعیت بادوام
  • تخصصی کردن جایگاه راهبردی

ب) منابع ارثی تفاوت های فردی انطباقی

۱- ارزیابی انطباقی ویژگی های ارثی خویشتن

۲- راهبردهای انطباقی وابسته به فراوانی

۳- راهبردهای ارثی وابسته به شرایط مداوم

ج) منابع غیر انطباقی تفاوت های فردی

۱- تغییرات ژنتیکی خنثی

۲-پیامدهای جانبی تنوع انطباقی تصادفی

د) منابع ناسازگارانه تفاوت های فردی

۱-نقایص ژنتیکی

۲-توهین ها/ آسیب محیطی

منابع محیطی

یکی از منابع محیطی تفاوت های شخصیت، چیزی است که باس آن را درجه بندی اولیه نامید که منظور او این است که تجربیات کودکی احتمال برخی راهبردهای رفتاری را از راهبردهای دیگر بیشتر می کند. نمونه ای از این درجه بندی این است که اگر افراد بدون حضور پدر، بزرگ می شدند، به احتمال بیشتری در سن پایین از لحاظ جنسی فعال می شدند و در نوجوانی و بزرگ سالی، همسران بیشتری داشتند.

نونه دیگری از درجه بندی اولیه راهبردهای انطباقی، سبک دلبستگی است. دلبستگی بین مراقبت کننده و کودک اصولا انطباقی است. بچه بدون این دلبستگی در چند هفته اول عمر زنده نمی ماند و احتمالا روابط مشابهی را در بزرگ سالی برقرار خواهد کرد.

دومین منشا محیط که موجب تفاوت های فردی می شود، تخصصی کردن جایگاه متناوب است، بدین معنی که افراد مختلف آنچه آنها را از دیگران برجسته می کند می یابند تا توجه والدین یا همسر بالقوه را جلب کنند. یک نمونه از تخصصی کردن جایگاه در ترتیب تولد دیده می شود. کودکان در ترتیب تولد مختلف، به سمت شخصیت ها، تمایلات و فعالیت های متفاوتی گرایش دارند، زیرا این تنها راه برای جلب توجه والدین آنهاست.

منابع ارثی/ ژنتیکی

توارث پذیری درجه ای است که یک صفت تحت تاثیر ژنتیک قرار دارد. تیپ بدن، ریخت صورت، و درجه جذابیت جسمانی به عنوان منابع ارثی تفاوت های فردی عمل می کنند. یعنی، مردان عضلانی یا مردانی که ظاهر مردانه و سلطه گر دارند، بیشتر توجه زنان را جلب خواهد کرد.

منابع غیر انطباقی

برخی از منابع تفاوت های فردی، به نفع زنده ماندن یا موفقیت در تولید مثل نیستند و از این رو، با عنوان غیر انطباقی طبقه بندی شده اند. رایج ترین منبع غیر انطباقی تفاوت های فردی، تغییرات ژنتیکی خنثی است که اغلب شکل جهش های ژنتیکی به خود می گیرند. آنها ممکن است به طور نامحدودی در مخزن ژن باقی بمانند تا اینکه فشارهای انتخاب طبیعی یا جنسی آنها را حذف کنند.

منابع ناسازگارانه

صفات ناسازگارانه آنهایی هسند که به طور فعال به شانس زنده ماندن یا افزایش جذابیت جنسی فرد صدمه می زندد. این صفات می توانند از منابع ژنتیکی یا محیطی ناشی شوند. یک منبع ژنتیکی نقص ژنتیکی است، اما در این مورد، جهش برای فرد زیان آور است. منبع محیطی در آسیب محیطی دیده می شود، مانند صدمه مغزی یا نخاعی که می تواند به تفاوت های فردی ناسازگارانه نیز منجر شود.

  • نظریه های تکاملی شخصیت نوباسی

دیوید باس اولین کسی بود که نظریه تکاملی شخصیت کاملی را ارائه داد. مک دونالد(۱۹۹۵) نظریه باس را با دو خدمت عمده گسترش داد. اول اینکه او شخصیت را به صورت نزدیک تری به سیستم های انگیزش و هیجانی تکامل پیوند داد و دوم اینکه او معتقد بود دامنه تغییر شخصیت که ما در ابعاد اصلی شخصیت می بینیم، راهبردهای ماندنی برای به حداکثر رساندن برازندگی هستند.

مک دونالد نیز مانند باس، ابعاد شخصیت را به راهبردهای تکامل یافته برای حل کردن مسایل انطباقی ربط داد. این راهبردهای رفتاری، به انگیزش نزدیک شدن به موقعیت ها یا اجتناب از آنها یا به سیستم هیجانی عاطفه مثبت و منفی ربط دارند. اما مک دونالد فقط چهار بعد ۱) تسلط، ۲) وظیفه شناسی، ۳) مهرورزی و ۴) روان رنجور خویی را از شخصیت داشت.

مک دونالد معتقد بود که تولید کردن افرادی که در یک پیوستار، از نظر پاسخ های شان به مسایل مهم تفاوت دارند، برای گونه انطباقی است، زیرا محیط های متغیر به پاسخ های متفاوت نیاز دارند. منظور مک دونالد از راهبردهای متناوب ماندنی برای به حداکثر رساندن برازندگی همین است. برای مثال در محیط های نسبتا امن، اضطراب و گوش به زنگی به اندازه محیط های نسبتا خطرناک، انطباقی نیستند. در واقع در عالم حیوانات، این گونه تغییرات انطباقی را در محیط های متغیر مشاهده می کنیم.

نتل(۲۰۰۶) نیز اخیرا نظریه های تکامل شخصیت را گسترش داد و اظهار داشت که استدلال توبای و کاسمیدس(۱۹۹۰) مبنی بر اینکه شخصیت نمی تواند انطباق باشد، از این موضوع غافل شد که چگونه تغییر و تغییر پذیری محیط در نهایت تفاوت های فردی در رفتار را در گونه ای خاص انتخاب خواهد کرد.

علاوه بر این، نتل(۲۰۰۶) فرض کرد که هر یک از ابعاد پنج بعد شخصیت در طول دوره های نیاکانی تکامل، منافع و زیان هایی برای برازندگی داشته است. برای مثال، منافع برون گرا بودن عبارتند از موفق تر بودن در جفت گیری، برقراری اتحاد اجتماعی و کاوش محیط، در حالی که زیان های تکاملی برون گرایی عبارتند از مخاطره جویی جسمانی بیشتر و داشتن خانواده ای با ثبات کمتر(عشق بازی های بیشتر). منافع تجربه پذیر بودن، خلاقیت بیشتر و زیان های آن داشتن عقاید غیر عادی بیشتر و احتمالا حتی مبتلا شدن به روان پریشی است. سطوح بالای وظیفه شناسی این فایده را دارد که باعث می شود فرد به جزئیات مراقبت جسمانی از خود بیشتر توجه کند و از این رو می تواند به عمر طولانی تر و سالم تر بیانجامد، اما خطر منجر شدن به رفتار انعطاف ناپذیر و وسواسی را نیز افزایش می دهد.

  • انتقاد از نظریه تکاملی شخصیت

ابطال نظریه تکامل در کل به مفهوم واقعی کلمه دشوار است و آزمون پذیر نیست. در رابطه با اینکه نظریه تکامل شخصیت چگونه دانش شناخته شده را سازمان می دهد، ما این نظریه را کاملا بالا ارزیابی می کنیم. با این حال، ما این نظریه را از لحاظ رهنودی برای کارورزان، نسبتا پایین ارزیابی می کنیم. نظریه تکاملی شخصیت از نظر همسانی درونی، متوسط ارزیابی می شود. این نظریه از نظر ملاک ایجاز، بالا ارزیابی می شود.

  • برداشت از انسان

به سختی می توان گفت که نظریه تکامل به کدام سمت مجادله خوش بینی-بدبینی گرایش دارد. این نظریه عمدتا توصیفی است. نظریه تکامل دیدگاه پیچیده ای در مورد سوال جبرگرایی در برابر اراده آزاد دارد. از نظر منتقدان، فرض رایج نظریه تکامل کاملا جبرگرایانه است، زیرا رفتار را بر حسب گذشته تکامل یافته و تاثیر ژنتیکی توضیح می دهد. در رابطه با سوال علیت در برابر غایتمندی روشن است که نظریه تکامل قویا به سمت علیت این معادله گرایش دارد.

نظریه تکامل از تاثیرات ناهشیار بر افکار، رفتار و شخصیت بیشتر از تاثیرات هشیار جانبداری می کند. نظریه تکامل در مورد سوال علت های زیستی در برابر محیطی شخصیت، موضع متعادلی دارد. این نظریه در مورد سوال بی نظیری فرد در مقایسه با ویژگی های مشترک کلی بین تمام افراد نیز موضع متعادلی دارد.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۶

نظریه عاملی زیستی هانس آیزنک

آیزنک نظریه عاملی خیلی شبیه به نظریه مک کری و کاستا به وجود آورد، ولی او اصولا طبقه بندی خود را بر مبنای تحلیل عاملی و زیست شناسی استوار کرد و به جای پنج بعد شخصیت، فقط سه بعد ۱) برون گرایی/درون گرایی، ۲) روان رنجورخویی/استواری و ۳) روان پریش خویی/فراخود را به دست آورد. نکته اصلی برای آیزنک این بود که تفاوت های فردی در شخصیت افراد جنبه زیستی و نه صرفا روان شناختی شخصیت است.   شواهد برای مبنای زیستی شخصیت از چند منبع مختلف به دست می آید.

اول اینکه خلق و خو گرایش زیستی به رفتار کردن به شیوه های خاص از همان اویل کودکی است. محیط پیش از تولد ممکن است نقش مهمی در شکل دادن به شخصیت ایفا کند. در واقع، مقدار استرسی که مادر در طول حاملگی تجربه می کند ممکن است پاسخ استرس کودک را تغییر دهد.

دوم اینکه، روان شناسان برای اینکه بدانند چگونه وراثت بر رفتار و شخصیت تاثیر می گذارد، به علم وراثت رفتاری یا مطالعه علمی نقش وراثت در رفتار روی می آورند. میزانی که یک ویژگی تحت تاثیر وراثت قرار داد؛ به توارث پذیری معروف است. پژوهشگران برای مطالعه توارث پذیری، از تحقیقات دوقلویی، فرزندخواندگی و تحقیقات تعامل ژن-محیط استفاده می کنند. روش دوم در مطالعه وراثت، پژوهش تعامل ژن-محیط است که به پژوهشگران امکان می دهد ارزیابی کنند که چگونه تفاوت های ژنتیکی با محیط تعامل می کنند تا رفتار خاصی را در برخی افراد، اما نه در همه افراد ایجاد کنند.

سوم اینکه، جنبه های زیستی شخصیت با استفاده از فنون تصویربرداری از مغز ارزیابی می شوند که دو نوع بسیار رایج آن برق نگاری مغزی(EEG) و تصویربرداری طنین مغناطیسی کارکردی(fMRI) هستند. برق نگاری مغزی در نشان دادن زمانی که فعالیت مغزی روی می دهد، از فنون دیگر تصویربرداری از مغز، برتر است، اما نشان دادن محلی که فعالیت روی می دهد خیلی دقیق نیست. تصاویر به دست آمده از MRI کارکردی با ردیابی مصرف اکسیژن خون در بافت مغز، به ما می گوید که هنگام تکالیف خاص، فعالیت در کدام محل مغز روی می دهد.

  • نظریه عاملی آیزنک

نظریه شخصیت هانس آیزنک مولفه های روان سنجی و زیستی نیرومندی دارد. آیزنک چهار ملاک را برای مشخص کردن یک عامل ذکر کرد.

اول اینکه، برای وجود یک عامل باید شواهد روان سنجی ثابت شوند. لازمه این ملاک این است که عامل باید پایا و تکرار پذیر باشد.

ملاک دوم این است که عامل باید از توارث پذیری برخوردار بوده و با مدل ژنتیکی ثابت شده ای متناسب باشد. این ملاک ویژگی های آموخته شده مانند توانایی تقلید صداهای افراد مشهور یا عقاید سیاسی را حذف می کند.

سوم اینکه عامل باید از دیدگاه نظری معنی داشته باشد. آیزنک از روش قیاسی تحقیق استفاده کرد؛ به این صورت که با نظریه شروع کرد و بعد داده هایی را گرد آوری نمود که از لحاظ منطقی با آن نظریه هماهنگ بودند.

آخرین ملاک برای وجود یک عامل، این است که باید از ارتباط اجتماعی برخوردار باشد، یعنی باید ثابت شده باشد که عوامل به دست آمده به صورت ریاضی، با متغیرهای اجتماعی مربوط، مانند اعتیاد به دارو، آمادگی برای صدمات غیر عمدی، عملکرد برجسته در ورزش ها، رفتار روان پریش، تبهکاری و … رابطه دارد.

سلسله مراتب سازمان رفتار

آیزنک(۱۹۴۷/۱۹۹۴) یک سلسله مراتب چهار سطحی سازمان رفتار را مشخص کرد. اعمال یا شناخت های خاص در پایین ترین سطح هستند، یعنی رفتارها یا افکار فرد که ممکن است مخصوص او باشند یا نباشند. اعمال یا شناخت های عادی در سطح دوم هستند، یعنی پاسخ هایی که تحت شرایط مشابه، تکرار می شوند. پاسخ های عادی برخلاف پاسخ های خاص، باید پایدار و باثبات باشند.

چندین پاسخ عادی مرتبط، صفت را تشکیل می دهند که سطح سوم رفتار است. آیزنک صفات را به صورت آمادگی های شخصیت نیمه پایدار مهم تعریف کرد. گرچه می توان صفات را به صورت شهودی تشخیص داد، اما نظریه های صفت و عاملی بر مبنای رویکرد منظم، یعنی تحلیل عاملی استوار هستند. رفتارها در سطح صفت، از طریق تحلیل عاملی پاسخ های سطح عادت به دست می آیند، درست به همان صورتی که پاسخ های عادتی به صورت ریاضی از طریق تحلیل عاملی پاسخ های خاص استخراج می شوند. بنابراین، صفات«برحسب همبستگی معنی دار بین رفتارهای عادتی مختلف تعریف می شوند».

اغلب ۳۵ صفت عمقی بهنجار و نابهنجار کتل در این سطح سوم سازمان دهی قرار دارند. آیزنک بر سطح چهارم، سطح تیپ ها یا عوامل برتر تمرکز کرد. یک صفت از چند صفت مرتبط باهم تشکیل شده است. برای مثال، استقامت ممکن است با حقارت؛ سازگاری هیجانی ضعیف، کم رویی اجتماعی و چند صفت دیگر ارتباط داشته باشد، به طوری که کل این مجموعه، تیپ درون گرا را تشکیل دهند. هریک از چهار سطح سازمان رفتار در جدول زیر نشان داده شده است.

تیپ درون گرایی
صفات پایداری کم رویی اجتماعی
عادت ها در تکالیف درسی کوشش به خرج می دهد. در سرگرمی ها پافشاری می کند. یک کار را تمام می کند. تنها مطالعه می کند. دعوت ها را رد می کند. تنها به سرگرمی ها می پردازد.
  • ابعاد شخصیت

شماری از نظریه پردازان عاملی کنونی تاکید دارند که پنج و نه بیشتر از پنج عامل کلی وجود دارد که از تقریبا تمام تحلیل های عاملی صفات شخصیت پدیدار می شوند. اما آیزنک، فقط سه عامل برتر کلی را استخراج کرد. سه بعد شخصیت او ۱) برون گرایی(E)، ۲) روان رنجور خویی(N)، و ۳) روان پریش خویی(P) می باشند. هرچند او احتمال داد ممکن است بعدا ابعاد بیشتری اضافه شوند. جدول های زیر ساختار سلسله مراتبی P، E و N آیزنک را نشان می دهد.

P
تکانشی خشک و بی روح

سخت اندیش
خود محور

خلاق فاقد احساس همدردی
بی احساس

ضد اجتماعی
پرخاشگر
E
هیجان خواه جسور

ماجراجو
فعال

خوش مشرب سلطه گر
سرزنده

بی خیال
معاشرتی
N
تنیده عزت نفس پایین

هیجانی
احساس گناه

دمدمی کمرو
افسرده

غیرمنطقی
مضطرب

روان رنجور خویی و روان پریش خویی به افراد بیمارگون محدد نمی شود، هرچند افراد آشفته از افراد بهنجار نمره بالاتری می گیرند. آیزنک هر سه عامل را به صورت بخشی از ساختار شخصیت بهنجار در نظر گرفت. هر سه عامل دو قطبی هستند؛ به طوری که برون گرایی در یک انتهای عامل E قرار دارد و درون گرایی قطب دیگر را اشغال می کند. همچنین، عامل N روان رنجور خویی را در یک قطب و استواری را در قطب دیگر شامل می شود و عامل P روان پریش خویی را در یک قطب و عملکرد فراخود را در قطب دیگر در بر دارد.

دو قطبی بودن عوامل آیزنک به معنی آن نیست که اغلب افراد در یک انتها یا انتهای دیگر سه قطب اصلی قرار دارند. هر عامل به جای دو نمایی؛ به صورت یک نمایی توزیع شده است. برای مثال، برون گرایی خیلی شبیه به هوش یا قد، کاملا به صورت طبیعی توزیع شده است. یعنی، اغلب افراد نزدیک به مرکز توزیع زنگوله شکل قرار دارند. آیزنک معتقد بود که هر یک از این عوامل، چهار ملاک او را برای مشخص کردن ابعاد شخصیت برآورده می کند.

اول اینکه شواهد روان سنجی نیرومندی برای هریک به ویژه عوامل E و N وجود دارد. عامل P بعدا در تحقیقات آیزنک ظاهر شد. برون گرایی و روان رنجور خویی تقریبا در تمام تحقیقات عاملی شخصیت انسان، عوامل بنیادی هستند.

دوم اینکه، آیزنک(۱۹۹۴) معتقد بود برای هریک از سه عامل برتر او، مبنای زیستی نیرومندی وجود دارد. او در عین حال مدعی بود که صفت هایی نظیر خوشایندی و وظیفه شناسی که بخشی از طبقه بندی پنج عاملی هستند، مبنای زیستی ندارند.

سوم اینکه، سه بعد شخصیت آیزنک از لحاظ نظری در تحقیقات یونگ، فروید و مزلو معنی دار هستند.

چهارم اینکه، آیزنک بارها ثابت کرد که سه عامل او با مسایل اجتماعی مانند مصرف مواد مخدر، رفتارهای جنسی، تبهکاری، پیشگیری از سرطان و بیماری قلبی و خلاقیت ارتباط دارند.

برون گرایی

یونگ افراد برون گرا را به صورتی که نظری عینی و غیر شخصی درباره دنیا دارند، در حالی که درون گرایان اصولا شیوه ذهنی یا فردی در نگریستن به مسایل دارند، در نظر داشت. مفاهیم برون گرایی و درون گرایی آیزنک، به کاربرد رایج این دو اصطلاح نزدیک تر است. برون گرایان عمدتا با صفات معاشرتی و تکانشگری مشخص می شوند،  اما شوخ طبعی، سرزندگی، حاضر جوابی؛ خوش بینی، و صفات دیگری که بیانگر افرادی است که به خاطر ارتباط شان با دیگران تقویت می شوند نیز، آنها را مشخص می کند.

درون گرایان به وسیله صافت مخالف با صفات برون گرایان مشخص می شوند. آنها را می توان به صورت آرام، نا فعال، غیر معاشرتی، محتاط، خوددار، فکور، بدبین، صلح جو، هشیار و مقید توصیف کرد. با این حال از دیدگاه آیزنک تفاوت بین آن دو از نظر زیستی و ژنتیکی است.

آیزنک معتقد بود که علت اصلی این تفاوت به سطح برانگیختگی مغزی آنها، وضعیت فیزیولوژیکی که عمدتا ارثی است مربوط می شود. چون برون گرایان سطح برانگیختگی مغزی پایین تر از درون گرایان دارند، آستانه حسی آنها بالاتر است و به تحریک حسی، واکنش کمتری نشان می دهند. درون گرایان با سطح برانگیختگی بالاتر مشخص می شوند و در نتیجه آستانه حسی پایین تر، به تحریک حسی واکنش بیشتری نشان می دهند. درون گرایان برای اینکه سطح مطلوب تحریک را حفظ کنند، چون ذاتا آستانه حسی پایین تری دارند، از موقعیت هایی که موجب برانگیختگی خیلی زیاد می شوند، اجتناب می کنند. بنابراین درون گرایان از فعالیت هایی نظیر رویدادهای اجتماعی دیوانه وار و شلوغ، اسکی در شیب های تند، سقوط آزاد، ورزش های رقابتی و مواردی از این قبیل دوری می کنند.

چون برون گرایان به صورت فطری سطح برانگیختگی مغزی پایین دارند، برای اینکه سطح مطلوب تحریک را حفظ کنند، به سطح بالای تحریک حسی نیاز دارند. بنابراین برون گرایان به دفعات بیشتری در فعالیت های هیجان انگیز و تحریک کننده شرکت می کنند. آنها از فعالیت هایی چون کوهنوردی، قماربازی، رانندگی با سرعت زیاد؛ الکل و کشیدن ماری جوانا لذت می برند.

آیزنک(۱۹۷۶) فرض کرد که برون گرایان بر خلاف درون گرایان، زودتر، به دفعات بیشتر، با همسران متنوع تر، به آمیزش جنسی می پردازند. با این حال چون برون گرایان سطح برانگیختگی مغزی پایین تر دارند، به محرک های قوی سریع تر عادت می کنند و به محرک های یکسان کمتر پاسخ می دهند.

روان رنجور خویی

دومین عامل برتر که آیزنک استخراج کرد، روان رنجور خویی/استواری(N) است. عامل N مولفه ارثی نیرومندی دارد. افرادی که در روان رنجور خویی نمره بالا می گیرند، اغلب واکنش هیجانی مفرط نشان می دهند و بعد از برانگیختگی هیجانی؛ به سختی به حالت طبیعی بر می گردند. آنها غالبا از نشانه های جسمانی مانند سر درد و کمر درد و مشکلات روانی مبهم نظیر نگرانی و اضطراب شاکی هستند. با این حال، روان رنجور خویی لزوما به روان رنجوری به معنی مرسوم این اصطلاح اشاره ندارد. افراد می توانند در روان رنجور خویی نمره بالا بگیرند، ولی عاری از نشانه های روانی ناتوان کننده باشند.

آیزنک مدل بیماری پذیری ارثی-استرس را قبول داشت. او معتقد بود افرادی که در انتهای سالم مقیاس N قرار دارند، حتی در دوره های استرس شدید، توانایی مقاومت در برابر اختلال روان رنجور را دارند.

چون روان رنجور خویی می تواند با نقاط مختلف در مقیاس برون گرایی ترکیب شود، هیچ نشانگان واحدی نمی تواند رفتار روان رنجور را توصیف کند. عوامل مستقل هستند؛ بدین معنی که مقیاس روان رنجور خویی نسبت به مقیاس برون گرایی، در زاویه راست قرار دارد(که بیانگر همبستگی صفر است). بنابراین چند نفر می توانند در مقیاس N نمره بالا بگیرند و با این حال بسته به درجه درون گرایی و برون گرایی شان، نشانه های کاملا متفاوتی را آشکار سازند.

روان پریش خویی

مانند برون گرایی و درون گرایی، P عاملی دو قطبی است؛ به طوری که روان پریش خویی در یک قطب و فراخود در قطب دیگر است. افرادی که نمره P بالا می گیرند، معمولا خودمحور، بی تفاوت، نامتعارف، تکانشی، متخاصم، سایکوپاتیک، مظنون، پرخاشگر و ضد اجتماعی هستند. افرادی که در روان پریش خویی نمره پایین می گیرند، گرایش دارند به اینکه نوع دوست؛ اجتماعی؛ همدل، دلسوز، یاری گر، همرنگ و متعارف باشند.

افرادی که در روان پریش خویی نمره بالا می گیرند و تحت استرس نیز قرار دارند، بیشتر احتمال دارد که دچار اختلال روانی شوند. مدل بیماری پذیری ارثی-استرس حکایت دارد افرادی که در P نمره بالا می گیرند از آنهایی که نمره پایین می گیرند، از لحاظ ژنتیکی نسبت به استرس آسیب پذیر تر هستند. روان پریش خویی/فراخود(P) از E و N مستقل است. نظر آیزنک در مورد شخصیت به ما امکان می دهد تا هرکسی را در فضایی که سه مختصات دارد، ترسیم کنیم.

  • ارزیابی شخصیت

آیزنک چهار پرسشنامه ۱) پرسشنامه شخصیت مادزلی(MPI) فقط برای عامل E و N، ۲) پرسشنامه شخصیت آیزنک(EPI) به همراه یک دروغ سنج و سنجش جداگانه مقیاس های E و N، ۳) آزمون شخصیت آیزنک(EPQ) که مقیاس سنجش P را داشت و تجدید نظر شده EPI است و ۴) آزمون شخصیت آیزنک-تجدید نظر شده، را ساخت.

  • مبانی زیستی شخصیت

به عقیده آیزنک، عوامل شخصیت P، E و N تعیین کننده های زیستی قدرتمندی دارند. او برآورد کرد که نزدیک به سه چهارم در هر بعد شخصیت می تواند با وراثت و یک چهارم با عوامل محیطی توجیه شود.

در نظریه شخصیت آیزنک، روان پریش خویی، برون گرایی، و روان رنجور خویی هم شرایط پیشایند و هم پیامد دارند. شرایط پیشایند، عوامل زیستی و ژنتیکی هستند، در حالی که پیامدها، متغیرهای تجربه ای مانند تجربیات شرطی سازی، حساسیت و حافظه به علاوه رفتارهای اجتماعی نظیر تبهکاری، خلاقیت، آسیب روانی و رفتار جنسی را شامل می شوند.

P، E و N در وسط پیشروی پنج مرحله ای از DNA به رفتار اجتماعی قرار دارند، به طوری که میانجی های زیستی و شواهد تجربی، این سه بعد اصلی شخصیت را تثبیت می کنند. به عبارت دیگر، شخصیت تعیین کننده های ژنتیکی دارد که به طور غیر مستقیم میانجی های زیستی را شکل می دهند و این میانجی های زیستی به شکل گیری P، E و N کمک می کنند. این سه عامل به نوبه خود در انواع یادگیری های آزمایشگاهی و رفتارهای ضد اجتماعی مشارکت دارند.

  • شخصیت به عنوان پیش بینی کننده

مدل شخصیت پیچیده آیزنک حکایت دارد که صفات روان سنجی P، E و N می توانند با یکدیگر و با تعیین کننده های ژنتیکی، میانجی های زیستی و تحقیقات تجربی ترکیب شوند تا انواعی از رفتارهای اجتماعی از جمله آنهایی که در بیماری دخالت دارند را پیش بینی کنند.

شخصیت و رفتار

روان پریش خویی، برون گرایی و روان رنجور خویی باید نتایج تحقیقات آزمایشی و رفتارهای اجتماعی را پیش بینی کنند. آیزنک معتقد بود که نظریه مفید شخصیت باید بتواند پیامدهای نزدیک و دور را پیش بینی کند. او و پسرش مایکل تحقیقاتی را نقل کردند که نشان داد برون گرایان در تحقیقات آزمایشگاهی و تحقیقات رفتار اجتماعی، تغییر و تازگی بیشتری را می طلبند. آیزنک همچنین معتقد بود که بسیاری از تحقیقات روان شناسی به دلیل نادیده گرفتن عوامل شخصیت، به نتایج اشتباهی رسیده اند.

آیزنک همچنین فرض کرد که روان پریش خویی با نبوغ و خلاقیت ارتباط دارد. همچنین آیزنک گزارش داد افرادی که در P و آنهایی که در E نمرات بالا می گیرند، احتمالا در کودکی مشکل آفرین بوده اند. کودکان مشکل آفرینی که نمره E بالا می گیرند، بزرگسالان ثمر بخش می شوند، در حالی که کودکان مشکل آفرین که نمره P بالا می گیرند، همچنان مشکلات یادگیری خواهند داشت، به سمت تبهکاری کشیده می شوند و در دوست یابی مشکل دارند.

شخصیت و بیماری

آیزنک و دیوید کیسن معلوم کردند افرادی که نمره روان رنجور خویی پایین می گیرند، از هیجان خود جلوگیری می کنند و خیلی بیشتر از افرادی که در این مقیاس نمره بالا می گیرند، بعدها مبتلا به سرطان ریه می شوند.

آیزنک(۱۹۹۶) خاطر نشان کرد، بیماری در اثر تقابل چندین عامل به وجود می آید. او معتقد بود که سیگار کشیدن به تنهایی موجب سرطان یا بیماری قلبی-عروقی نمی شود، اما وقتی با استرس و عوامل شخصیت ترکیب شود، به مرگ در اثر این دو بیماری کمک می کند.

  • انقاد از نظری زیستی آیزنک

این نظریه از لحاظ تولید پژوهش بسیار بالا ارزیابی می شود. نظریه های صفت و عاملی از نظر ابطال پذیری متوسط تا بالا ارزیابی می شوند. سوم اینکه نظریه های صفت و عاملی از لحاظ توانایی سازمان دادن دانش، بالا ارزیابی می شوند.

چهارم اینکه، نظریه های زیستی از لحاظ توان هدایت کردن اقدامات کارورزان، نسبتا پایین ارزیابی می شوند. نظریه آیزنک مدلی از همسانی است؛ ولی وقتی با مدل پنج عاملی مقایسه می شود، قدری ناهمسان است. آخرین ملاک نظریه مفید، ایجاز است. مدل شخصیت آیزنک توجیه بسیار موجزی در مورد شخصیت ارائه می دهد.

  • برداشت از انسان

نظریه آیزنک در رابطه با بعد جبرگرایی در برابر انتخاب آزاد، قدری به سمت جبرگرایی گرایش دارد. در رابطه با خوشبینی در برابر بد بینی، آیزنک قدری برجسته است؛ اما از نظر غایتمندی در برابر علیت، به سمت علیت گرایش دارد. رویکرد آیزنک در مورد مسئله عوامل تعیین کننده هشیار در برابر ناهشیار رفتار، به سمت تعیین کننده های ناهشیار گرایش دارد.

موضوع تاثیرات زیستی در برابر اجتماعی، شاید قدری شگفت آور باشد که بگوییم آیزنک خیلی زیاد طرفدار طبیعت و تربیت بود. در مورد بعد تفاوت های فردی در برابر شباهت ها، نظریه زیستی تا حدودی به سمت تفاوت های فردی گرایش دارد.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۶

نظریه روابط شی کلین

نظریه روابط شی[۱] ملانی کلین، بر مشاهدات دقیق کودکان خردسال استوار بود. برخلاف فروید که بر ۴ تا ۶ سال اول زندگی تاکید کرد، کلین بر ۴ تا ۶ ماه اول پس از تولد تاکید نمود. او اصرار داشت که سائق های کودک(گرسنگی، میل جنسی و غیره) به سمت یک شی(پستان، آلت مردی، واژن و الی آخر) هدایت شده اند.

به عقیده کلین، رابطه کودک با پستان، اساسی است و وظیفه نمونه نخستین را برای روابط بعدی با اشیای کامل مانند مادر و پدر بر عهده دارد. گرایش اولیه کودکان به برقراری رابطه با اشیای جزئی، به تجربیات آنها کیفیت غیر واقع بینانه یا خیالی می دهد که بر تمام روابط میان فردی بعدی تاثیر می گذارد. بنابراین، عقاید کلین گرایش دارد به اینکه، تمرکز نظریه روان کاوی را از مراحل رشد مبتنی بر اندام، به نقش خیال پردازی اولیه در تشکیل روابط میان فردی، تغییر جهت دهد.

علاوه بر کلین نظریه پردازان دیگر نظیر مارگارت ماهلر نیز به تجربیات اولیه کودک با مادر اندیشیده اند. ماهلر معتقد بود که درک هویت کودکان بر مبنای رابطه سه مرحله ای با مادرشان استوار است. اول اینکه کودکان نیازهای اساسی دارند که مادرشان به آنها رسیدگی می کند، دوم اینکه آنها یک رابطه همزیستی امن با مادر قادر مطلق برقرار می کنند و سوم اینکه آنها از قلمرو حفاظتی مادر خود خارج می شوند و فردیت جداگانه خودشان را تشکیل می دهند.

هینز کوهات اظهار داشت کودکان در طول اوایل طفولیت که والدین آنها و دیگران طوری با آنها رفتار می کنند که انگار درک هویت شخصی دارند، خودپنداره ای را تشکیل می دهند.

جان بالبی در مورد دلبستگی کودکان به مادرشان و پیامدهای منفی جدا بودن از مادر تحقیق کرد. ماری اینسورث و همکاران او روشی را برای ارزیابی نوع سبک دلبستگی که کودک نسبت به مراقبت کننده خود پرورش می دهد ابداع کردند.

  • درآمدی بر نظریه روابط شی

نظریه روابط شی پیامد نظریه غریزه فروید است، اما دست کم از سه نظر با شکل قبلی خود تفاوت دارد.اول اینکه نظریه روابط شی بر سائق های زیستی تاکید کمتری دارد و برای الگوهای با ثبات روابط میان فردی اهمیت بیشتری قائل است. دوم اینکه نظریه روابط شی بر خلاف نظریه پدر سالارانه فروید، بیشتر بر صمیمیت و محبت مادر تاکید می ورزد. سوم اینکه، نظریه پردازان روابط شی عموما تماس و ارتباط انسان و نه لذت جنسی را انگیزه اصلی رفتار انسان می دانند.

به طور کلی، نظریه ماهلر به تلاش کودک برای کسب خودمختاری و خودپنداره، نظریه کوهات به شکل گیری خود، نظریه بالبی به مراحل اضطراب و نظریه آینسورث به شیوه های دلبستگی مربوط می شود.

فروید معتقد بود غرایز یا سائق ها، نیروی محرک، منبع، هدف و شی دارند، به طوری که دو مورد آخر اهمیت روان شناختی بیشتری دارند. گرچه ممکن است به نظر برسد که سائق های مختلف، هدف های مجزایی دارند؛ اما هدف اصلی آنها یکی است(کاهش دادن تنش، یعنی کسب لذت). در واژگان فرویدی، شی سائق، هر فردی، بخشی از او، یا چیزی است که هدف از طریق آن ارضا می شود.

کلین و نظریه پردازان دیگر روابط شی با این فرض اساسی فروید شروع کرده و بعد در این باره گمانه زنی می کنند که چگونه روابط اولیه واقعی یا خیالی کودک با مادر یا پستان، الگویی برای تمام روابط میان فردی بعدی می شود.

بخش مهمی از هر رابطه ای، بازنمایی های روانی اشیای مهم اولیه مانند پستان مادر یا آلت تناسلی پدر است که درون فکنی شده یا در ساختار روانی کودک جذب شده اند و بعدا به همسر فرد فرافکنی می شوند. گرچه کلین خود را طرفدار فروید می دانست؛ ولی نظریه روان کاوی را فراتر از محدودهه فروید کشایند و فروید ترجیح می داد توجهی به او نداشته باشد.

  • زندگی روانی کودک

از نظر کلین، کودکان زندگی را به صورت لوح سفید آغاز نمی کنند، بلکه آن را با آمادگی فطری برای کاهش دادن اضطرابی شروع می کنند که در نتیجه تعارض ناشی از نیروهای غریزه زندگی و مرگ دچار آن می شوند. آمادگی فطری کودک برای عمل کردن یا واکنش نشان دادن، مستلزم وجود موهبت پدیدآیی نوعی است که فروید این مفهوم را قبول داشت.

خیال ها

کلین فرض کرد کودک حتی هنگام تولد، زندگی خیالی فعال دارد. این خیال ها، بازنمایی های روانی غرایز ناهشیار نهاد هستند، آنها را نباید با خیال پردازی های هشیار کودکان بزرگتر و بزرگسالان اشتباه گرفت. منظور او صرفا این بود که کودکان از تصورات ناهشیار خوب و بد برخوردارند.

وقتی کودک بزرگ می شود، خیال های ناهشیار مرتبط با پستان، همچنان بر زندگی روانی تاثیر دارند، اما خیال های تازه تر نیز نمایان می شوند. یکی از این خیال ها، عقده ادیپ با آرزوی کودک برای نابود کردن یکی از والدین و تصاحب جنسی دیگری را شامل می شود. چون این خیال ها ناهشیار هستند، می توانند متضاد باشند. برای مثال، پسر بچه می تواند خیال کند که مادرش را کتک می زند و در عین حال از او بچه دار می شود.

اشیا

کلین نیز معتقد بود که انسان ها سایق غریزی از جمله غریزه مرگ دارند. البته سائق ها باید شیئی داشته باشند. بنابراین پستان خوب، شی سائق گرسنگی و اندام جنسی، شی سائق جنسی و الی آخر است. اولین روابط شی با پستان مادر است، ولی خیلی زود علاقه به صورت و دست ها گسترش می یباد که به نیازهای او رسیدگی و آنها را ارضا می کنند.

کودکان در عالم خیال فعال، این اشیای بیرونی از جمله آلت تناسلی پدر، دست ها و صورت مادر، و اندام های دیگر بدن را درون فکنی کرده یا آنها را جذب ساختار روانی خود می کنند. اشیای درون فکنی شده، چیزی بیش از افکار درونی درباره اشیای بیرونی است، آنها خیال های درونی کردن شی به صورت عینی و مادی هستند. برای مثال کودکانی که مادر خود را درونی کرده اند، معتقدند او همواره درون بدن آنهاست. نظر کلین این است که این اشیا از خودشان نیرو دارند و این شبیه مفهوم فراخود فروید است که فرض می کند وجدان پدر یا مادر به درون کودک منتقل می شود.

  • مواضع

کلین(۱۹۴۶) معتقد بود که کودکان همواره درگیر تعارض اساسی بین غریزه زندگی و غریزه مرگ(یعنی بین خوب و بد، عشق و نفرت، آفرینندگی و ویران سازی) هستند. وقتی خود به سمت یکپارچگی پیش می رود و از پراکندگی دور می شود، کودکان به طور طبیعی ارضای احساس ها را به ناکام کردن آنها ترجیح می دهند.

کودکان در تلاش خود برای حل کردن این دوگانگی خوب و بد، تجربیات شان را در زمینه مواضع یا روش هایی برای رسیدگی به اشیای درونی و بیرونی سازمان می دهند. کلین اصطلاح «مواضع» را به جای «مرحله رشد» انتخاب کرد تا نشان دهد مواضع پس و پیش می شوند.

گرچه کلین از برچسب های روان پزشکی یا بیمارگون استفاده کرد، اما این مواضع را برای نشان دادن رشد اجتماعی بهنجار در نظر داشت. او دو موضع اصلی پارانوئید-اسکیزوئید و افسرده را مطرح کرد.

موضع پارانوئید-اسکیزوئید

کودک در اولین ماه های زندگی با تجربیات متناوب خشنودی و ناکامی پستان خوب و بد در تماس است و خود(Ego) آسیب پذیر کودک تهدید می شود. کودک میل دارد پستان را با بلعیدن و در درون نگهداشتن کنترل کند. در عین حال، امیال مخرب فطری کودک، خیال های صدمه زدن به پستان را با گازگرفتن، دریدن، یا معدوم کردن آن می آفریند.

خود(Ego) برای تحمل کردن این احساس های متضاد نسبت به یک شی در آن واحد، خودش را تقسیم می کند و قسمت های غرایز زندگی و مرگ آن را نگه می دارد، در حالی که قسمت هایی از هر دو غریزه را به سمت پستان منحرف می کند. اکنون کودک به جای ترسیدن از غریزه مرگ خودش، از پستان آزار دهنده[۲] می ترسد.

اما کودک با پستان آرمانی هم رابطه دارد که محبت و آرامش و ارضا تامین می کند. کودک دوست دارد پستان آرمانی را به عنوان محافظی علیه نابود شدن توسط آزاردهنده ها درون خودش نگه دارد. کودک برای کنترل پستان خوب و دفع کردن آزاردهنده های خود، موضعی را می گیرد که کلین آن را موضع پارانوئید-اسکیزوئید نامید. کودک این موضع را به عنوان روشی برای سازمان دادن به تجربیاتی اختیار می کند که احساس های پارانوئیدی آزار دیدن و تقسیم شدن اشیای درونی و بیرونی به خوب و بد را شامل می شود.

به عقیده کلین، کودکان موضع پارانوئید-اسکیزوئید را در ۳ یا ۴ ماه اول زندگی پرورش می دهند و این زمانی است که برداشت خود(Ego) از دنیای بیرونی به جای اینکه عینی و واقعی باشد، ذهنی و خیالی است. بنابراین احساس های آزار دیدن، پارانوئید محسوب می شوند. کودک باید پستان خوب و پستان بد را مجزا نگه دارد. در دنیای اسکیزوئید کودک، احساس های خشم و ویرانگری به سمت پستان بد هدایت می شوند، در حالی که عشق و آرامش با پستان خوب ارتباط دارند.

کودکان برای نسبت دادن ارزش مثبت به غذا و غریزه زندگی و تعیین کردن ارزش منفی برای گرسنگی و غریزه مرگ، آمادگی زیستی دارند. این تقسیم کردن پیش کلامی دنیا به خوب و بد، نمونه نخستین رشد بعدی احساس های دودلی و تردید نسبت به فردی واحد است.

اغلب افراد نسبت به کسانی که دوستشان دارند، احساس های مثبت و منفی دارند. تردید هشیار، ماهیت پارانوید-اسکیزوئید را نمی رساند. وقتی بزرگسالان، موضع پارانوئید-اسکیزوئید می گیرند، این کار را به صورت ابتدایی و ناهشیار انجام می دهند. افراد دیگر، احساس های پارانوئید ناهشیار خود را به دیگران فرافکنی می کنند و بدین ترتیب از تباه شدن خودشان به وسیله پستان بدخواه، اجتناب می ورزند. برخی دیگر، احساس های مثبت ناهشیار را به دیگران فرافکنی می کنند و آن فرد را عالی و خودشان را پوچ یا بی ارزش می انگارند.

موضع افسرده

تقریبا در ماه پنجم یا ششم، کودک اشای بیرونی را به صورت کامل در نظر می گیرد و می فهمد که خوب و بد می توانند در یک فرد واحد وجود داشته باشند. در عین حال کودک تصویر واقع بینانه تری از مادر پرورش می دهد و متوجه می شود که او فرد مستقلی است که می تواند هم خوب و هم بد باشد. در ضمن، خود(Ego) تا اندازه ای رشد کرده است که بتواند احساس های مخرب خود را به جای فرافکنی به بیرون، تحمل کند.

کودک از امکان از دست دادن مادر می ترسد، دوست دارد از او محافظت کند و وی را از خطر نیروهای محرب خودش، آن تکانه های آدم خوارانه ای(کودک احساس می کند که با خوردن پستان مادر، شکم او را خالی می کند) که قبلا به او فرافکنی می شد، مصون نگه دارد. اما خود کودک به قدر کافی رشد کرده است که تشخیص دهد توانایی لازم را برای محافظت از مادرش ندارد، بنابراین، از امیال مخرب قبلی خودش نسبت به مادر احساس گناه می کند.

نگرانی در مورد از دست دادن شیئی عزیز، همراه با احساس گناه در مورد میل به نابود کردن آن شی، آنچه را که کلین موضع افسرده نامید، تشکیل می دهد. کودکان در موضع افسرده تشخیص می دهند که اکنون شی عزیز و شی نفرت انگیز، یکی هستند. آنها خود را به خاطر امیال مخرب قبلی نسبت به مادرشان ملامت می کنند و دوست دارند این حملات را جبران کنند.

موضع افسرده زمانی حل می شود که کودکان خیال کنند خطاهای قبلی خود را جبرات کرده اند و نیز هنگامی که تشخیص دهند مادرشان برای همیشه دور نخواهد شد و بعد از هر جدایی، برخواهد گشت. وقتی موضع افسرده حل می شود، کودکان شکاف بین مادر خوب و بد را می بندند. حل ناقص موضع افسرده می تواند به بی اعتمادی، سوگواری بیمارگون برای از دست دادن فردی عزیز، و چند اختلال روان پریش دیگر منجر شود.

  • مکانیزم های دفاعی روان

کلین(۱۹۵۵) معتقد بود که کودکان از همان اوایل کودکی، از چند مکانیزم دفاعی روان استفاده می کنند. این احساس های مخرب شدید، از اضطراب های دهانی-سادیستی مربوط به پستان ناشی می شوند. کودکان برای کنترل این اضطراب ها، از چند مکانیزم دفاعی روان، مانند درون فکنی، فرافکنی، تقسیم کردن و همانند سازی فرافکن استفاده می کنند.

درون فکنی

کودکان درباره جذب کردن ادراک ها و تجربیاتی که با شی بیرونی، در آغاز پستان مادر، به داخل بدنشان داشته اند، خیال پردازی می کنند. درون فکنی با اولین تغذیه کودک آغاز می شود، یعنی زمانی که کودک تلاش می کند پستان مادر را به درون بدنش جذب کند. معمولا کودک سعی می کند اشیای خوب را به عنوان محافظی علیه اضطراب، درون فکنی کند. با این حال اشیای بد را نیز برای کسب کنترل بر آنها درون فکنی می کند. اشیای خطرناک درون فکنی شده، می توانند کودک را وحشت زده کرده و پس مانده های ترسناک را باقی بگذارند که ممکن است در رویاها یا در علاقه به قصه پریان مانند گرگ بزرگ بد یا سفید برفی و هفت کوتوله ابراز شوند.

اشیای درون فکنی شده تحت تاثیر خیال های کودکان قرار می گیرند. برای مثال کودکان درباره اینکه مادرشان همیشه حضور خواهد داشت، خیال پردازی می کنند، یعنی احساس می کنند مادرشان همیشه داخل بدن آنهاست.

فرافکنی

درست به همان صورتی که کودکان برای جذب اشیای خوب و بد از درون فکنی استفاده می کنند، برای خلاص شدن از آنها از فرافکنی استفاده می نمایند. فرافکنی این خیال است که احساس ها و تکانه های خود فرد در واقع، در فرد دیگر قرار دارند.

کودکان تصورات بد و خوب را به اشیای بیرونی، به ویژه والدین خود فرافکنی می کنند. فرافکنی به افراد امکان می دهد باور کنند که عقاید ذهنی خودشان درست هستند.

تقسیم کردن

کودکان فقط می توانند جنبه های خوب و بد خودشان و اشیای بیرونی را با تقسیم کردن آنها، یعنی با جدا نگه داشتن تکانه های ناسازگار، کنترل کنند. برای جدا کردن اشیای خوب و بد، خود(ٍEgo) باید خودش تقسیم شده باشد. بنابراین، کودکان تصویری از«من خوب» و «من بد» پرورش می دهند که آنها را قادر می سازد تکانه های لذت بخش و مخرب به سمت اشیای بیرونی را حل و فصل کنند.

تقسیم کردن می تواند تاثیر مثبت یا منفی بر کودک داشته باشد. در صورتی که این مکانیزم افراطی یا خشک نباشد، می تواند مکانیزم مفیدی باشد. این مکانیزم افراد را قادر می سازد تا جنبه های مثبت و منفی خودشان را در نظر داشته باشند، رفتارشان را به صورت خوب یا بد ارزیابی کنند و افراد آشنای دوست داشتنی را از دوست نداشتنی، متمایز کنند.

از سوی دیگر، تقسیم کردن خشک و افراطی می تواند به سرکوبی بیمارگون منجر شود. در این صورت نمی توانند تجربیات بد را در خود خوب درون فکنی کنند. چنانچه کودکان نتوانند رفتار بد خودشان را بپذیرند، در این صورت باید تکانه های مخرب و وحشتناک را فقط به یک صورت که می توانند، یعنی با سرکوبی آنها، حل و فصل کنند.

همانند سازی فرافکن

کودکان با استفاده از این مکانیزم، قسمت های ناخوشایند خودشان را جدا می کنند، آنها را به شی دیگری فرافکنی می کنند و سرانجام به شکل تغییر یافته یا تحریف شده، به درون خودشان بر می گردانند.

همانند سازی فرافکن بر روابط میان فردی بزرگسالان تاثیر قدرتمندی دارد. بر خلاف فرافکنی ساده که فقط می تواند در عالم خیال وجود داشته باشد، همانند سازی فرافکن فقط در دنیای واقعی روابط میان فردی وجود دارد.

  • درون سازی

فرد جنبه هایی از محیط بیرون را جذب یا درون فکنی می کند و بعد آنها را در چارچوبی که از لحاظ روان شناختی معنی دار است، سازمان می دهد. در نظریه کلین، سه درون سازی مهم خود(Ego)، فراخود و عقده ادیپ وجود دارد.

خود

کلین(۱۹۴۶/۱۹۳۰) معتقد بود که خود، یا خودپنداره فرد، خیلی زودتر از آنچه فروید فرض کرده بود به پختگی می رسد. گرچه فروید معتقد بود خود هنگام تولد وجود دارد، اما کارکردهای روانی پیچیده را تا تقریبا ۳ یا ۴ سالگی به آن نسبت نداد. از نظر فروید، کودک خردسال تحت سلطه نهاد قرار دارد.

کلین عمدتا نهاد را نادیده گرفت و نظریه خود را بر پایه توانایی اولیه خود در درک کردن هر دو نیروی مخرب و محبت آمیز و کنترل آنها از طریق تقسیم کردن، فرافکنی و درون فکنی قرار داد.

کلین(۱۹۵۹) معتقد بود که گرچه خود هنگام تولد عمدتا سازمان نیافته است، با این حال به قدر کافی قوی هست که اضطراب را احساس کند، از مکانیزم های دفاعی استفاده کند و روابط شی اولیه را به صورت خیالی و واقعی برقرار نماید. خود با اولین تجربه کودک در ارتباط با تغذیه شروع به رشد می کند. کودک پستان بد را نیز تجربه می کند. کودک هر دو پستان خوب و بد را درون فکنی می کند و این تصورات، هسته اصلی گسترش بیشتر خود را فراهم می آورد. تمام تجربیات، بر حسب اینکه چگونه با پستان خوب و بد ارتباط داشته باشند، ارزیابی می شوند.

با این حال قبل از اینکه خود یکپارچه نمایان شود، ابتدا باید تقسیم شود. کلین معتقد بود که کودکان ذاتا برای یکپارچگی تلاش می کنند، اما در عین حال، مجبورند به نیروهای متضاد مرگ و زندگی رسیدگی کنند که این در تجربه آنها با پستان خوب و پستان بد انعکاس می یابد.

خود نو شکفته برای اجتناب از گسیختگی، باید خویشتن را به من خوب و من بد تقسیم کند. من خوب در صورتی وجود دارد که کودکان از شیر و محبت سیراب شوند، من بد در صورتی تجربه می شود که آنها شیر و محبت دریافت نکنند. وقتی کودکان رشد می کنند، برداشت آنها واقع بینانه تر می شود.

فراخود

برداشت کلین از فراخود، دست کم از سه نظر با فروید تفاوت دارد. اول اینکه فراخود خیلی زودتر نمایان می شود، دوم اینکه پیامد عقده ادیپ نیست و سوم اینکه خیلی خشن تر و ظالم تر است. کلین(۱۹۳۳) از طریق روان کاوی کودکان خردسال، به این تفاوت ها رسید.

فروید معتقد بود، فراخود از دو زیر سیستم تشکیل می شود. خود آرمانی که احساس های حقارت را ایجاد می کند و وجدان که به احساس گناه منجر می شود. کلین قبول دارد که فرا خود پخته تر، احساس گناه و حقارت ایجاد می کند، اما تحلیل کودکان خردسال باعث شد که او باور کند فراخود اولیه به جای احساس گناه، وحشت تولید می کند.

از نظر کلین، کودکان خردسال می ترسند بلعیده و قطعه قطعه و تکه پاره شوند، ترس هایی که به شدت با مخاطرات واقعی تناسب ندارند. خود کودک برای کنترل این اضطراب، لیبیدو(غریزه زندگی) را علیه غریزه مرگ بسیج می کند. با این حال، غرایز زندگی و مرگ نمی توانند به طور کامل تفکیک شوند، بنابراین خود مجبور می شود از خودش در برابر اعمال خویش دفاع کند. این دفاع اولیه خود، شالوده رشد فراخود را تشکیل می دهد که خشونت شدید آن، واکنشی است به دفاع پرخاشگرانه خود(Ego) علیه تمایلات مخرب خودش. فراخود خشن و ظالم، مسبب بسیاری از گرایش های ضد اجتماعی و تبهکارانه در بزرگسالان است.

کلین فراخود کودک ۵ ساله را خیلی شبیه روش فروید توصیف می کند. فراخود در ۵ یا ۶ سالگیف اضطراب کم، اما احساس گناه زیادی را برانگیخته می کند. در حالی که فراخود به تدریج به صورت به صورت وجدان معقول در می آید، مقدار زیادی از خشونت خود را از دست می دهد. با این حال، کلین نظر فروید را در این باره که فراخود پیامد عقده ادیپ است، رد کرد. به جای آن، تاکید کرد که فراخود همراه با عقده ادیپ رشد می کند و سرانجام بعد از اینکه عقده ادیپ حل می شود، به صورت احساس گناه معقول در می آید.

عقده ادیپ

برداشت کلین از چند نظر با برداشت فروید تفاوت داشت. اول اینکه کلین(۱۹۵۲) اعتقاد داشت که عقده ادیپ خیلی زودتر از سنی که فروید مطرح کرد، شروع می شود. در مرحله تناسلی(کلین اصطلاح آلتی را ترجیح داد، زیرا از روان شناسی مردانه حکایت دارد)، در حدود ۳ یا ۴ سالگی به اوج خود می رسد. دوم اینکه کلین معتقد بود بخش مهمی از عقده ادیپ، ترس کودکان از تلافی والدشان بخاطر خیال آنها در مورد خالی کردن بدن والد است. سوم اینکه، او بر اهمیت حفظ کردن احساس های مثبت کودکان نسبت به پدر و مادر در طول سال های ادیپی تاکید کرد. چهارم اینکه، او فرض کرد که عقده ادیپ در مراحل اولیه آن، در هر دو جنس به نیاز یکسانی خدمت می کند، یعنی تشکیل دادن نگرش مثبت به شی خوب و ارضا کننده(پستان یا آلت مردی) و اجتناب از شی بد و هولناک(پستان یا آلت مردی).

در این موضع، کودکان هر دو جنس می توانند عشق خود را به صورت متناوب یا همزمان به سمت هر دو والد هدایت کنند، کلین مانند فروید فرض کرد که پسرها و دخترها سرانجام عقده ادیپ را به صورت متفاوتی تجربه خواهند کرد.

رشد ادیپی زنانه

در آغاز رشد ادیپی زنانه در طی چند ماه اول زندگی تشکیل می شود. دختر بچه پستان مادرش را به صورت خوب و بد می بیند. بعدا در حدود ۶ ماهگی، پستان را بیشتر مثبت در نظر می گیرد. بعدا مادر کامل خود را سرشار از چیزهای خوب در نظر می گیرد و این نگرش باعث می شود که تصور کند چگونه بچه ها ایجاد می شوند.

او تصور می کند که آلت پدرش، مادرش را با مواد غنی، از جمله بچه تغذیه می کند. چون دختر بچه آلت پدر را به صورت بچه دهنده در نظر می گیرد، رابطه مثبتی با آن برقرار کرده و خیال می کند که پدرش بدن او را از بچه پر خواهد کرد. اگر مرحله ادیپی زنانه به آرامی پیش برود؛ دختر بچه موضع زنانه می گیرد و با هر دو والد رابطه مثبتی برقرار می کند.

تحت شرایط نه چندان ایده آل، دختر بچه مادر خود را به عنوان رقیب در نظر می گیرد و در این باره خیال پردازی می کند که مادرش را از آلت پدر خود می رباید و بچه های او را می دزدد. آرزوی دختر بچه به دزدیدن مادرش، ترس پارانوئید ایجاد می کند مبنی بر اینکه مادرش با صدمه زدن به او یا گرفتن بچه های وی، تلافی خواهد کرد.

اضطراب اساسی دختربچه از این ترس ناشی می شود که مادرش به درون بدن او آسیب رسانده باشد، اضطرابی که فقط زمانی می تواند برطرف شود که او بعدها بچه سالمی را به دنیا آورد. به عقیده کلین(۱۹۴۵)، رشک آلت مردی، از آرزوی دختربچه برای درونی کردن آلت پدر و بچه دار شدن از او ناشی می شود. کلین معتقد بود که دختر در طول دوره ادیپی، دلبستگی عمیق به مادرش را حفظ می کند.

رشد ادیپی مردانه

در طول چند ماه اول رشد ادیپی، پسر مقداری از امیال دهانی خود را از پستان مادرش به آلت تناسلی پدرش تغییر جهت می دهد. در این زمان، پسربچه در موضع زنانه اش قرار دارد، یعنی نگرش همجنس گرانه منفعل را نسبت به پدرش اختیار می کند. بعدا به سمت رابطه دگرجنس گرا با مادرش پیش می رود، اما به خاطر احساس همجنس گرای قبلی خود نسبت به پدرش، می ترسد پدرش او را اخته کند. کلین معتقد بود که این موضع همجنس گرای منفعل، شرط لازم برای تشکیل رابطه دگر جنس گرای سالم پسر با مادرش است. پسر قبل از اینکه بتواند برای آلت تناسلی خود ارزش قایل شود، باید در مورد آلت تناسلی پدر احساس خوبی داشته باشد.

وقتی پسر رشد می کند؛ تکانه های دهانی-سادیستی را نسبت به پدرش پرورش می دهد و می خواهد آلت مردی وی را با دندان بکند و او را به قتل برساند. این احساس، اضطراب اختگی و ترس از اینکه پدرش با کندن آلت مردی او دست به تلافی خواهد زد را تحریک می کند. این ترس، پسربچه را متقاعد می سازد که آمیزش جنسی با مادرش به شدت برای او خطرناک خواهد بود.

عقده ادیپ پسر فقط تا اندازه ای توسط اضطراب اختگی او حل می شود. عامل مهم تر، توانایی او در برقراری روابط مثبت با هر دو والد به طور همزمان است.

در مورد دخترها و پسرها، حل شدن سالم عقده ادیپ بستگی دارد به توانایی آنها در اجازه دادن به پدر و مادرشان که کنار هم قرار گیرند و با یکدیگر آمیزش جنسی داشته باشند. احساس مثبت کودکان نسبت به هر دو والد، بعدها روابط جنسی بزرگسالی آنها را تقویت خواهد کرد.

کلین معتقد بود که افراد با دو سایق نیرومند غریزه مرگ و غریزه زندگی به دنیا می آیند. کودکان علاقه زیاد به پستان خوب و بیزاری شدید از پستان بد را پرورش می دهند. فرد در تمام عمر می کوشد بین این تصورات روانی ناهشیار خوب و بد سازش برقرار کند. مهم ترین مرحله زندگی چندماه اول است، زمانی که روابط مادر و اشیای مهم دیگر، الگویی را برای روابط میان فردی بعدی تشکیل می دهد. توانایی بزرگسالان در عشق ورزیدن یا متنفر شدن، از این روابط شی اولیه سرچشمه می گیرد.

  • دیدگاه مارگارت ماهلر

ماهلر عمدتا به تولد روان شناختی فرد که در ۳ سال اول زندگی صورت می گیرد؛ پرداخت. زمانی که کودک به تدریج از امنیت به نفع استقلال دست می کشد.

از نظر ماهلر، تولد روان شناختی فرد ظرف مدت چند هفته اول زندگی پس از تولد آغاز می شود و طی ۳ سال بعد یا قدری بیشتر، ادامه می یابد. منظور ماهلر از تولد روان شناختی این بود که کودک فرد مجزایی از مراقبت کننده اصلی خود می شود و سرانجام به احساس هویت می انجامد. کودک برای دستیابی به تولد روان شناختی یا تفرد، سه مرحله اصلی رشد و چهار زیر مرحله را می گذراند.

اولین مرحله اصلی رشد، اوتیسم بهنجار است که از تولد تا حدود ۳ یا ۴ هفتگی ادامه دارد. ماهلر(۱۹۶۷) برای توصیف مرحله اوتیسم بهنجار از قیاس فروید اقتباس نمود که تولد روان شناختی را با تخم  پرنده تبدیل نشده به جوجه مقایسه کرد. نوزادان از درک قدرت مطلق برخوردارند، زیرا مانند پرنده ای که از تخم خارج نشده، نیازهای آنها به طور خودکار بدون اینکه مجبور باشند تلاشی کنند، برآورده می شوند. ماهلر برخلاف کلین که نوزاد را وحشت زده در نظر داشت، به دوره  های نسبتا طولانی خواب و فقدان تنش در نوزاد اشاره کرد. او معتقد بود که این مرحله، دوره خودشیفتگی کامل اولیه است که طی آن کودک از هیچ فرد دیگری آگاه نیست.  او اوتیسم بهنجار را مرحله «بی شیئی» نامید، دوره ای که کودک به طور طبیعی پستان مادر را جستجو می کند. او با نظر کلین مخالف بود که کودکان پستان خوب و اشیای دیگر را در خود(Ego) جذب می کنند.

همزیستی بهنجار، دومین مرحله رشد در نظریه ماهلر است. همزیستی بهنجار در حدود هفته چهارم یا پنجم زندگی آغاز می شود و در طول ماه چهارم یا پنجم به اوج می رسد. در طول این مدت، کودک طوری رفتار و عمل می کند که انگار او و مادرش نظام مقتدری هستند.  اکنون پوسته شروع به ترک برداشتن می کند. ماهلر معتقد بود که این رابطه، همزیستی واقعی نیست، زیرا با اینکه زندگی کودک به مادر وابسته است، اما مادر مطلقا به کودک نیاز ندارد. همزیستی با علامت دادن دوجانبه کودک و مادر مشخص می شود. کودک در این سن می تواند چهره مادر را تشخیص دهد و قادر است خوشی یا ناراحتی او را احساس کند. مادر و دیگران هنوز «پیش اشیا» هستند. کودکان بزرگتر و حتی بزرگسالان گاهی به این مرحله واپس روی می کنند و ایمنی و مراقبت مادرشان را می جویند.

سومین مرحله اصلی رشد، جدایی تفرد، در حدود ۴ یا ۵ ماهگی الی ۳۰ تا ۳۶ ماهگی ادامه دارد. کودکان از لحاظ روان شناختی از مادرشان جدا می شوند، به احساس فردیت می رسند و احساس هویت شخصی را پرورش می دهند. چون کودکان دیگر وحدت دو نفره با مادرشان را تجربه نمی کنند، باید هذیان مقتدر بودن را کنار بگذارند و با آسیب پذیری در برابر تهدیدهای بیرونی روبرو شوند. کودکان در مرحله جدایی تفرد، دنیای بیرونی را خطرناک تر از آنچه در دو مرحله اول بود، احساس می کنند. ماهلر مرحله جدایی-تفرد را به چهار زیر مرحله همپوش تقسیم کرد.

مرحله اول تمایز است که تقریبا از پنج ماهگی تا هفت یا ده ماهگی ادامه دارد و با جداشدن جسمانی از مادر، همزیستی مادر-کودک مشخص می شود. زیر مرحله تمایز شبیه از تخم درآمدن جوجه است. کودکانی که از لحاظ روانی سالم هستند، نسبت به غریبه ها کنجکاو می شوند و آنها را وارسی می کنند. کودکان ناسالم از غریبه ها می ترسند و خود را از آنها پس می کشند.

وقتی کودک با سینه خیز و راه رفتن از مادر دور می شود، زیر مرحله تمرین جدایی-تفرد شروع می شود. دوره ای که تقریبا از ۷ ماهگی تا ۱۵ یا ۱۶ ماهگی ادامه دارد. کودکان به راحتی بدن خود را از بدن مادرشان تشخیص می دهند. ارتباط خاصی با مادرشان برقرار می کنند و پرورش استقلال را آغاز می کنند. با این حال دوست ندارند نظارت مادرشان را از دست بدهند. آنها با نگاه خود او را دنبال می کنند و وقتی او دور می شود، ناراحتی نشان می دهند. بعدا آنها راه رفتن و جذب کردن دنیای بیرون را آغاز می کنند.

کودکان در ۱۶ تا ۱۵ ماهگی، تجدید رابطه با مادر خود را تجربه می کنند، یعنی دوست دارند خود و مادرشان را به صورت جسمانی و روانی، به کنار یکدیگر برگردانند. کودکان در این سن دوست دارند هر فراگیری جدید و هر تجربه تازه ای را با مادر خود در میان بگذارند. اکنون آنها می توانند به راحتی راه بروند، اما شگفتا که در مرحله تجدید  رابطه، بیشتر از دوره قبل اضطراب جدایی نشان می دهند. افزایش مهارت های شناختی، آنها را از جدایی شان آگاه تر می کند و باعث می شود ترفندهای مختلفی را برای بازیافتن وحدت دو نفره که زمانی با مادرشان داشتند، امتحان کنند. چون تلاش ها هرگز به طور کامل موفقیت آمیز نیستند و کودکان به طور چشمگیری با مادر خود دعوا می کنند، وضعیتی که بحران تجدید رابطه نامیده می شود.

آخرین زیر مرحله جدایی-تفرد، پایداری شی لیبیدوئی است که تقریبا در سال سوم زندگی روی می دهد. کودکان باید بازنمایی درونی پایداری را از مادرشان پرورش دهند تا اینکه بتوانند جدایی جسمانی از او را تحمل کنند. اگر این پایداری شی لیبیدویی پرورش نیابد، کودکان وابستگی به حضور جسمانی مادر خود را به خاطر امنیت خودشان، ادامه می دهند. کودکان باید تفرد خود را نیز تحکیم بخشند، یعنی باید یادبگیرند بدون مادرشان عمل کنند و روابط شی دیگری را پرورش دهند.

نقطه قوت نظریه ماهلر، توصیف دقیق تولد روان شناختی بر پایه مشاهدات تجربی است که او و همکارانش در مورد تعامل های کودک-مادر انجام دادند. عقاید او را می توان به راحتی به بزرگسالان تعمیم داد. هرگونه خطا که در ۳ سال اول صورت گیرد(زمان تولد روان شناختی) می تواند به واپس روی های بعدی به مرحله ای که شخص هنوز جدایی از مادر و بنابراین، احساس هویت شخصی را کسب نکرده بود، منجر شود.

  • دیدگاه هینز کوهات

هینز کوهات در سال ۱۹۷۱ با انتشار کتاب تحلیل خود، که مفهوم خود(Self) را جایگزین Ego کرد، شماری از روان کاوان را رنجاند. کوهات بیش از هر نظریه پرداز دیگر روابط شی، بر فرایندی تاکید کرد که خود به وسیله آن از تصور مبهم و نامتمایز به احساس هویت فردی روشن و دقیق، تحول می یابد. او نیز بر رابطه اولیه مادر-فرزند به عنوان عنصر مهمی در شناختن رشد بعدی تاکید کرد. کوهات معتقد بود که ارتباط انسان، نه سائق های غریزی فطری، اساس شخصیت انسان است.

به عقیده کوهات، کودکان نه انها برای ارضای نیازهای جسمانی، بلکه همچنین برای برآورده ساختن نیازهای روانی، به مراقبت کنندگان بزرگسال احتیاج دارند. بزرگسالان یا اشیای خود هنگام رسیدگی به نیازهای جسمانی و روانی، طوری با کودکان رفتار می کنند که گویی آنها خودپنداره دارند. کودک از طریق فراید تعامل توام با همدلی، پاسخ های شی خود را به صورت غرور، گناه، شرم یا رشک، درون فکنی می کند.

کوهات(۱۹۷۷) خود را به صورت کانون دنیای روان شناختی فرد تعریف کرد. خود به تجربیات فرد یکپارچگی و ثبات می بخشد، با گذشت زمان نسبتا پایدار می ماند و مرکز شهود و گیرنده برداشت هاست. خود کانون روابط میان فردی کودک نیز هست و چگونگی برقراری ارتباط با والدین و اشیای دیگر خود را شکل می دهد.

کوهات معتقد بود که کودکان به طور طبیعی خودشیفته هستند. آنها خودمحور بوده، صرفا به فکر رفاه خودشان هستند و دوست دارند برای کاری که انجام می دهند تحسین شوند. خود اولیه بر اساس دو نیاز خودشیفته ۱) نشان دادن خود عالی و ۲) نیاز به کسب تصویری آرمانی از یک یا هردو والد، شکل می گیرد.

خود عالی نمایشگرانه زمانی ایجاد می شود که کودک با شی خود«بازتابنده» که تایید رفتارش را منعکس می کند، ارتباط برقرار کند. بنابراین کودک از پیام هایی چون «اگر دیگران مرا عالی بدانند، پس من عالی هستم» خودانگاره مقدماتی خود را تشکیل می دهند. تصویر آرمانی والد بر خلاف خود عالی است، زیرا حکایت دارد که فرد دیگری عالی است. با این حال این نیز نیاز به خود شیفتگی را ارضا می کند، زیرا کودک نگرش«تو عالی هستی، اما من جزئی از تو هستم» را اختیار می کند.

هر دو خود انگاره خودشیفته برای رشد شخصیت سالم ضروری هستند، اما اگر آنها بدون تغییر بمانند، به شخصیت بزرگسال خودشیفته بیمارگون منجر می شوند. این دو خودانگاره نباید به طور کامل ناپدید شوند، بزرگ سال سالم همچنان نگرش های مثبتی نسبت به خود دارد و بازهم ویژگی های خوب را در والدین یا جایگزین های والدین می بیند. با این حال، بزرگسال خودشیفته این نیازهای بچه گانه را متعالی نمی ساز و به خود محور بودن ادامه می دهد و دیگران را به صورت تماشاچی های تحسین کننده می بیند. فروید معتقد بود که چنین شخص خودشیفته ای مورد مناسبی برای روان کاوی نیست، اما کوهات باور داشت که روان درمانی می تواند در مورد این بیماران موثر باشد.

  • نظریه دلبستگی جان بالبی

جان بالبی با توجه به آگاهی خود در زمینه کردارشناسی و نظریه تکامل، دریافت که نظریه روابط شی را می توان با دیدگاه تکاملی ادغام کرد. بالبی قاطعانه معتقد بود دلبستگی هایی که در کودکی شکل می گیرند؛ تاثیر مهمی بر بزرگسالی دارند.

نظریه دلبستگی از مشاهدات بالبی در این باره سرچشمه گرفت که بچه ها وقتی از مراقبت کننده اصلی خود جدا می شوند، یک رشته واکنش های واضح نشان می دهند. بالبی سه مرحله این اضطراب جدایی را مورد مشاهده قرار داد. کودکان ابتدا که مراقبت کننده آنها دور از دید قرار دارد، گریه می کنند، در برابر آرام شدن توسط دیگران مقاومت به خرج می دهند و مراقبت کننده خود را جستجو می کنند. این مرحله اعتراض است.

وقتی جدایی ادامه می یابد، کودکان ساکت، غمگین، نافعال، بی قرار و بی تفاوت می شوند. این مرحله ناامیدی نامیده می شود. آخرین مرحله(تنها مرحله که منحصر به انسان است) جداسازی یا گسلش نام دارد. کودکان در این مرحله، از لحاظ عاطفی از دیگران از جمله مراقبت کننده خود، جدا می شوند. اگر مراقبت کننده آنها برگردد، به او توجه نمی کنند و از او اجتناب می ورزند. کودکانی که جدا شده می شوند؛ با دیگران با هیجان کم تعامل می کنند، اما معاشرتی به نظر می رسند. با این حال روابط میان فردی آنها سطحی و فاقد صمیمیت است.

نظریه بالبی بر دو فرض اساسی استوار است: اول اینکه مراقبت کننده پذیرا و قابل دسترس(معمولا مادر) باید پایگاه امنی برای کودک باشد و دوم این است که رابطه پیوند دهنده(یا فقدان آن) درونی می شود و به عنوان یک مدل روانی عمل می کند که روباط دوستی و روابط عاشقانه بر آن بنا می شوند. سبک دلبستگی، رابطه بین دو نفر است نه صفتی که مادر به کودک اعطا کرده باشد. کودک و مراقبت کننده باید پذیرای یکدیگر باشند و هریک باید بر رفتار دیگری تاثیر بگذارد.

  • ماری اینسورث و موقعیت ناآشنا

اینسورث تحت تاثیر نظریه بالبی و همکارانش، برای ارزیابی نوعی از سبک دلبستگی که بین مراقبت کننده و کودک وجود دارد و به موقعیت ناآشنا معروف است، روشی را ابداع کرد.

مادر و کودک ابتدا در یک اتاق بازی تنها هستند. بعدا غریبه ای وارد این اتاق می شود و پس از چند دقیقه، تعامل کوتاهی را با کودک آغاز می کند. سپس مادر، دوبار و هر بار به مدت ۲ دقیقه از اتاق بیرون می رود. در دوره اول، کودک با فرد غریبه تنها می ماند و در دوره دوم، کودک کاملا تنها گذاشته می شود. رفتار مهم این است که وقتی مادر بر می گردد، کودک چگونه واکنش نشان می دهد، این رفتار مبنای ارزیابی سبک دلبستگی است.

در حالت دلبستگی ایمن، وقتی مادر برمی گردد؛ کودکان خوشحال هستند و ارتباط برقرار می کنند. در حالت سبک دلبستگی مضطرب-مقاوم کودکان مردد هستند. وقتی مادر اتاق را ترک می کند، بسیار ناراحت می شوند و هنگامی که مادر برمی گردد، به دنبال ارتباط با او هستند، ولی تلاش هایی را که برای آرام کردن آنها صورت می گیرند، رد می کنند و پیام های متضادی می دهند. سومین نوع دلبستگی، مضطرب-دوری جو است. کودکان دارای این سبک، وقتی مادرشان آنها را ترک می کند، آرام می مانند، آنها فرد غریبه را می پذیرند و زمانی که مادرشان برمی گردد، توجهی به او نمی کنند و از او دوری می جویند. در هر دو نوع دلبستگی ناایمن، کودکان از توانایی بازی و کاوش کردن بی بهره اند.

  • روان درمانی

آنا فروید با عقیده روان کاوی کودک مخالف بود و باور داشت کودکانی که هنوز به والدین خود وابسته هستند، نمی توانند با درمانگر رابطه انتقال برقرار کنند، زیرا آنها خیال ها یا تصورات ناهشیار ندارند. در مقابل، کلین باور داشت که کودکان آشفته به منظور درمان و سالم به منظور پیشگری باید روان کاوی شوند.

کلین همچنین اصرار داشت که انتقال منفی گام مهمی در درمان موفقیت آمیز است، نظری که آنا فروید و چند تن از روان کاوان دیگر با آن موافق نبودند. کلین برای پرورش انتقال منفی و خیال های پرخاشگرانه، بازی درمانی را جایگزین تحلیل رویا و تداعی آزاد فروید کرد و باور داشت که کودکان امیال هشیار و ناهشیار خود را از طریق بازی ابراز می کنند. بیماران خردسال کلین علاوه بر نشان دادن احساس های انتقال منفی از طریق بازی، اغلب به صورت کلامی به او حمله می کردند که به او امکان می داد انگیزه های ناهشیار نهفته در این حملات را تعبیر کند.

هدف از درمان به شیوه کلین، کاهش دادن اضطراب های افسردگی و ترس های آزاردهنده و کم کردن خشونت اشیای درونی شده است. کلین برای رسیدن به این هدف، بیماران را ترغیب می کرد هیجانات و خیال های قدیمی را از نو تجربه کنند. او همچنین به بیماران امکان می داد تا انتقال های مثبت و منفی خود را نشان دهند.

  • انتقاد از نظریه روابط شی

ما نظریه دلبستگی را از لحاظ توانایی آن در تولید پژوهش، پایین ارزیابی می کنیم، اما این نظریه را از لحاظ ملاک نظریه مفید، متوسط تا بالا ارزیابی می کنیم.

چون نظریه روابط شی پیامد نظریه روان کاوی سنتی است، از همان مشکل ابطال پذیری که نظریه فروید با آن روبروست، لطمه می بیند. شاید مفیدترین ویژگی نظریه روابط شی؛ توانایی آن در سازمان دادن اطلاعات در مورد رفتار نوباوگان باشد. با این حال، نظریه روابط شی غیر از سال های اولیه کودکی، از لحاظ سازمان دهنده دانش سودمند نیست.

از نظر ملاک همسانی درونی، این نظریه بالا ارزیابی می شوند. علاوه بر این، ما از لحاظ ملاک ایجاز، نظریه روابط شی را پایین ارزیابی می کنیم. کلین به ویژه از اصطلاحات و مفاهیمی برای توضیح دادن نظریه اش استفاده کرده است که بی جهت پیچیده هستند.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۹ اردیبهشت ۱۳۹۶

[۱]. Object relations theory

[۲]. Presecutory breast

نیل ای. میلر

  • شرطی کردن احشایی و بازخورد زیستی

تا سال های دهه ۱۹۶۰، باور این بود که شرطی سازی کنشگر تنها برای پاسخ هایی که در برگیرنده ماهیچه های اسکلتی یا مخطط اند میسر است. ماهیچه های صاف و غدد به وسیله دستگاه عصبی خودمختار کنترل می شوند و باور عموم این است که پاسخ هایی که به واسطه دستگاه عصبی خودمختار صورت می پذیرند قابل شرطی شدن از راه شرطی کنشگر نیستند.

اکنون تعدا زیادی پژوهش نشان می دهند هم انسان ها و غیر انسان ها می توانند محیط درونی خود را کنترل کنند. برای مثال، معلوم گشته است که افراد می توانند ضربان قلب، فشار خون، و درجه حرارت پوست بدن خود را کنترل کنند.

میلر و کارمونا(۱۹۶۷) به گروهی از سگ های تشنه، هر زمان که ترشح بزاق می کردند آب می دادند و به گروهی دیگر از سگ های تشنه پس از اینکه مدتی نسبتا طولانی را بدون ترش بزاق می گذراندند آب می دادند. میزان ترشح بزاق برای گروه اول افزایش ولی برای گروه دوم کاهش یافت. بدین طریق، نشان داده شد که ترشح بزاق که زیر کنترل دستگاه عصبی خودمختار است با روش شرطی سازی کنشگر قابل تغییر است. آزمایش های دیگری نشان دادند که پاسخ های خودمختار را می توان با استفاده از تقویت کننده های ثانوی نیز شرطی کرد.

در مواردی با استفاده از یک وسیله، تغییرات ایجاد شده در رویدادهای درونی بیمار را که سعی در  کنترل آن دارد، مثلا فشار خون یا بی نظمی های قلب، به او نشان می دهند. به این نشان دادن تغییرات ایجاد شده بازخورد زیستی[۱] می گویند، زیرا به بیمار درباره پاره ای رویدادهای درونی زیستی اطلاعاتی می دهد. معمولا در این روش از تقویت کننده هایی مانند غذا یا آب استفاده نمی شود، بلکه اطلاعات  حاصل از تدابیر بازخورد زیستی، تنها چیزی است که برای ایجاد این نوع یادگیری لازم است. به یک معنی، اطلاعات به دست آمده نقش تقویت کننده را ایفا می کند.

معمولا پس از مشاهده بازخورد زیستی برای مدتی مشخص، بیماران از حالات درونی خود آگاه می شوند و می توانند متناسب با آن بدون بازخورد زیستی پاسخ بدهند. کاملا آشکار است که این زمینه کلی از پژوهش که بعضی وقت ها به آن شرطی احشایی[۲] گفته می شود در پزشکی کاربرد فراوانی دارد.

اکنون گفته می شود که بازخورد زیستی ممکن است برای بعضی از اختلال ها کارساز نباشد. پژوهشگران یافتند که در بیست و شش آزمایش کاملا کنترل شده، روش های بازخورد زیستی از دو روش شبه درمانی از جمله یک روش قلابی بازخور زیستی نتایج بهتری به دست نیامد. این پژوهشگران این گونه نتیجه گیری کردند که نوع آموزش آرمیدگی یا تن آرامی[۳] از جمله بازخورد زیستی از هیچ بهتر است، اما آنان بازخورد زیستی را به عنوان جانشینی برای درمان پیشنهاد نکردند.

از بازخورد زیستی به دفعات برای درمان سردردهای مزمن استفاده شده، هرچند که نتایج درمانی در بعضی موارد به تاثیرات کلی مربوط به انتظار مثبت بیمار و درمانگر نسبت داده شده است.

این روزها فنون بازخورد زیستی به وسعت مورد استفاده قرار می گیرند، اما چنان که مطالعات نشان می هند، پیش از استفاده از این فنون باید اطمینان حاصل کنیم که کدام اختلال ها بیشتر با روش بازخورد زیستی تغییر می یابند و این کار زمانی از درجه اهمیت بیشتری برخوردار است که بازخورد زیستی به عنوان درمان اختلال های جدی از جمله الکلیسم گرفته تا مشکلات نورولوژیکی به کار بسته می شود.

منبع: خلاصه ای از نظریه های یادگیری السون و هرگنهان ترجمه علی اکبر سیف

پیمان دوستی

۹ فروردین ۱۳۹۶

[۱]. Biofeedback

[۲]. Visceral conditioning

[۳]. Relaxation

آبرام امسل

آبرام امسل اندیشه های هال را با نظریه پاولف پیوند می زند تا این باور اسپنس را گسترش دهد که خاموشی بر اثر پاسخ های رقیب حاصل از محرومیت ایجاد می شود.

نظریه ناکامی چهار ویژگی را مشخص می کند که همه از ناکامی هدف ناشی می شوند. این ویژگی ها مورد استفاده قرار می گیرند تا به کمک آنها آثار مختلف مشاهده شده، در زمانی که پاسخی در گذشته تقویت می شده ولی دیگر تقویت نمی شود، توضیح داده شوند.

ویژگی اول ناکامی، ناکامی نخستین(RF)، یک اثر شبیه اثر سائق است که از عدم پاداش ناشی می شود. امسل فرض می کند پس از آنکه جاندار در یک موقعیت معین چندبار تقویت می شود، می آوزد که تقویت را در آن موقعیت انتظار بکشد. اثر نیروبخش (RF) به صورت یک افزایش موقتی در سرعت، مقدار یا فراوانی یک پاسخ وسیله ای ظاهر می شود و آن را اثرناکامی(FE) می نامند. این یافته موید این است که عدم تقویت سبب ناکامی می شود و این ناکامی مولد انگیزش یا برانگیزاننده سائق است. باور(۱۹۶۲) استدلال کرد که مقدار ناکامی باید به مقدار کاهش تقویت مرتبط باشد.

دومین ویژگی ناکامی تحریک درونی ناشی از (RF) است. امسل فرض می کند که واکنش نیروبخش ناآموخته به عدم پاداش دارای ویژگی های یک سائق طبیعی است و طبق نظریه هال، ناکامی نخستین (RF) محرک سائق خودش با نام محرک سائق ناکامی[۱] (SF) را تولید می کند. مانند تمامی محرک های سائق، (SF) نیز یک حالت آزارنده است که ارگانیسم در پی کاهش یا حذف آن است. این واقعیت که ناکامی ابتدا سبب نیروبخشیدن به یک پاسخ تقویت نشده می شود و تکرار پاسخ را موجب می گردد ممکن است به خودی خود گواهی بر این باشد که حیوان می کوشد تا (SF) را حذف کند. این باور که حالت ناکامی پیشنهادی یک حالت آزارنده است با مطالعاتی حمایت می شود که در آنها حیوان ها می آموزند پاسخی را بدهند که محرکی را که هنگام تجربه ناکامی حاضر بوده است به پایان برساند.

سومین و چهارمین ویژگی های ناکامی عبارتند از پاسخی که به محرک های محیط شرطی شده که در حضور (RF) رخ می دهد و محرک های بازخورد درونی که به وسیله آن پاسخ شرطی تولید شده اند. این ویژگی ها باهم ترکیب می شوند و ناکامی انتظاری شرطی[۲] را به وجود می آورند.

طبق نظر امسل، محرک های تداعی شده با ناکامی نخستین توانایی فراخوانی یک خرده واکنش انتظار ناکامی (rF) را که با یک محرک انتظاری ناکامی[۳] (SF) متداعی است کسب می کند. درست همان طور که یک (rG) الزاما با یک (SG) متداعی است. اما مکانیسم های(SG) – (rG) و (SF) – (rF) از الگوهای رفتاری متفاوت به آنها برخوردارند. در حالی که مکانیسم (SG) – (rG) موجب حرکت جاندار به سوی جعبه هدف می شود، مکانیسم (SF) – (rF) سبب اجتناب از جعبه هدف می شود. به طور کلی می توان گفت که (rG) به انتظار تقویت مربوط است، در حالی که (rF) به انتظار ناکامی وابسته است.

در ضمن خاموشی، حیوان چیزی به جز ناکامی را تجربه نمی کند که به تدریج و به طور معکوس، از طریق مکانیسم (SF) – (rF)، از جعبه هدف به جعبه آغاز تعمیم می یابد. زمانی که این امر صورت می پذیرد، حیوان یا در جعبه آغاز یا اندکی پس از ترک کردن جعبه آغاز محرک هایی را تجربه می کند که (rF) ها را فرا می خوانند و این سبب می شود که حیوان از دویدن در ماز بازایستد. در این مرحله می گوییم که خاموشی اتفاق افتاده است.

مهم ترین جنبه نظریه امسل تبیین پیشنهادی او از اثر تقویت سهمی(PRE) است که گاهی به آن اثر خاموشی تقویت سهمی[۴](PREE) نیز گفته می شود. اثر تقویت سهمی به این واقعیت اشاره دارد که خاموش کردن پاسخی که در ضمن یادگیری به طور ناپیاپی تقویت شده است، نسبت به پاسخی که ضمن یادگیری به طور پیاپی تقویت شده است، زمان بیشتری نیاز دارد. به سخن دیگر، اثر تقویت سهمی حاکی از این است که تقویت ناپیاپی یا ناپیوسته از تقویت پیوسته یا صددرصد در مقابل خاموشی مقاوم تر است.

آبرام امسل PRE را به نحو زیر تبیین می کند: ابتدا حیوان آموزش می بیند تا پاسخی را بدهد(مانند طی کردن یک گذرگاه مستقیم در ماز). ضمن این آموزش حیوان تقویت نخستین(RG) را همیشه در جعبه هدف دریافت می کند(یعنی در ۱۰۰ درصد موارد). سرانجام همه محرک های گذرگاه از طریق مکانیسم (SG) – (rG) با (rG) – (RG) تداعی خواهند شد. بعد حیوان در یک برنامه تقویت سهمی قرار داده می شود که مثلا در ۵۰ درصد موارد تقویت دریافت کند. از آنجا که در حیوان یک انتظار قوی برای دریافت تقویت ایجاد شده است، در کوشش هایی که تقویت به او داده نمی شود، ناکامی نخستین (RF) را تجربه خواهد کرد. محرک های پیش از تجربه ناکامی، (rF) ها را فرا می خوانند که به (SF) ها منجر می شوند. پس از چندین کوشش بدون تقویت، یک تعارض حاصل می شود، زیرا محرک های واحد عادت های متضاد را سبب خواهند شد.

وقتی یک (SG) – (rG) فراخوانده می شود، حیوان تمایل دارد به سوی جعبه هدف برود، اما وقتی که یک (SF) – (rF) فراخوانده می شود، حیوان میل دارد از جعبه هدف اجتناب کند. حیوان قبلا یک عادت قوی دویدن به سوی جعبه هدف را ضمن دوره آموزش اولیه، پیش از تقویت سهمی کسب کرده است و شاید به این دلیل که تقویت مثبت بیشتر از ناکامی موثر است، حیوان در حالی که تحت برنامه تقویت سهمی است به رفتن به سوی جعبه هدف ادامه می دهد.

«به سخن دیگر، در حالی که یک تعارض گرایش-اجتناب وابسته به جعبه هدف وجود دارد، تمایل به گرایش برنده می شود».

از آنجا که حیوان، به رغم تقویت نشدن در برخی از کوشش ها، به رفتن به سوی جعبه هدف ادامه می دهد، سرانجام همه محرک های دستگاه آزمایش، حتی آنهایی که با ناکامی همراه اند، با پاسخ دویدن تداعی می شوند. به گفته امسل(۱۹۹۲)، “ضد شرطی شدن وسیله ای”، پاسخ وسیله ای(گرایش) را به مکانیسم بیزاری آور (SF) – (rF) وصل می کند.

می توان از تبیین پیشنهادی آبرام امسل برای PRE استنباط کرد که با مرحله تعارضی آموزش سهمی، تغییرات رفتاری زیادی همراه اند. یعنی وقتی که محرک های واحدی در دستگاه آزمایش هم تمایلات گرایشی را فرا می خوانند و هم تمایلات اجتنابی را، سرعت دویدن از کوششی به کوشش دیگر فرق می کند. در عین حال، وقتی که محرک ها در مراحل بعدی آموزش با پاسخ دویدن تداعی می شوند، پاسخ دویدن ثابت می شود.

می توان از نظریه آبرام امسل استنباط کرد که PRE تنها زمانی که در دوره آموزش اولیه تعداد قابل ملاحظه ای کوشش صورت گرفته باشد، رخ می دهد. علت آن است که تبیین آبرام امسل مبتنی بر ناکامی است و حیوان ناکامی را تجربه نخواهد کرد مگر اینکه یادگرفته باشد که تقویت کننده را انتظار بکشد.

نظریه آبرام امسل درباره عدم تقویت ناکامی زا، تنها یکی از موارد گستدش مکانیسم (SG) – (rG) هال-اسپنس است.

منبع: خلاصه ای از نظریه های یادگیری السون و هرگنهان ترجمه علی اکبر سیف

پیمان دوستی

۹ فروردین ۱۳۹۶

[۱]. Frustration drive stimulus

[۲]. Conditioned anticipatory frustration

[۳]. Anticipatory frustration stimulus

[۴]. Partial reinforcement extinction effect