رسکورلا-واگنر

رسکورلا و واگنر از پدیده های کلی شرطی شدن کلاسیک توجیهی فراهم آورده، تعدادی پیش بینی غیر منتظره درباره شرطی شدن کلاسیک به دست داده، و چند مساله مهم وابسته به نظریه سنتی شرطی کردن کلاسیک را حل کرده اند. از جمله اینکه این نظریه تبیینی از پدیده وقفه به دست داده است.

در این نظریه از منطق ریاضی و نمادی نسبتا ساده ای برای خلاصه کردن پویایی های یادگیری استفاده شده است. نخست اینکه منحنی یادگیری تدریجا افزایش می یابد تا به یک سطح صاف یا مجانب برسد. رسکورلا و واگنر می گویند ماهیت US تعیین کننده سطح مجانب یا سطح حداکثر شرطی شدن است. این حداکثر با علامت لامدا نشان داده می شود.

دوم اینکه یادگیری کسب شده پیش از یک کوشش خاص n با Vn-1 نشان داده می شود و تغییر یادگیری در نتیجه شرطی شدن در کوشش n با (Vn دلتا) مشخص می شود. دلتا معرف تغییر در V است.

بالاخره نظریه رسکورلا-واگنر دو جز را شامل می شود که به قابلیت شرطی شدن یک جفت CS و US اشاره دارد. ضریب آلفا به نیرومندی تداعی بالقوه یک CS معین دلالت می کند. برای مثال، یک صدای بلند از یک صدای آرام غیر قابل تشخیص ارزش آلفای بیشتری دارد. ضریب بتا نیرومندی تداعی بالقوه یک US معین را معرفی می نماید. یک شوک برقی قوی از یک شوک ضعیف بازتاب عقب کشیدن شدیدتری را موجب می شود، بنابراین از مقدار بتا بیشتری برخوردار است.

وقتی همه این اجزا را برای یک CS معین(CSa) و یک US معین (USa) کنار هم قرار دهیم، نشان می دهد که تغییر در نیرومندی یادگیری شرطی در هر کوشش تابعی است از تفاوت بین حداکثر یادگیری ممکن و مقدار یادگیری که در پایان کوشش قبلی صورت پذیرفته است.

معادله رسکورلا-واگنر چگونگی به وجود آمدن منحنی یادگیری دارای شتاب منفی را توضیح می دهد. در منحنی یادگیری مقدار یادگیری با تداعی ایجاد شده در کوشش های آغاز یادگیری بیشتر از کوشش های بعدی است و هرچه بر تعداد کوشش ها افزوده می شود، از مقدار یادگیری نیز کاسته می شود تا اینکه سرانجام منحنی به حد مجانب برسد. به همین علت، منحنی یادگیری را منحنی دارای شتاب منفی می گویند.

چند بیان ریاضی دیگر وجود دارند که می توانند منحنی یادگیری را به طور کامل توضیح دهند. نظریه رسکورلا-واگنر همچنین دارای این امتیاز است که یافته های غیر عادی مربوط به شرطی سازی کلاسیک را توجیه می کند. برای مثال، به چگونگی تبیین وقفه توسط این نظریه نگاه می کنیم.

وقفه زمانی رخ می کند که ابتدا یک پاسخ به یک CSa شرطی شده و بعد با ترکیبی ازCSax که از CSa اولیه و یم CSx اضافی تشکیل یافته تقویت می شود. وقتی که عنصر دوم محرک مرکب به تنهایی ارائه می شود، موجب فراخوانی پاسخ شرطی نمی شود یا پاسخ اندکی را فرا می خواند. طبق نظریه موجود، اکثر شرطی شدن ممکن برای یک US خاص به وسیله CS اول مصرف شده است.

اصولا تمام شرطی شدن ممکن در موقعیت معین به اولین محرک شرطی تعلق دارد. در توجیه وقفه می بینیم که وقتی یک محرک شرطی از قبل با یک محرک غیر شرطی تداعی شده و به حداکثر نیرومندی اش رسیده باشد، اگر با یک محرک جدید همراه شود و دو محرک همراه هم با همان محرک غیر شرطی تداعی شوند، پدیده وقفه صورت می پذیرد. یعنی محرک جدید به خوبی محرک قبلی نسبت به محرک غیر شرطی، شرطی نمی شود.

وابستگی نه مجاورت

رسکورلا سه مشاهده درباره شرطی سازی پاولفی انجام داده و اهمیت آن را در روان شناسی نوین روشن ساخته است. ابتدا او مانند اگر و میلر می گوید لازم است نوعی همبستگی بین US و CS باشد که از تصادف یا مجاورت فراتر برود.

رسکورلا از اصطلاح وابستگی استفاده می کند تا رابطه ای را که در آن CS علامت آشکار و خبر دهنده ای را برای US فراهم می آورد، توصیف نماید.

دوم اینکه مانند زنر، رسکورلا نیز می گوید که ادعای متداول مبنی بر اینکه CR مینیاتور یا مختصر، UR است یا بسیار ساده جلوه دادن مطلب کاملا غلط است. رسکورلا سگ ها را آموزش داد تا در یک جعبه دو بخشی از روی مانعی بپرند تا از شوک برقی که در فاصله ۳۰ ثانیه به طور منظم به آنها وارد می شود اجتناب کنند. موقعیت به گونه ای ترتیب داده شده که اگر سگ پیش از پایان فاصله زمانی از روی مانع می پرید می توانست از شوک اجتناب کند. هر بار که سگ از روی مانع می پرید، ساعت به صفر برگردانیده می شد و دوباره شروع به کار می کرد. هیچ علامت بیرونی که نشان دهد چه وقت شوک داده خواهد شد وجود نداشت. تنها علامت موجود حس درونی حیوان از گذشت زمان بود. همه سگ های آزمایش یادگرفتند که به موقع از مانع بپرند. نرخ پریدن به عنوان مرجع داوری برای تاثیر متغیرهای دیگر معرفی شده در آزمایش به کار رفت. پس از آموزش اولیه بالا، سگ ها در معرض صوتی که به دنبال آن شوک برقی می آمد قرار گرفتند. سگ ها به سه گروه تقسیم شدند.

گروه ۱ شرطی شدن معیار یا شرطی شدن رو به جلو را که در آن CS(5 ثانیه صوت) همراه با یک US(شوک برقی) دنبال می شد تجربه کرد. این روش در مطالات رسکورلا وابستگی مثبت نام گرفت.

گروه ۲ ابتدا US و بعد CS را تجربه کرد. موقعیت برای این گروه طوری ترتیب داده شد که CS هرگز با شوک همراه نگردید و هرگز در فاصله ۳۰ ثانیه با شوک دنبال نشد. ترتیبی که در CS به دنبال US می آید و غالبا به شرطی شدن رو به عقب(شرطی شدن وارونه) شهرت دارد، در مطالعه رسکورلا وابستگی منفی نام گرفت.

گروه ۳، CS را پیش از US و پس از US به دفعات تجربه کرد. با تصادفی ساختن وقوع CS نسبت به US، موقعیتی ایجاد می شود که در آن بین CS و US همبستگی وجود ندارد. یعنی احتمال وقوع US بعد از ارائه CS به اندازه وقوع آن در زمانی است که اصلا CS ارائه نمی شود. بنابراین برای آزمودنی های گروه ۳، CS ارزش پیش بینی نداشت.

در آخرین مرحله آزمایش، سگ ها به جعبه دوبخشی بازگردانده شدند و بازهم در معرض آموزش اجتناب قرار گرفتند تا آنکه نرخ پاسخ اجتنابی آنها به حد ثابتی رسید. در این لحظه CS(صوت) مرحله شرطی شدن کلاسیک پژوهش، چندین بار برای ۵ ثانیه نواخته شد. معلوم گشت زمانی که CS به حیوان های گروه ۱(وابستگی مثبت) ارائه می شد، نرخ پاسخ دهی آنها نسبت به نرخ آن در مرحله اول آزمایش افزایش می یافت. در واقع آزمودنی های این گروه هنگام شنیدن صوت تقریبا پاسخ دهی خود را دو برابر افزایش می دادند. وقتی CS به حیوان های گروه ۲(وابستگی منفی) ارائه می شد، نرخ پاسخ دهی آنها به میزان یک سوم کاهش می یافت. وقتی CS به حیوان های گروه ۳(عدم همبستگی) معرفی می شد، نرخ پاسخ دهی آنها در همان حدی که در مرحله اول آزمایش بود بی تغییر باقی می ماند.

همه حیوان ها در ضمن مرحله شرطی شدن کلاسیک آزمایش تعداد یکسانی شوک دریافت کردند. چیزی که تغییر کرد رابطه بین CS و US بود. رسکورلا می گوید وابستگی ها تعیین می کنند که شرطی شدن اتفاق می افتد یا نه، و اگر می افتد ه نوع شرطی شدنی خواهد بود.

سرانجام اینکه رسکورلا می گوید شرطی سازی پاولفی چیزی بیشتر از یادگیری بازتابی محض است و در روان شناسی معاصر نقش مهمی دارد. او می گوید شرطی سازی کلاسیک برای دو موضوع مورد علاقه در روان شناسی نوین هم داده های لازم و هم پایه های نظری مورد نیاز را فراهم می آورد. این دو موضوع مطالعات عصب شناختی یادگیری و شبیه سازی کامپیوتری نورونی هستند.

  • درماندگی آموخته شده

رسکورلا و دیگران نشان داده اند که در شرایط کنترل واقعا تصادفی شرطی شدن اتفاق نمی افتد، اما شاید آنان به نوع درست رفتار نمی نگرند.

مارتین سلیگمن شواهد متقاعد کننده ای به دست آورد که نشان می دهند حیوانات در شرایطی که رسکورلا آن را شرایط کنترل واقعا تصادفی می نامد، چیز بسیار مهمی یاد می گیرند. سلیگمن ابتدا متذکر می شود که در یک آزمایش شرطی شدن کلاسیک، جاندار درمانده است و یاد می گیرد که درمانده است. سلیگمن و همکارانش شیوه های آزمایشی مورد استفاده کامین و رسکورلا و واگنر را وارونه کردند. او ابتدا حیوان های خود را شرطی سازی کلاسیک کرد و بعد کوشید به آنها یک پاسخ وسیله ای بیاموزد. معلوم گشت که معکوس کردن شیوه آزمایش تاثیر عمیقی بر رفتار حیوان ها دارد.

وارد آمدن یک رشته شوک برقی شدید، مختصر و غیر قابل اجتناب به حیوان ها سبب می شود که آنها از آن پس نتوانند یک پاسخ ساده وسیله ای مانند پریدن از روی یک مانع برای گریز یا اجتناب از شوک برقی را بیاموزند. افزون بر این، فرقی نمی کند که چگونه CS با US همراه شود. معلوم گشته است که حیوان ها قادر نیستند در مرحله دوم آزمایش یک پاسخ وسیله ای ساده را یاد بگیرند، صرف نظر از اینکه آنها وابستگی مثبت، وابستگی منفی یا شرایط تصادفی را تجربه کرده باشند.

بنا به نظر سلیگمن، حیوان در موقعیت شرطی شدن کلاسیک یاد می گیرد که درمانده است، زیرا واقعا درمانده است. این درماندگی که آموخته شده است، مربوط به ناتوانی حیوان در کنترل شوک است. درماندگی آموخته شده نه از یک تجربه ناگوار به خودی خود، بلکع از ناتوانی یا ناتوانی تصوری فرد در این باره که کاری از او ساخته نیست ناشی می شود. حیوان هایی که یاد گرفتند نمی توانند یک موقعیت آزارنده را کنترل کنند، به طور کلی به حالت منفعل درآمدند.

معادل های درماندگی آموخته شده عباراتند از: بی میلی برای انجام هر عملی برای کسب تقویت یا گریز از تنبیه، منفعل بودن به طور کلی، گوشه گیری، ترس، افسردگی و پذیرا بودن هرآنچه اتفاق می افتد. سلیگمن(۱۹۷۵) نظر داده است که درماندگی آموخته شده در انسان ها می تواند به صورت افسردگی تجربه شود و این ویژگی افرادی است که در کوشش هایشان در زندگی چنان سرخورده شده اند که ناامید و گوشه گیر و در نهایت سر به تسلیم می نهند.

جانداران می آموزند که در اجتناب یا گریز از موقعیت آزارنده درمانده اند و لذا اقدامی در جهت رفع آن نمی کنند. احساس درماندگی به ورای موقعیت آزمایشی تعمیم داده می شود و به حالت منفعل بودن کلی می انجامد.

  • سایر توجیهات نظری از شرطی شدن کلاسیک

اهمیت توجه

نیکولاس مکینتاش(۱۹۷۵) نظر داده است که جانداران اطلاعاتی را جستجو می کنند که به آنها امکان می دهد تا رویدادهای زیستی مهم مثلا US ها را پیش بینی نمایند. وقتی که یک علامت پیش بینی کننده یافت شد، توجه به طور فزاینده ای به آن علامت جلب می شود. وقتی که چندین علامت وجود دارند، با هر کوشش یادگیری علامت هایی که بیشتر پیش بینی کننده اند آشکار تر می شوند و علامت هایی که کمتر پیش بینی کننده اند مورد غفلت قرار می گیرند. بنابراین موضع مکینتاش بر پردازش فعال اطلاعات مبتنی است.

تفاوت عمده بین موضع گیری رسکورلا-واگنر و موضع گیری مکینتاش این است که موضع رسکورلا-واگنر ارگانیسم را به صورتی می بیند که اطلاعات را از محیط به صورت منفعل دریافت و ثبت می کند، در حالی که موضع مکینتاش چنین نیست. موضع رسکورلا-واگنر معرف نمونه جدیدی از دیدگاه قدیمی تر یادگیری است که یادگیری را فرایندی ماشینی، خودکار و دارای ماهیت تداعی گرایی می داند.

تبیین مکینتاش از پدیده وقفه بر این فرض استوار است که اشاره هایی که بیشتر پیش بینی کننده اند بهتر جلب توجه می کنند. وقتی که یک CS با اطمینان وقوع یک رویداد زیستی مهم را پیش بینی می کند، آن CS برجسته تر جلوه می نماید. نظریه مکینتاش این مشاهده را که هرچه CS اول و CS دوم بیشتر باهم به جاندار ارائه شوند، وقفه نیرومندتر است توجیه می کند. نظریه رسکورلا-واگنر فقدان شرطی شدن به محرک جدید را با این گفته که همه شرطی شدن ممکن برای US توسط CS اول مصرف می شود توجیه می کرد. از این رو هم نظریه رسکورلا-واگنر و هم نظریه مکینتاش وقفه را با دو فرض کاملا متفاوت درباره ماهیت فرایند یادگیری تبیین می کنند.

شگفت انگیزی

کامین به منظور تبیین پدیده وقفه، استدلال می کند که وقتی US برای اولین بار ظاهر می شود، حیوان به وسیله آن شگفت زده می شود. اگر CS با اطمینان پیش از US رخ دهد، حیوان به تدریج یاد می گیرد که اندکی پس از ارائه CS، US را انتظار بکشد. سرانجام اینکه حیوان از آن پس به وسیله US شگفت زده نمی شود و دیگر شرطی شدن اتفاق نمی افتد. بنا به نظر کامین، وقتی CS  خاطره US را زنده می کند، وقوع US دیگر شگفت انگیز نیست و دلیلی وجود ندارد که در این موقعیت چیز دیگری آموخته شود. بنابراین برای کامین، مکانیسمی که شرطی شدن کلاسیک را تبیین می کند، شگفت انگیزی است.

وقتی که شروع US یک حالت شگفت انگیزی کامل است، حیوان حافظه اش را برای یافتن رویدادی که US را پیش بینی می کرده است مورد جستجو قرار می دهد. خاطره فراخوانده شده ابتدا ضعیف است، اما با همراهی بیشتر CS و US نیرومندتر می شود. همچنان که خاطره US فراخوانده شده به وسیله CS آشکارتر می شود، حالت شگفت انگیزی و همراه آن به اصطلاح شرطی شدن کاهش می یابد.

با استفاده از مفهوم شگفت انگیزی، وقفه به سادگی تبیین می شود. از آنجا که محرک الف با اطمینان US را پیش بینی می کند، در زمانی که محرک ب معرفی می شود، وقوع US دیگر شگفت انگیز نیست؛ و بنابراین شرطی شدن به محرک ب اتفاق نمی افتد. بنا به باور کامین، نبودن حالت شگفت انگیزی به نسبت اینکه CS خاطره US را فرا می خواند کاهش می یابد، بسط داده و بر آن تاکید کرده است. نظریه کامین-واگنر به نحو زیر خلاصه شده است:

  • ما به نسبتی که چیزها را فعالانه پردازش می کنیم درباره آنها یاد می گیریم.
  • ما تنها چیزها را به میزانی که برایمان شگفت انگیزند به طور فعال پردازش می کنیم، یعنی به میزانی که آنها را درک نمی کنیم.
  • با پیشرفت شرطی شدن، حالت شگفت انگیزی CS و US کمتر می شود. در نتیجه کمتر پردازش می شوند و بنابراین کمتر درباره آنها یاد می گیریم.

می توان موضع رسکورلا-واگنر را به موضع کامین-واگنر با این فرض ربط داد که تفاوت بین حداکثر مقدار شرطی شدن ممکن و مقدار شرطی شدنی که قبلا صورت پذیرفته است میزان شگفت زده شدن جاندار با شروع US را منعکس می کند. وقتی که مقدار شرطی شدن ممکن با مقدار شرطی شدنی که رخ داده است مطابق باشد، دیگر حالت شگفت انگیزی وجود ندارد. همچنین از آنجا که مقدار شرطی شدن ممکن مستقیما متناسب با مقدار شگفت زدگی آزمودنی است؛ باید روشن باشد که چگونه نظریه کامین-واگنر منحنی دارای شتاب منفی را که معرف فرایند یادگیری است توجیه می کند.

  • بی ربطی آموخته شده، بازداری مکنون و فراشرطی شدن

دست کم سه پدیده برای نظریه رسکورلا-واگنر مشکل آفرین هستند، اما با رویکردهای مکینتاش و کامین-واگنر قابل تبیین اند. همه آنها به رویارویی قبلی ارگانیسم با یک CS، پیش از معرفی یک وابستگی مثبت بین CS و US مربوط می شوند.

رسکورلا یک موقعیت گواه واقعا تصادفی را مورد استفاده قرار می داد که در آن هم CS و هم US به وقوع می پیوستند اما هیچ گونه وابستگی بین آنها برقرار نبود. اگر CS که ابتدا در یک موقعیت گواه تصادفی به کار رفته است بعدا در یک رابطه وابستگی با US به کار برود، شرطی شدن خدشه دار می شود.

بی ربطی آموخته شده به کارآمدی ضعیف شده یک CS که در شرایط گواه یا کنترل تصادفی به کار رفته است گفته می شود. این موضوع برای نظریه رسکورلا-واگنر یک مشکل می آفریند، زیرا طبق آن نظریه، رویارویی قبلی با CS نباید بر شرطی شدن تاثیری داشته باشد. بنا به نظریه رسکورلا-واگنر، تنها ویژگی هایی چون شدت CS بر تداعی بعدی آن با US تاثیر می گذارد و آن ویژگی ها بر اثر رویارویی قبلی در یک رابطه ناوابسته با US تغییر نمی کنند. از دیدگاه مکینتاش، ارگانیسم ها می آموزند که یک CS در شرایط گواه تصادفی هیچ ارزش پیش بینی کنندگی ندارد. در اصل، آن CS مورد غفلت قرار می گیرد و لذا در یک بافت تازه غیر موثر خواهد بود. موقعیت کامین-واگنر نیز شبیه به این است. پس از آنکه CS صرفا به طور تصادفی با US همراه شد، دیگر به طور فعال پردازش نمی شود و ارگانیسم آن را نادیده می گیرد.

همچنین اثر بازداری مکنون زمانی رخ می دهد که رویارویی قبلی ارگانیسم با یک CS(بدون حضور US) بعدا که CS و US باهم می آیند مانع شرطی شدن می شود. بازهم این برای نظریه رسکورلا-واگنر مشکلی به حساب می آید؛ زیرا تجربه قبلی ارگانیسم با CS نباید تاثیری بر شرطی شدن داشته باشد. مکینتاش و کامین تاثیر تجربه قبلی را اینگونه تبیین می کنند که در ضمن مدتی که CS به تنهایی ارائه می شود جاندار یاد می گیرد که نامربوط است، یعنی به هیچ رویداد مهمی وابسته نیست. پس از آنکه معلوم شد که CS نامربوط است، جاندار آن را نادیده می گیرد و چنانچه بعدا با US همراه شود همین امر سبب وقفه در شکل گیری رابطه پیش بینی CS-US می شود.

در گسترش اندیشه مکینتاش، مور و استیکنی(۱۹۸۰) می گویند، گرچه به هنگام ارئه قبلی CS تقویت صورت نمی گیرد، اما هنوز بین محرک ها رقابت موجود است. در غالب شرایط، یک CS قبلا تجربه شده با محرک های محیطی موجود در دستگاه آزمون که پایدارتر و قابل پیش بینی تر هستند رقابت می کند. آن محرک های محیطی از برجستگی بیشتری برخوردار می شوند و CS نسبتا بی معنی برجستگی اش را از دست می دهد؛ در نتیجه اثربخشی بعدی اش را نیز از دست می دهد. بنابراین در نظریه مکینتاش؛ بازداری مکنون مانند وقفه به این صورت تبیین می شود که ارگانیسم می آموزد تا به محرک های قابل پیش بینی توجه کند و اطلاعات نامربوط را نادیده بگیرد.

فرض کنید ما آموزش A+/AX- را به کار می بریم تا یک CS به عنوان یک بازداری کننده شرطی بناگذاریم. می توان انتظار داشت که ایجاد یک CS به عنوان یک بازداری کننده شرطی، شرطی کردن بعدی را وقتی که CS با US همراه می شود دشوار می سازد. با این حال نتیجه شگفتی آور این است که شرطی شدن آسان می شود.

پژوهشگران از اصطلاح فراشرطی شدن استفاده می کنند تا سهولت شرطی شدن را وقتی که یک بازدارنده شرطی CS- متعاقبا با یک US همراه می شود اتفاق می افتد توصیف نمایند. رسکورلا متوجه شد که نتایج برای تمامی نظریه های شرطی سازی ترکیبی جاری مشکل آفرین است. ویلیامز و مکدویت(۲۰۰۲) که می گویند فراشرطی شدن ضد وقفه است، تبیینی شبیه به نظریه کامین-واگنر را می پسندند. یعنی پس از آنکه یک CS به صورت بازدارنده شرطی درآمد، ارائه آن همراه با یک US شگفت انگیز است و لذا شرطی شدن را آسان می سازد.

شرطی شدن به عنوان تشکیل انتظارات

رابرت بولس پیشنهاد می کند که جانداران هیچ پاسخ تازه ای در ضمن شرطی شدن نمی آموزند، بلکه یاد می گیرند واکنش های ویژه نوع خود را که متناسب با موقعیت است انجام دهند. آنچه جانداران می آموزند انتظاراتی است که رفتار ناآموخته آنها را هدایت می کند. وقتی که CS با پیامد مهمی چون حضور یا عدم حضور US همبسته است، انتظار محرک شکل می گیرد. به سخن دیگر، آزمایش شرطی شدن معمولی یک انتظار محرک ایجاد می کند. انتظار محرک شامل پیش بینی حضور یک محرک US از روی حضور محرکی دیگر CS است. جانداران همچنین انتظارات پاسخ را که روابط پیش بینی بین پاسخ ها و پیامدهاست یاد می گیرند. بنا به نظریه بولس؛ تقویت رفتار را نیرومند نمی سازد، بلکه این انتظار را که یک پاسخ معین با یک تقویت کننده دنبال خواهد شد را نیرومند می کند. بولس در تبیین خود از شرطی سازی از نظریه تولمن استفاده می برد.

  • بیزاری از مزه حاصل از شرطی شدن: اثر گارسیا

گارسیا و کولینگ درستی مهفوم بیزاری از مزه را با نشان دادن یک پدیده غیر معمول در شرطی شدن کلاسیک ثابت کردند. آنها نتیجه گرفتند که موش هایی که پس از دریافت پرتو X به دنبال نوشیدن آب شیرین بیمار شدند و از آن پس از آب شیرین اجتناب کردند یک پاسخ طبیعی را از خود بروز دادند که برای بقای آنها ضروری بود.

به نظر می رسد آزمایش گارسیا و کولینگ شیوه های شرطی شدن کلاسیک را دنبال می کند، اما زمانی که نتایج آن به عنوان پدیده های شرطی شدن کلاسیک تفسیر می شوند مشکلاتی را به وجود می آورند.

نخست اینکه وقفه زمانی بین CS و UR از زمان مورد نیاز برای شرطی شدن کلاسیک بسیار فراتر است، فاصله بین زمانی که حیوان ماده ای را می چشد و بعد بیماری را تجربه می کند می تواند چندین ساعت به طول انجامد. دوم اینکه به طور مکرر معلوم گشته که تنها چندتایی همایندی بین محلول آب آشامیدنی و حالت تهوع(گاهی یک بار) کافی است تا بیزاری شدید از مزه ایجاد شود، در حالی که به طور معمول چندین همایندی بین CS و US لازم است تا پاسخ شرطی CR اتفاق بیفتد. بعضی وقت ها موقعی که تنبیه شدید به کار می رود، معلوم شده که شرطی شدن در یک کوشش اتفاق می افتد، اما وقتی که فاصله بین CS و US به اندازه این فاصله در شرطی شدن بیزاری آور است چنین اتفاقی نمی افتد. سوم اینکه گرچه بیزاری از مزه بعد از یک وقفه طولانی ایجاد می شود و بعضی وقت ها تنها در یک کوشش آزمایشی، با این حال نسبت به خاموشی بسیار مقاوم است. معمولا با اضافه شدن بر تعداد همایندی های بین CS و US بر مقاومت در برابر خاموشی نیز افزوده می شود؛ اما به نظر می رسد که بیزاری از مزه این اصل را بهم می زند.

سهولت قابل ملاحظه ای را که یادگیری بین مزه یک غذا و بیماری بعدی حاصل می شود را اثر گارسیا می نامند. مطالعات طولی جکوبسون و همکاران حاکی از این است که  تا ۵۰ درصد بیماران درمان شده با شیمی درمانی بیزاری شرطی شده از غذا را تجربه کرده اند و شرطی شدن وارونه یعنی ایجاد انزجار نسبت به غذاهایی که بعد از درمان مصرف می شوند؛ به ندرت اتفاق می افتد. جالب این است که شدت تهوع حاصل از شیمی درمانی پیش بینی کننده خوبی برای بیزاری آموخته شده از غذا نیست.

از اثر گارسیا برای کنترل حیوانات مهاجر استفاده می شود. گوستاسون و همکاران در مطالعه خود به سه گرگ گوشت گوسفند آغشته به کلرید لیتیم که باعث تهوع می شود و به سه گرگ دیگر گوشت خرگوش آغشته به همین ماده را خوراندند. به نظر می رسد که ما یک راه مستقیم برای کنترل کردن عادات خوردن حیوانات تجاوز گر که هم نظر کشاورزان و گله داران را تامین می کند و هم نظر طرفداران محیط زیست را داریم.

  • آزمایش جان بی واتسون با آلبرت کوچولو

واتسون رفتار گرا بود، او می گفت که ما باید فقط رفتار آشکار را مطالعه کنیم. او همچنین محیط گرا نیز بود و این اظهار نظر معروف از اوست : «به من یک دوجین نوزاد صحیح و سالم و منحصر به دنیای خودم بدهید تا آنها را پرورش دهم. تضمین می کنم هر یک را به طور تصادفی انتخاب کنم و او را بدون توجه به استعدادها، آمادگی ها، تمایلات، توانایی ها، رغبت ها و نژاد اجدادی اش، طوری آموزش دهم تا به یک دکتر، قاضی، هنرپیشه، بازرگان، یا حتی دزد و گدا تبدیل شود».

مطالعه هیجان ها. او ادعا کرد که در هنگام تولد، تنها سه واکنش هیجانی نا آموخته یعنی ترس، خشم و عشق وجود دارد. در حقیقت ما فقط سه پاسخ بدنی متفاوت را مشاهده می کنیم، اما برای سادگی کار، آنها را هیجان می نامیم.

ترس. در کودکان فقط دو محرک غیر شرطی وجود دارد که ترس را فرا می خواند، یکی از آنها صدای بلند است و دیگری از دست دادن تکیه گاه. کودکان بزرگتر از چیزهای زیادی می ترسند، از جمله افراد غریبه، موش، تاریکی و … بنابراین اغلب محرکهایی که واکنش ترس را ایجاد می کنند، آموخته شده اند. خشم. اگرچه خشم در ابتدا واکنشی به یک موقعیت است ( با زور نگه داشته شدن)، اما بعدها در موقعیت های مختلفی ابراز می شود. عشق. اگرچه واتسون هیچ ارتباطی با فروید نداشت، اما متوجه شد که این چنین پاسخ هایی به طور اختصاصی به وسیله تحریک قسمت هایی از بدن مانند نوک سینه ها، لب ها و اندام های جنسی، که آنها را مناطق تحریک زا می خوانیم، به سادگی ایجاد می شوند. کودکان به تدریج شرطی می شوند که دیگران را دوست بدارند. چهره مادر به طور مکرر با نوازش کردن، تکان دادن و لمس کردن همراه می شود و چهره او به یک محرک شرطی تبدیل می شود که به تنهایی احساسات مثبت در کودک را به طرف مادر فرا می خواند.  شرطی سازی ترس در آلبرت کوچولو توسط واتسون بدین صورت بود که او آلبرت را شرطی کرد تا از موش سفید بترسد یا نه.

تکرار آزمایش واتسون به وسیله برگمن

برگمن آزمایش واتسون را تکرار کرد و نشان داد این شرطی شدن تنها در شرایط معینی اتفاق می افتد. زمانی که در شرطی شدن، CS یک حیوان زنده باشد. یافته های برگمن با ادعای پاولف و واتسون مبنی بر اینکه ماهیت CS در فرایند شرطی شدن تاثیری ندارد، مغایر است. از سوی دیگر یافته های خانم برگمن بر اعتقاد سلیگمن که می گوید بعضی از تداعی ها به سبب از پیش آمادگی جاندار از تداعی های دیگر آسان تر تشکیل می شوند منطبق است. سلیگمن می گوید انسان ها از لحاظ زیستی آماده اند تا نسبت به حیوانات بدگمان باشند و لذا به سادگی می آموزند که از آنها بترسند یا اجتناب کنند.

اگر ترس ها آموخته می شوند؛ پس می توان آنها ناآموخته یا خاموش کرد. واتسون زمانی که با ماری کوور جونز کار می کرد، کودک سه ساله ای به نام پیتر را پیدا کرد که شدیدا از موش؛ خرگوش، کت پشمی، قورباغه و ماهی می ترسید. روش مورد استفاده واتسون و جونز در از بین بردن ترس پیتر بسیار شبیه روشی است که حساسیت زدایی منظم نام دارد و مدت ها بعد از تاریخ آزمایش بالا تدوین گردیده است.

واتسون باور نداشت که شرطی شدن به تقویت وابسته است. بنا به نظریه واتسون یادگیری صرفا به دلیل پشت سرهم آمدن رویدادها در یک فاصله زمانی کوتاه رخ می دهد. شرطی شدن کلاسیک نه به این سبب که US موجب تقویت CS می شود اتفاق می افتد، بلکه به این علت رخ می دهد که CS و US در فاصله ای اندک به دنبال هم می آیند. همچنین به نظر واتسون، هرچه رویدادها بیشتر باهم اتفاق افتند، تداعی بین آنها نیرومندتر خواهد بود. بنابراین واتسون تنها قوانین قدیمی مجاورت و فراوانی(بسامد) را می پذیرفت. برای او سایر اصول یادگیری ذهن گرایانه یا غیر ضروری بودند.

  • کاربردهای بیشتر شرطی سازی کلاسیک در روان شناسی بالینی

خاموشی

فعالیت های بالینی مبتنی بر شرطی شدن کلاسیک بر این فرض استوار است که چون اختلالات رفتاری یا عادت های بد آموخته می شوند؛ می توان آنها را ناآموخته کرد یا رفتارهای مثبتی را جانشین آنها کرد. شوارتز واسرمن و رابینس(۲۰۰۲) مشکلات این روش را به نحو زیر توضیح داده اند:

نخست اینکه امکان ندارد که در موقعیت آزمایشگاهی مجموعه رویدادهای اختصاصی و پیچیده ای را که در دنیای واقعی نقش CS را بازی می کنند به طور کامل ایجاد نماییم. دوم اینکه شواهد نشان نمی دهند که خاموشی موجب از بین رفتن تداعی زیربنایی CS-US می شود. خاموشی به طور موقت موجب وقفه در پاسخ های شرطی CR می شود تا اینکه شرایطی مانند گذشت زمان(بازگشت خود به خودی) یا ارائه مجدد US (از سرگیری) یا ظهور مجدد بافت آموزشی اولیه(نو شدن) رخ دهند و پاسخ دهی رفتار مجددا از سر گرفته شود. بالاخره اینکه در مثالی، اگر مواد مخدر مجددا مورد استفاده قرار گیرند، پاسخ های خاموش شده همیشه قابل بازآموزی هستند.

شرطی سازی تقابلی

در شرطی سازی تقابلی، CS با یک US به غیر از US اصلی همراه می شود. برای مثال به شخص اجازه سیگار کشیدن یا مصرف الکل می دهند و بعد به او دارویی می خوارنند که حالت تهوع ایجاد می کند. پس از همایندی های مکرر این دو مزه، مزه سیگار یا الکل حالت تهوع شرطی ایجاد می کند که این به نوبه خود منجر به بیزاری از سیگار کشیدن یا می نوشیدن می شود. اما فواید حاصل از شرطی تقابلی موقتی است. شوارتز، واسرمن و رابینس(۲۰۰۲) می گویند:

در نهایت شرطی سازی تقابلی با همان مشکلات آموز خاموشی درگیر است که شرطی سازی تقابلی در آزمایشگاه یا درمانگاه به خارج از این محیط ها به خوبی تعمیم نمی یابد. معتادان ممکن است فقط بیاموزند که مواد مورد علاقه آنان وقتی که در آن محیط های تصنعی مصرف شود نامطلوب اند. دوم، هرگونه تمایلی برای استفاده مجدد از مواد در خارج از موقعیت درمانگاه به برقراری سریع پاسخ های اصلی شرطی می انجامد. شرطی سازی تقابلی با یک مشکل خاص دیگر نیز روبرو است. حتی اگر درمان موثر باشد، متقاعد کردن بیماران به تحمل مواجهه عملکرد با شوک یا استفراغ کار آسانی نیست.

غرقه سازی

یک مشکل بزرگ در درمان هراس ها (فوبی ها) این است که افراد از تجارب ترسناک اجتناب می کنند یا از آنها گریزانند. از آنجا که خاموشی یک فرایند فعال است(CS باید بدون US ارائه شود)، اجتناب از محرک های ترس زا از وقوع خاموشی جلوگیری می کند.

تنها راه ممکن برای خاموش کردن یک هراس این است که فرد را مجبور کنیم به مدت کافی در حضور CS باقی بماند تا بیاموز که هیچ چیز منفی اتفاق نخواهد افتاد. وقتی که چنین خاموشی اجباری برای بر طرف کردن هراس ها به کار می رود، به آن غرقه سازی گویند.

حساسیت زدایی منظم

جوزف ولپی(۱۹۵۸) یک فن درمان تدوین کرد که حساسیت زدایی منظم نامیده شد. فن ولپی که عمدتا برای درمان بیماران فوبیایی به کار می رود شامل سه مرحله است.

مرحله اول مستلزم ایجاد یک سلسله مراتب اضطراب است. برای این منظور یک توالی از رویدادهای اضطراب زا در نظر گرفته می شود و آنها را به ترتیب از شدیدترین تا خفیف ترین مرتب می کند.

ولپی در دومین مرحله روش خود به بیماران آموزش می دهد تا به حالت آرمیدگی عضلانی کامل درآیند.

در سومین مرحله، بیمار ابتدا آرمیدگی عمیق را تجربه می کند و بعد از او خواسته می شود تا ضعیف ترین رویداد از سلسله مراتب اضطراب را تجسم کند. سپس از او خواسته می شود تا رویداد بعدی را تجسم کند و این کار را ادامه دهد تا تمام رویدادهای فهرست به ترتیب در تجسم بیمار درآیند.

پس از آنکه خاموشی شناختی صورت پذیرفت، امید می رود که شخص بتواند همین مراحل را در جهان واقعی تکرار کند. در حالی که ولپی از بیماران خود می خواست تا به طور روانی تدریجا به اشیا ترس آور نزدیک شوند، واتسون و جونز به طور فیزیکی اشیا ترس آور را به کودک نزدیک می کردند. به جز این تفاوت، هر دو رویکرد از جهات دیگر به هم شبیه اند.

کاربرد شرطی سازی کلاسیک در پزشکی

متالینکوف با استفاده از خوکچه های هندی به عنوان آزمودنی، حرارت یا محرک بساوشی CS را با تزریق پروتوئین US همراه کرد. متالینکوف گزارش نمود که پس از چندین بار همایندی CS و US، ارائه حرارت یا محرک بساوشی(لمسی) به تنهایی تعدادی پاسخ ایمنی نامشخص را به دنبال می آورد.

پژوهش های انجام شده به وسیله رابر آدر و همکاران(۱۹۷۰) علاقه به این موضوع را تازه کرد و به روشنی نشان داد که دستگاه ایمنی بدن را می توان شرطی کرد. این پژوهشگران یک حوزه بین رشته ای جالب و جدید را آغاز کردند که اکنون ایمنی شناسی روانی-عصبی نامیده می شود. اگر چه تعداد کمی از این مطالعات با آدمیان انجام گرفته است، اما کار با حیوان های غیر انسان نشان داده اند که هم سرکوب و هم افزایش کارکردهای ایمنی و هم خاموشی اثرها امکان پذیرند.

منبع: خلاصه ای از نظریه های یادگیری السون و هرگنهان ترجمه علی اکبر سیف

پیمان دوستی

۱ خرداد ۱۳۹۶