حافظه‌ی بدن و یادگیری هیجانی

مغز و بدن ما تنظیم شده‌اند تا هیجان ها و خاطرات هیجانی (عاطفی) را یاد بگیریم و بیاموزیم که چطور به چیزها به صورت هیجانی پاسخ دهیم.

شیوه یادگیری واکنش سریع و هیجانی بدن‌مان به چیزها پیچیده است اما این یادگیری هیجانی تقصیر ما نیست. این موضوع همان چیزی است که به آن حافظه بدن می گوییم، زیرا به صورت خودکار اتفاق می افتد و ما به رویدادهای مختلف گاهی بدون اینکه فرصتی برای فکر کردن داشته باشیم، بر اساس آنچه در گذشته تجربه کرده ایم با یک واکنش عاطفی/ هیجانی به شکل خودکار پاسخ دهیم. بنابراین احساس اضطراب و خشم نیز می‌توانند قبل از اینکه شانسی درباره فکر کردن به آن داشته باشیم، اتفاق بیافتند.

منبع: دکتر پل گیلبرت (۲۰۱۰)

مترجم: دکتر پیمان دوستی

کودکی را تصور کنید که والدینش غالبا خشمگین هستند و یکدیگر را احمق صدا می‌کنند. کودک والدین را به عنوان تهدید و خطری تجربه می‌کند که باعث برانگیخته شدن هیجان‌های وحشتزدگی/ ترس در او می‌شوند و این هیجان‌ها با کلماتی مثل احمق که والدین استفاده می‌کنند، تداعی می‌شود.

توجه داشته باشید که کودک نمی‌تواند دور شود یا فرار کند، بنابراین در این لحظه ممکن است احساس کند به دام افتاده است و هیچ کس او را نجات نمی‌دهد. هیجان کلیدی دیگر که از احساس “بدون ناجی” بودن ناشی می‌شود، احساس تنهایی است. ترس، احساس گرفتاری و تنهایی، همه تجربیات هیجانی‌ای هستند که در مغز کودک برنامه ریزی شده‌اند. اگر این اتفاق به طور مکرر بیافتد، این برنامه ریزی ثابت‌تر می‌شود. بنابراین فکر می‌کنید بعدها در زندگی‌این کودک، زمانی که اکنون تبدیل به یک بزرگسال شده است چه اتفاقی می‌افتد، انتقاد گر؟ ممکن است آنها این هیجان‌های دشوار را تجربه کنند- حس‌هایی از شرم، گرفتار شدن، تنهایی و بدون ناجی ماندن.

این احساس‌ها ممکن است زیاد و پیچیده باشند. آنها شبیه حافظه‌های بدن با احساس‌هایی هستند که از درون فرد برانگیخته می‌شوند، زیرا آنها تجربیات اصلی فرد می‌باشند. ممکن است برای مقابله با این احساس‌های پیچیده، فرد به شیوه‌ای خشمگین واکنش نشان دهد، خود را عقب بکشد یا حتی به خود آسیب برساند، اما می‌توانیم ببینیم که این تقصیر او نیست. محزون کننده و غم انگیز است، اما تقصیر او نیست. هیجان‌های ما می‌توانند در هر لحظه‌ای به سمت ما هجوم بیاورند، زیرا چیزهایی در گذشته وجود دارد.

زمینه‌های زیادی می‌تواند در زندگی ما وجود داشته باشد که در آن ما به دلیل شیوه‌ای که مردم با ما رفتار کرده‌اند یا واکنش نشان داده اند، یاد گرفته‌ایم سراسیمه، شرمنده یا بی‌اعتماد شویم.

توجه داشته باشید که ما همچنین می‌توانیم یاد بگیریم که با خودمان نامهربان رفتار کنیم. کودکی که اغلب به دلیل اشتباهاتش احمق خوانده می‌شود، ممکن است با گذشت زمان در صورت مرتکب شدن به اشتباه همین واکنش را نسبت به خود داشته باشد. یعنی احساس کنند که احمق است و به خودش احمق بگوید. این هم نوعی از یادگیری هیجانی است. حتی ممکن است او در ذهن خود “بداند” که احمق نیست، اما هنوز هم به دلیل حافظه هیجانی، آن را احساس می‌کند. کودکان به این شکل به دنیا نمی‌آیند؛ مغز آنها فقط در حال تکرار احساس‌هایی از حافظه و اتخاذ نگرش دیگران است.