رولو می : موضع وجودی تحلیلی

وجود گرایی چیست؟

طرفداران این فلسفه بویژه طرفداران کیگارد میگفتند حقیقت نمیتواند جدا از تجربه انسانی باشد و حقیقت را فقط با ادراک شخص از  آن می توانیم بشناسیم. می مدعی بود بینش کیگارد در این رابطه، طرز فکر بشر درباره حقیقت را عوض کرده است. بنابراین تعریف می از وجود گرایی به این صورت بود که (( تلاشی است برای فهمیدن انسان از طریق پر کردن شکاف بین سوژه (مشاهده کننده) و ابژه Objet ( آنچه مشاهده می شود) که پس از رنسانس مشکل اساسی برای تفکر غربی و علم شده بود )).

این عناصر مشترک در بین اغلب متفکران وجودی یافت می شود :

اول اینکه وجود مقدم بر جوهر است. وجود به معنی پدیدار شدن یا شدن است؛ جوهر بر ماده بی تغییر دلالت دارد. وجود حاکی از فرایند است؛ جوهر به ثمره اشاره دارد. وجود با رشد و تغییر ارتباط دارد؛ جوخر بر رکود و غایتمندی دلالت دارد.

دوم اینکه، وجود گرایی با جدا کردن ذهن از عین مخالف است. در حقیقت وجود گرایان می گویند سوژه  یا تجربیات درونی خود را وارد نگاه علمی خویش می کنیم. اما از بعد ابژه ای معادله واقعیت غافل نمی شویم. آنها معتقدند باید در فرمول بندی مسایل ابتدا روی تجربه های ذهنی تمرکز کرده و سپس آنها را تا می توانیم به صورت عینی بررسی کنیم.

سوم اینکه، انسانها در جستجوی معنی برای زندگی شان هستند. آنها از خود می پرسند : من کیستم؟ آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ آیا زندگی معنی دارد؟ چگونه می توانم به انسان بودنم تحقق بخشم؟

چهارم اینکه، وجود گرایان معتقدند در نهایت هر یک از ما در قبال آنچه هستیم و آنچه خواهیم شد، مسئولیم. ما نمی توانیم والدین، معلمان، کارفرمایان، خداوند یا اوضاع و احوال را سرزنش کنیم. به قول ساتر: (( انسان به جز آنچه از خودش می سازد، چیز دیگری نیست. این اولین اصل وجود گرایی است)). انسان بودن یعنی تمرین اراده.

پنجم اینکه، وجود گرایان اصولا ضد نظری هستند. از نظر آنها نظریه ها انسانها را بیشتر انسانیت زدایی می کنند و با آنها بیش از حد عینی برخورد می کنند.

مفاهیم اساسی وجود گرایی

دو مفهوم اساسی وجود گرایی، هستی در دنیا و نیستی می باشد.

 هستی در دنیا

وجود گرایان برای شناختن انسان رویکرد پدیدار شناختی اختیار می کنند. از نظر آنها، انسان در دنیایی وجود دارد که از دیدگاه خود فرد بهتر می توان آن را شناخت. زمانی که دانشمندان افراد را از چارچوب داوری بیرونی بررسی می کنند، دنیای وجود آنها را نقض می کنند.

امروزه نه تنها کسانی که به اختلال روانی دچار هستند، بلکه اغلب افرادی که در جوامع مدرن زندگی می کنند، از احساس انزوا و بیگانگی خود با دنیا رنج می برند. بیگانگی، بیمار عصر مدرن است و در سه زمینه آشکار می شود: ۱) جدایی از طبیعت، ۲) فقدان روابط  میان فردی معنی دار، و ۳) بیگانگی با خود اصیل. بنابراین، انسانها سه شکل همزمان هستی در دنیا را تجربه می کنند: Umwelt، یا محیط اطراف ما، mitwelt، روابطمان با دیگران، و eigenwelt، یا روابط با خودمان.

سه شکل بودن در دنیا

نخست محیط زیست شناختی. یعنی همان محیط حیوانات و انسانها- سایق ها و غرایز و … این همان محیطی است که فروید درباره آن تحقیق می کرد.

دومین شکل بودن در دنیا، دنیای روابط متقابل است. به طور مثال فهم عشق به عوامل مرتبط با دنیای روابط متقابل از قبیل تصمیمگیری شخصی و تعهد به دیگری بستگی دارد.

سومین شکل بودن در دنیا، دنیای خود است، این دنیا همان رابطه خود با خودش است. دنیای خود شامل خود آگاهی و رابطه با خود است. من وقتی وارد این دنیا می شوم که به تاثیر دیگری بر خودم پی ببرم و بفهمم گل برای من چه معنایی دارد. دنیا بدوت این شکل از بودن، بی روح و خشک می شود.

رولو می معتقد بود انسانها به طور همزمان در هر سه دنیا زندگی می کنند.

نیستی

هستی در دنیا آگاهی از خود به عنوان موجود زنده و پدیدار شونده را ایجاب می کند. این آگاهی به نوبه خود، به وحشت از نیستی می انجامد. مرگ تنها مسیر به نابودی نیست، بلکه بدیهی ترین مسیر است. زندگی زمانی پر شور و معنی دار تر می شود که افراد با احتمال مرگ خود روبرو شوند. می نوشت : (( تنها واقعیت زندگی من که نسبی نیست، بلکه قطعی است، و آگاهی من از آن به وجودم و آنچه در هر ساعت انجام می دهم، کیفیت قطعی می بخشد)).

در صورتی که افراد جرات روبرو شدن با نیستی خود را بوسیله تامل کردن درباره مرگ نداشته باشند، با این حال نیستی را به شکلهای دیگر تجربه می کنند، مثلا به الکل و مواد مخدر روی می آورند. ترس از مرگ یا نیستی معمولا افراد را تحریک می کند به صورت دفاعی زندگی کنند و در مقایسه با زمانی که با مسئله نیستی خودشان مواجه می شوند، از زندگی برداشت کمتری کنند. گزینه سالم این است که با اجتناب ناپذیر بودن مرگ مواجه شویم و دریابیم که نیستی جز جدا نشدنی هستی است. صورت  نهایی نیستی خود کشی است. قبول بی قید و شرط و کورکورانه ارزشهای جامعه که با وجود ما مغایرت دارد به از خود بیگانگی، بیتفاوتی و یاس منتهی می شود.

وجود گرایی و روانکاوی

نظریات می تلفیقی از نظریات فروید و مواضع وجود گرایانه است. شباهت و تفاوتهای این دو رویکرد از این فراتر است:

روانکاوی و وجود گرایی هر دو سوالاتی بنیادی درباره وجود انسان دارند. فروید به صراحت اعتراف میکرد دل مشغول مشکلات بزرگ انسان و فهم طبیعت انسان است.

وجود گرایان از حتمی بودن مرگ و نیستی و شیوه های کنار آمدن با آن حرف می زنند. فروید نیز به نقش مهم مرگ در روان انسان پی برد و آن را تحت عنوان غریزه مرگ و گرایش انسان به تخریب خویش به کار برد.

اگرچه وجود گرایان به طور کلی از جهت دل مشغولی بیش از حد با مرگ و بد بین بودن سرزنش میشوند ولی اکثر این انتقادات نابجاست. شاید تمرکز وجود گرایان بر مرگ را به این دلیل بیمارگون تصور می کنیم که نگاه غیر واقع بینانه ای به مرگ داریم و از همان کودکی یادگرفته ایم به مرگ فکر نکنیم.

ترس از مرگ و مضطرب شدن بابت مرگ طبیعی است. اتفاق نظر دیگر بین پیروان فروید و وجودگرایان، دل مشغولی با کاستن رنج انسان است. هر دو گروه میگویند انسانها به دلیل اضطراب شدید از مسئولیت پذیری طفره می روند.

هر دو گروه جامعه را ملامت می کنند که نمیگذارند آدمها همان باشند که هستند. از نظر فروید جامعه با ایجاد سوپر ایگو مانع از ابراز برخی نیازها میشود و از نظر وجود گرایان نیز جامعه با القای این موضوع که آدمها باید صادقانه رفتار کنند و از خود بیگانه شوند، راه بر آنان میبندد.

وجود گرایی و روانکاوی تفاوت های جالب و مهیجی هم دارند. وجود گرایان تلاش فروید برای برپا کردن علم طبیعت انسان بر اساس یک نظام فکری انتزاعی و منطقی را رد میکنند. همانطور که کیگارد گفته است (( از گمانه زنی و از نظام حذر کن و به واقعیت برگرد)). در دیدگاه وجود گرایی، نظریه پردازی پیروان فروید به نوعی کاهشگرایی منتهی می شود که ناقض وحدت تجربه است. فروید تجربه انسانی پیچیده را به سه مولفه فرضی اید، ایگو و سوپر ایگو تقلیل داده است.

فروپاشی ارزشها در جامعه نوین و از دست دادن جهت یابی اخلاقی

می معتقد بود بسیاری از ما درگیر رقابت جویی توام با بهره کشی هستیم( یا رقابت جویی افراطی) که (( همسایه ها را باهم دشمن میکند… نفرت و بیزاری آدمها از یکدیگر را به ارمغان میاورد و اضطراب و غریبه شدن را باهم دامن میزند)).

آدمهایی که بیش از حد رقابت جو هستند، دغدغه دیگران را ندارند. در عوض یکسره دنبال قدرت و اعمال کنترل بر دیگران هستند تا احساس برتری خود را تقویت کنند.

این فرد گرایی فاسد به صورت تلاش بی وقفه برای رسیدن به سر حد موفقیت و ثروت در آمده است. در فرهنگ ما پول در آوردن عالیترین هدف شده است. آرزوهای آنان نیز خود شیفته وار است و اجتماع و انسانیت در آن جایی ندارد.

می گفت بسیاری از پدر و مادرها الگوهای بدی برای بچه ها هستند و ارزش الگو برداری ندارند. آیا جامعه ما آدمهایی در حد و اندازه مارتین لوتر کینگ، گاندی، و … دارد؟

ستاره های سینما امروزه بهترین آدمکشهای فیلمها هستند، ورزشکاران پول را بیشتر از هواداران دوست دارند و آدمهای مشهور بابت خیانت به همسر، مشروبخواری و مصرف موارد مخدر سر زبانها می افتند.

جوانان در حوزه سیاست هم شاهد فساد و رسوایی سیاستمداران هستند. اخیرا هم شاهد این هستیم که کشیشها به خاطر سو استفاده جنسی از کودکان به زندان فرستاده می شوند.

بالاخره این که می (۱۹۶۹) میگفت بسیاری از ما توان ارتباط محبت آمیز و پخته با دیگران را از دست داده ایم. رابطه جنسی را با عشق اشتباه گرفته ایم.

پوچی و احساس تنهایی

نتیجه بزرگ فروپاشی ارزشها، احساس پوچی و انزواست. البته به نظر می این پوچی تمام عیار و واقعی نیست بلکه احساس عدم کنترل روی رویدادها ناشی می شود. در نهایت اگر اوضاع خوب پیش نرود، ظرفیت رشد و کمال در ما محدود میشود یا درگیر نوعی خصومت، خشونت و استبداد مخرب میشویم.

می ابراز میدارد که رابطه نزدیکی بین احساس پوچی و احساس تنهایی هست. افراد برای پر کردن این تنهایی، گرایش جمعی ناسالم پیدا میکنند. به عنوان مثال حضور افراد در مهمانیها و محفل مختلف علیرغم میل باطنی که فرد احساس میکند باید برود تا ثابت کند که منزوی نیست و مقبولیت دارد.

ظهور اضطراب

به نظر می احساس اضطراب از احساس تنهایی و پوچی نشات میگیرد. از نظر فروید تقریبا همیشه طبیعت جنسی داشت اما نظر می این است که اضطراب نه تنها یک احساس ناخوشایند است، بلکه (( واکنش اساسی انسان به خطری که وجودش را تهدید میکند یا واکنش اساسی انسان به یک ارزش اضطراب آور است)).

به نظر می تعارضی که اضطراب هستی شناختی را ایجاد میکند، تعارض بودن و نبودن است. می معتقد است احساس گناه بخاطر نقض معیارهای جامعه ایجاد نمیشود بلکه خیلی اوقات بخاطر پیروی اجباری از این قواعد اضطراب و احساس گناه هستی شناختی ایجاد می شود. می اضطراب بهنجار را به این صورت تعریف کرد : (( اضطرابی که متناسب با تهدید است، سرکوبی را شامل نمی شود، و می توان در سطح هشیار به صورت سازنده با آن روبرو شد)). او همچنین اضطراب نابهنجار را چنین تعریف می کند : (( واکنشی که با تهدید نامناسب است، سرکوبی یا سایر شکلهای تعارض درون روانی را شامل می شود و با انواع ممانعت از فعالیت و آگاهی کنترل می شود)). اضطراب روانرنجور زمانی تجربه می شود که ارزشها به عقابد جزمی تبدیل شده باشند. حق به جانب بودن کامل از نظر عقاید، امنیت موقتی به بار می آورد، اما این امنیتی است که به (( بهای دست شستن از فرصت یادگیری تازه و رشد تازه تمام می شود)).

گناه

گناه در صورتی ایجاد می شود که افراد استعدادهای خود را انکار کنند، نتوانند نیازهای همنوعشان را به دقت درک کنند، یا از وابستگی خود به دنیای طبیعی غافل بمانند. می به سه نوع گناه اشاره دارد که به سه شکل زندگی در دنیا ربط دارد.

 اولین نوع گناه، گناه جدایی است که به جدایی انسانها از طبیعت و زندگی طبیعی اشاره داد و در جوامع پیشرفته شایع است.

دومین نوع گناه از ناتوانی ما در درک کردن دقیق دنیای دیگران ناشی می شود. چون ما نمی توانیم بدون خطا نیازهای دیگران را پیش بینی کنیم، در روابطمان با آنها احساس بی کفایتی می کنیم. بنابراین این احساس بی کفایتی به گناهی منجر می شود که همگی تا اندازه ای دستخوش آنها می شویم.

سومین نوع، گناه وجودی به انکار استعدادهایمان یا به ناکامی ما در تحقق بخشیدن به آنها مربوط می شود. این گناه به رابطه ما با خود مربوط می شود و گناهی همگانی است زیرا هیچ کدام نمی توانیم تمام استعدادهایمان را تحقق بخشیم.

قصدمندی

قصدمندی عبارت است از : (( ساختار معنی که به ما، یعنی ذهنها، امکان می دهد دنیای بیرونی، یعنی، عینها را ببینیم و درک کنیم. در قصدمندی، دوگانگی بین ذهن و عین تا اندازه ای برطرف می شود)). البته گاهی قصدمندی ناهشیار است.

گسترش هشیاری

در نظریه می، ظرفیتهای بالقوه وقتی بالفعل می شوند که در ناهشیار جا نگرفته باشند. ظرفیتهایی که در ناهشیار جا دارند قابل تحقق نیستند و محق نخواهند شد، پس هدف ما باید افزودن هشیاری باشد. از نظر می انسانها در نبرد برای آزادی از چند مرحله میگذرند :

مرحله اول، معصومیت نوزادی است که خود آگاهی ندارد.

مرحله دوم، سرکشی است که در آن دنبال قدرت درونی خود میگردی، این مرحله یک بار در ۲ تا ۳ سالگی و بار دیگر در نوجوانی پیش میآید. سرکشی نا فرمانی جزیی و انعکاسی است. در حالی که آزادی حقیقی شامل گشودگی یا آمادگی برای رشد است؛ آزادی حقیقی عبارت است از انعطاف پذیری و آمادگی برای پذیرش ارزشهای انسانی والاتر.

مرحله سوم، خود آگاهی معمولی است. در این مرحله میتوانیم برخی از اشتباهات خود را بفهمیم و برخی از پیشداوریهایمان را تشخیص بدهیم. همچنین میتوانیم از اشتباهات خود درس بگیرم و مسئولیت اعمال خود را بپذیریم. مرحله دیگری هم وجود دارد که اگر به آن برسیم، به معنای واقعی کلمه به پختگی رسیده ایم. او این مرحله را خود آگاهی خلاقانه مینامد. در این مرحله در پاره ای لحظات، بینشهای شیرین و لذت بخشی کسب میکنیم، با کمی دقت متوجه میشویم که هشیاری خلاقانه شباهت زیادی به تجربه قدرتمند اوج مزلو دارد.

در مرحله خود آگاهی خلاقانه، اسیر نیروهای جبری نیستیم. در این مرحله مقهور گذشته، نقشها و معیارهای دیگران نیستیم.

اساطیر

می معتقد بود افراد تمدن غرب به اساطیر نیاز مبرم دارند. اساطیر باورهای غلط نیستند، بلکه آنها نظامهای عقیدتی هشیار یا ناهشیاری هستند که توجیهاتی را برای مشکلات شخصی و اجتماعی تامین می کنند. در صورتی که افراد اساطیری برای اعتقاد داشتن نداشته باشند، به فرقه های مذهبی، اعتیاد به مواد مخدر و فرهنگ رایج روی می آورند به این معنی که در زندگی خود معنی بیابند. اساطیر داستانهایی هستند که جامعه را متحد می سازند.

مسلمات هستی ( دلواپسی های غایی)

در مقابل نظریه روانکاوی که بر تعارض با غرایز سرکوب شده تمرکز دارد، در نظریه وجود گرایی ( اگزیستانسیالیسم) بر تعارض حاصل از رویارویی فرد با مسلمات هستی تاکید می شود. منظور از (( مسلمات هستی)) دلواپسی های غایی مسلم است، ویژگیهای درونی قطعی و مسلمی که بخش گریز ناپذیری از هستی انسان در جهان آفرینشند. به عنوان مثال رویارویی با مرگ خویش، یک تصمیم گیری اساسی برگشت ناپذیر و غیر قابل تغییر و یا فروپاشی آنچه تا کنون معنای بنیادینی برای زندگی فراهم می کرده است.

چهار دلواپسی غایی از اصلی ترین موارد هستند : مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. رویارویی فرد با هر یک از این حقایق زندگی، درونمایه ی تعارض پویای اگزیستانسیال را می سازد.

آزادی و قدرت درونی

از دست دادن آزادی در دلها نفرت ایجاد می کند و این خود معرف ارزشی است که انسانها برای آزاد بودن قائل می شوند.

آزادی عصیان و نافرنانی نیست؛ اما نا فرمانی حرکتی است در جهت و سمت و سوی آزادی. در نوجوانی نه گفتن به درخواست و میل و سلیقه پدر و مادر تلاشی است برای کسب استقلال شخصی و معرف وجود اضطرابی است که نوجوان از ورود به جهانی نو و مستقل دارد. اما بسیار می شود که طغیان و آزادی باهم مشتبه می شوند زیرا طوفان فکری و احساسی مان، پناهگاهی می شود که در سایه زودگذر آن انسان خود را آزاد و مستقل می پندارد.

آزادی آماده بودن برای رشد است. انعطاف پذیری است و آمادگی برای قبول تغییر در جهت ارزشهای والای انسانی.

آزادی چیست؟

آزادی ظرفیت و توانمندی انسان برای رشد و تحول است، ظرفیت و توان ساختن و پرداختن خویش، و آگاه بودن به وجود و ویژگیهای خویشتن است.

خود آگاهی و آزادی مثل دو روی سکه و همیشه باهم هستند. از آنجا روشن می شود که اگر دقت کنیم می بینیم که هر چه خود آگاهی شخص کمتر باشد افکار و رفتارش کمتر آزادانه و از آن خودش خواهد بود.

آزادی، چنان که نیچه گفته است توانایی و ظرفیت رسیدن به آن چیزی است که واقعا هستیم.

آزادی و ساختار

آزادی هرج و مرج و بی نظمی نیست.

انتخاب خویشتن

گام اصلی در به دست آوردن آزادی درونی (( انتخاب خویشتن)) است. معنی اش این است که فرد جای مخصوص خود را در جهان تشخیص دهد و مسئولیت ادامه حیات خویش را، به عنوتان شخصیتی مستقل، به عهده بگیرد و این همان است که نیچه آن را (( اراده به حفظ و ادامه زندگی )) عنوان کرده است.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۲۰ مرداد ۱۳۹۴