نظریه های شخصیت

نظریه میان فردی هاری استک سالیوان

هاری استک سالیوان، معتقد بود افراد شخصیت خود را در بستر اجتماعی پرورش می دهند. او باور داشت که انسان ها بدون افراد دیگر هیچ شخصیتی نخواهند داشت. نظریه میان فردی سالیوان بر اهمیت مراحل مختلف رشد، یعنی نوباوگی، کودکی، بچگی، پیش نوجوانی، اوایل نوجوانی، اواخر نوجوانی و بزرگسالی تاکید دارد. رشد سالم انسان به توانایی فرد در برقراری رابطه صمیمانه با فردی دیگر وابسته است، اما متاسفانه اضطراب می تواند در هر سنی در روابط میان فردی رضایت بخش اختلال ایجاد کند.

شاید مهمترین مرحله رشد، پیش نوجوانی باشد، دوره ای که کودکان هنوز به سنی نرسیده اند که روابط صمیمانه آنها با تمایلات شهوانی پیچیده شود. سالیوان معتقد بود افراد زمانی به رشد سالم می رسند که بتوانند هم صمیمیت و هم شهوت را نسبت به طرف مقابل خود احساس کنند.

  • تنش ها

سالیوان نیز مانند یونگ و فروید، شخصیت را به صورت یک سیستم انرژی در نظر داشت. انرژی می تواند به صورت تنش(احتمال عمل کردن) یا به صورت خود اعمال(تغییر شکل های انرژی) وجود داشته باشد. تغییر شکل های انرژی، تنش ها را به رفتارهای ناآشکار یا آشکار تبدیل می کنند و هدف آنها ارضای نیازها و کاهش دادن اضطراب است.

تنش احتمال عمل کردن است که امکان دارد در آگاهی تجربه شود یا نشود. بنابراین همه تنش ها به صورت هشیار احساس نمی شوند. بسیاری از تنش ها، مانند اضطراب، دلشوره ها، رخوت، گرسنگی و برانگیختگی جنسی احساس می شوند؛ اما نه همیشه در سطح هشیار. سالیوان دو نوع تنش نیازها(منجر به اعمال ثمر بخش) و اضطراب(منجر به رفتارهای بی ثمر و آشفته) را مشخص کرد.

نیازها

نیازها تنش هایی هستند که عدم تعادل زیستی بین فرد و محیط فیزیو-شیمیایی درون و بیرون از ارگانیزم آنها را به بار می آورد. نیازها گذرا هستند، اما بعد از مدتی احتمالا دوباره بر می گردند. گرچه نیازها در اصل عنصر زیستی دارند، اما بسیاری از آنها از موقعیت میان فردی ناشی می شوند. اساسی ترین نیاز میان فردی، محبت است. کودک نیاز به محبت مادری را پرورش می دهد. برخلاف برخی نیازها، محبت به رفتارهای حداقل دو نفره نیاز داردو

محبت نیاز کلی است، زیرا به سلامتی کلی فرد مربوط می شود. نیازهای کلی که اکسیژن، غذا  و آب را نیز شامل می شوند، بر خلاف نیازهای موضعی هستند که از منطقه خاص بدن ناشی می شوند. چند منطقه بدن در ارضای نیازهای کلی و موضعی موثر هستند. برای مثال، دهان نیازهای کلی را با جذب غذا و اکسیژن ارضا می کند، اما نیاز موضعی به فعالیت دهنی را نیز برآورده می سازد. از دست ها می توان برای کمک به ارضای نیاز کلی محبت نیز استفاده کرد، اما دست ها می توانند برای ارضای نیاز موضعی به فعالیت دستی نیز به کار روند.

در حالی که کودک نیازهای کلی به غذا، آب و غیره را ارضا می کند، انرژی بیش از حد لازم به مصرف می رساند و این انرژی اضافی به شیوه های رفتار خاص تغییر شکل می یابد که سالیوان آن را پویش نامید.

اضطراب

نوع دوم تنش، اضطراب از این نظر با تنش های نیاز فرق دارد که گسسته، پراکنده و مبهم است و به خودی خود عملی را برای کاهش دادن آن برانگیخته نمی کند. اگر کودکان غذا(نیاز) نداشته باشند، روش عمل آنها مشخص است، اما اگر آنها مضطرب شوند، برای گریختن از این اضطراب نمی توانند کاری انجام دهند.

سالیوان(۱۹۵۳) معتقد بود اضطراب از طریق فرایند همدلی  از مادر به کودک منتقل می شود. هرگونه نشانه اضطراب یا ناامنی در کودک، احتمالا به تلاش های مادر برای ارضای نیازهای کودک منجر می شود.

مادری که بچه مضطرب خود را تغذیه می کند، اضطراب را با گرسنگی اشتباه می گیرد. اگر کودک در پذیرفتن شیر اکراه داشته باشد، مادر مضطرب تر می شود که این خود اضطراب بیشتری در کودک ایجاد می کند. از آن پس، اضطراب در جهت مخالف، تنش های نیاز عمل نموده و از ارضا شدن آنها جلوگیری می کند.

اضطراب بر بزرگسالان نیز تاثیر زیان آوری دارد. اضطراب مهم ترین نیروی مخرب است که از رشد روابط میان فردی سالم جلوگیری می کند. سالیوان اضطراب شدید را به وارد شدن ضربه سر تشبیه کرد. اضطراب، افراد را از یادگیری عاجز می کند، حافظه را مختل می کند، ادراک را محدود می ساز و می تواند به یادزدودگی کامل منجر شود.

اضطراب رفتارهایی را ایجاد می کند که ۱) به افراد اجازه نمی دهد از اشتباهاتشان درس بگیرند، ۲) افراد را در حالت دنبال کردن میل بچه گانه به امنیت نگه می دارد و ۳) به طور کلی تضمین می کند افراد از تجربیات خود درس نخواهند گرفت.

سالیوان تاکید کرد اضطراب و تنهایی از این نظر که کاملا ناخواسته و ناخوشایند هستند، در بین همه تجربیات، منحصر به فرد می باشند. چون اضطراب رنج آور است، افراد به طور فطری گرایش دارند از آن اجتناب کنند و ذاتا حالت سرخوشی یا فقدان کامل تنش را ترجیح می دهند. به عقیده او، وجود اضطراب از نبود آن بسیار بدتر است.

از نظر او اضطراب از چند نظر با ترس، متفاوت است. اول اینکه، اضطراب معمولا از موقعیت های میان فردی پیچیده ناشی می شود و به صورت مبهم در آگاهی نمایان می شود؛ ترس واضح تر تشخیص داده می شود و راحت تر می توان به منشا آن اشاره کرد. دوم اینکه اضطراب ارزش مثبت ندارد. سوم اینکه اضطراب مانع از ارضای نیازها می شود، در حالی که ترس گاهی اوقات به افراد کمک می کند برخی نیازها را ارضا کنند. از نظر سالیوان، «اضطراب، تنشی مغایر با تنش نیازها و عمل کردن متناسب با کاهش آنهاست».

  • پویش ها

تغییر شکل های انرژی، به صورت الگوهای رفتار عادی که فرد را در طول عمر مشخص می کنند، پویش نامیده می شود. این اصطلاح تقریبا معنی صفات یا الگوهای عادت را دارد. پویش ها از دو طبقه اساسی هستند. طبقه اول آنهایی هستند که به مناطق خاص بدن، از جمله دهان، معقد، و اندام های تناسلی مربوط می شوند و طبقه دوم که با تنش ها ارتباط دارند. این طبقه دوم از سه طبقه پویش های گسسته، مجزا و پیوسته تشکیل شده است.

پویش های گسسته تمام الگوهای رفتار مخرب را در بر می گیرند که با مفهوم بدخواهی ارتباط دارند، پویش های مجزا مواردی مانند شهوت را شامل می شوند که به روابط میان فردی ربطی ندارند و پویش های پیوسته، الگوهای رفتار سودمند مانند صمیمیت و سیستم خود هستند.

خودخواهی

خودخواهی پویش گسسته شرارت و نفرت است که با احساس زندگی کردن در بین دشمنان مشخص می شود. بدخواهی در حدود ۲ یا ۳ سالگی ایجاد می شود، یعنی زمانی که اعمال کودکان مورد واکنش منفی و بی توجهی قرار می گیرند یا اینکه با اضطراب و عذاب مواجه می شوند. در صورتی که والدین سعی کنند رفتار فرزندان خود را با تنبیه بدنی یا اظهارات ملامت آمیز کنترل کنند، برخی کودکان یاد می گیرند از ابراز نیاز به محبت، امتناع کنند.

این به نوبه خود، نگرش منفی کودک را نسبت به دنیا استحکام می بخشد. اعمال بدخواهانه اغلب به صورت کمرویی، موذی گری، قساوت یا انواع دیگر رفتار ضداجتماعی یا غیر اجتماعی در می اید. سالیوان نگرش بدخواهانه را به این صورت بیان کرد: «یک وقتی همه چیز دوست داشتنی بود، اما این قبل از آن بود که مجبور بودم با مردم سر و کار داشته باشم».

صمیمیت

صمیمیت از نیاز پیشین به محبت به وجود می آید، اما اختصاصی تر است و رابطه میان فردی نزدیک بین دو نفر را شامل می شود که مرتبه کم و بیش برابری دارند. صمیمیت را نباید با میل جنسی اشتباه گرفت. در واقع، صمیمیت قبل از بلوغ ایجاد می شود. از آنجایی که صمیمیت پویشی است که به مشارکت برابر نیاز دارد، معمولا در روابط والد-فرزند وجود ندارد، مگر اینکه هر دو بزرگسال باشند و یکدیگر را به چشم برابر ببینند.

صمیمیت پویشی منسجم کننده است که واکنش های محبت آمیز طرف مقابل را بر می انگیزد و از این طریق، اضطراب و تنهایی را کاهش می دهد. صمیمیت تجربه تقویت کننده ای است که اغلب افراد سالم آرزوی آن را دارند.

شهوت

شهوت گرایش مجزایی است و برای ارضای آن به فرد دیگری نیاز نیست. شهوت خود را در رفتار کامجویی از خویش آشکار می سازد، حتی زمانی که فرد دیگری هدف شهوت فرد باشد. شهوت؛ پویش بسیار قدرتمندی در مرحله نوجوانی است؛ که در این زمان اغلب به کاهش عزت نفس منجر می شود. معمولا تلاش هایی که در جهت فعالیت شهوت انگیز صورت می گیرند، با واکنش منفی دیگران مواجه می  شوند که این اضطراب را افزایش و احساس ارزشمندی را کاهش می دهد. علاوه بر این؛ معمولا شهوت مانع از رابطه صمیمانه می شود؛ به ویژه در اوایل نوجوانی که به راحتی با کشش جنسی اشتباه گرفته می شود.

سیستم خود

سیستم خود از تمام پویش های دیگر پیچیده تر و فراگیرتر است. سیستم خود، الگوی رفتارهای باثباتی است که با محافظت از افراد در برابر اضطراب، امنیت میان فردی آنها را تامین می کند. سیستم خود مانند صمیمیت، پویش پیوسته ای است که از موقعیت میان فردی ناشی می شود. با این حال، قبل از صمیمیت، تقریبا در ۱۲ تا ۱۸ ماهگی پرورش می یابد. توانایی تشخیص دادن افزایش یا کاهش جزئی در اضطراب، سیستم خود را به وسیله هشدار دهنده درونی مجهز می کند.

با این حال، این هشدار نعمت درهمی است. از یک سو به عنوان یک علامت عمل می کند و افراد را از افزایش اضطراب آگاه می سازد و امکان محافظت از خودشان را به آنها می دهد. از سوی دیگر، این میل به محافظت از خود علیه اضطراب، سیستم خود را در برابر تغییر مقاوم می سازد و به افراد اجازه نمی دهد از تجربیات آکنده از اضطراب بهره مند شوند. چون وظیفه اصلی سیستم خود، محافظت از افراد در برابر اضطراب است، «مانع اصلی بر سر راه تغییرات، مطلوب در شخصیت» نیز هست. با این حال، شخصیت راکد نیست و در آغاز مراحل گوناگون رشد، پذیرای تغییر است.

وقتی سیستم خود به وجود می آید، افراد تصویر باثباتی از خودشان تشکیل می دهند. از آن پس، هر تجربه میان فردی که از نظر آنها برخلاف حرمت نفس باشد، امنیت آنها را تهدید می کند، در نتیجه افراد سعی می کنند به وسیله عملیات امنیتی از خودشان در برابر تنش های میان فردی دفاع کنند.

هدف عملیات امنیتی، کاهش احساس های ناامنی یا اضطراب است. افراد تجربیات میان فردی را که با حرمت نفس آنها مغایر است است، نادیده یا تحریف می کنند. سالیوان عملیات امنیتی را «ترمز نیرومندی برای پیشرفت شخصی و انسانی» نامید.

دو عملیات امنیتی مهم، تجزیه و بی توجهی گزینشی هستند. تجزیه شامل آن دسته از تکانه ها، امیال و نیازهایی است که فرد به آنها اجازه نمی دهد وارد آگاهی شوند. این تجربیات هنوز وجود دارند، اما در سطح ناهشیار به تاثیرگذاری خود بر شخصیت ادامه می دهند. تصورات تجزیه شده، در رویاها، خیال بافی ها، و سایر فعالیت های غیر عمدی بیرون از آگاهی، آشکار می شوند و هدف آنها حفظ امنیت میان فردی است.

کنترل تمرکز آگاهی که بی توجهی گزینشی نامیده می شود، خودداری از دیدن چیزهایی است که فرد دوست ندارد آنها را ببیند. این با تجزیه، هم از نظر درجه و هم علت، تفاوت دارد. تجربیاتی که به صورت گزینشی مورد بی توجهی قرار می گیرند، بیشتر در دسترس آگاهی قرار دارند و از نظر گستره محدودتر هستند. این تجربیات بعد از اینکه افراد سیستم خود را تشکیل داده اند، آغاز می شوند و تلاش های افراد برای ممانعت از ورود تجربیاتی که با سیستم خود موجود آنها هماهنگ نیستند، آنها را تحریک می کنند. تجربه هایی که به صورت گزینشی مورد بی توجهی قرار می گیرند، مانند تجربیات تجزیه ای، با وجود اینکه کاملا هشیار نیستند، فعال می مانند.

  • شخصیت بخشی ها

در آغاز نوباوگی و بعد در طول مراحل گوناگون رشد، افراد تصورات خاصی را از خودشان و دیگران اکتساب می کنند. این تصورات که شخصیت بخشی نامیده می شوند، می توانند نسبتا دقیق باشند، یا به علت اینکه تحت تاثیر نیازها و اضطراب های فرد قرار داشته اند، شدیدا تحریف شده باشند. سالیوان سه شخصیت بخشی اساسی مادربد، مادر خوب و من را توصیف کرد که در نوباوگی ایجاد می شوند. علاوه بر این، برخی کودکان شخصیت بخشی خیالی(همبازی خیالی) را در دوران کودکی اکتساب می کنند.

مادر بد، مادر خوب

مفهوم مادر بد و مادر خوب سالیوان شبیه مفهوم پستان بد و پستان خوب ملانی کلین است. شخصیت بخشی مادر بد، در واقع از تجربیات کودک در مورد نوک پستان بد ناشی می شود. مهم نیست این نوک پستان به مادر تعلق دارد یا به سرشیشه ای که مادر، پدر، پرستار یا فرد دیگری آن را نگهداشته است. شخصیت بخشی مادر بد تقریبا به طور کامل نامتمایز است زیرا هرکسی را که در پرستاری دخالت دارد، شامل می شود. این تصویر صرفا بازنمایی مبهم کودک از درست تغذیه نشدن است.

بعد از مادر بد، کودک بر اساس رفتارهای محبت آمیز مادر، شخصیت بخشی مادر خوب را فرا می گیرد. این دو شخصیت بخشی، یکی بر اساس برداشت کودک از مادر بخواه و مضطرب و دیگری بر اساس مادر آرام و با محبت باهم ترکیب می شوند و شخصیت پیچیده ای مرکب از ویژگی های متضاد را تشکیل می دهند که به فرد واحدی فرافکنی می شوند. تا زمانی که کودک زبان را پرورش دهد، این دو تصویر ذهنی متضاد از مادر می توانند باهم وجود داشته باشند.

شخصیت بخشی های من

کودک در اواسط نوباوگی شخصیت بخشی های من بد، من خوب و من هیچ را شکل می دهد که عناصر اصلی شخصیت بخشی خود(Self) هستند. هریک از اینها با تصور در حال تکمیل من یا بدن من ارتباط دارد. شخصیت بخشی من بد از تجربیات تنبیه شدن و تایید نشدن کودکان از جانب مادرشان شکل می گیرد. اضطراب حاصل به قدر کافی نیرومند هست که به کودکان بیاموزد آنها بد هستند، اما این اضطراب آنقدر شدید نیست که باعث شود تجربه آن تجزیه شود یا به صورت گزینشی مورد بی توجهی قرار گیرد. من بد مانند همه شخصیت بخشی ها از موقعیت میان فردی شکل می گیرد، یعنی کودکان می توانند یادبگیرند که آنها فقط از نظر فرد دیگری معمولا از نظر مادر بد هستند.

شخصیت بخشی من خوب از تجربیات کودکان در رابطه با پاداش و تایید ناشی می شود. کودکان زمانی خودشان را خوب احساس می کنند که ابراز محبت مادرشان را درک کنند. این گونه تجربیات، اضطراب را کاهش می دهند و شخصیت بخشی من خوب را تقویت می کنند. با این حال، اضطراب شدید ناگهانی می تواند باعث شود کودک شخصیت بخشی من هیچ را تشکیل دهد و تجربیات مرتبط با آن اضطراب را تجزیه نموده یا به صورت گزینشی به آن توجه نکند.

کودک وجود این تجربیات را در تصور ذهنی من انکار می کند، به طوری که آنها بخشی از شخصیت بخشی من هیچ می شوند. بزرگسالان نیز با این شخصیت بخشی من هیچ مبهم مواجه می شوند که در رویاها، دوره های اسکیزوفرنیک و سایر واکنش های تجزیه ای آشکار می شوند. سالیوان معتقد بود این تجربیات هولناک همیشه هشداری را در پیش دارند. زمانی که بزرگسالان دچار اضطراب شدید و ناگهانی می شوند، هیجان غیر عادی بر آنها چیره می شود. این تجربه علامت با ارزشی برای واکنش های اسکیزوفرنیک قریب الوقوع است. هیجان غیر عادی می تواند در رویاها تجربه شود و یا به صورت بهت، وحشت، انزجار یا احساس لرزیدن درآید.

شخصیت بخشی های خیالی

همه روابط میان فردی با افراد واقعی نیستند. کودکان اغلب همبازی های خیالی دارند که نوعی شخصیت بخشی خیالی هستند، یعنی صفات یا افراد غیر واقعی که کودکان برای حفاظت از عزت نفس خود می آفرینند. سالیوان(۱۹۴۶) معتقد بود این دوستان خیالی به اندازه همبازی های واقعی برای رشد کودک اهمیت دارند.

با این حال، اغلب بزرگسالان نیز ویژگی های خیالی در دیگران می بینند. در صورتی که افراد صفات خیالی را که پس مانده های روابط قبلی هستند به دیگران فرافکنی کنند، شخصیت بخشی های خیالی می توانند در روابط میان فردی تعارض به وجود آورند. آنها به افراد اجازه نمی دهند در سطح شناختی یکسانی عمل کنند.

  • سطوح شناخت

سالیوان سه سطح شناخت ابتدایی اندیشی، علت و معلول اندیشی صوری و منطقی اندیشی را مطرح کرد. سطوح شناخ به روش های درک کردن تخیل و تصور کردن اشاره دارند. انتقال دادن تجربیات در سطح ابتدایی اندیشی غیر ممکن است. اندیشه های علت و معلولی صوری، شخصی و پیش منطقی هستند و فقط به صورت تحریف شده منتقل می شوند و منطقی اندیشی انتقال میان فردی معنی دار است.

سطح ابتدایی اندیشی

ابتدایی ترین تجربیات کودک در سطح ابتدایی اندیشی صورت می گیرند. چون این تجربیات را نمی توان به دیگران انتقال داد، توصیف یا تعریف آنها دشوار است. بهترین روش برای فهمیدن این اصطلاح این است که سعی کنیم قدیمی ترین تجربیات ذهنی یک نوزاد را تجسم کنیم. این تجربیات باید به گونه ای با مناطق مختلف بدن ارتباط داشته باشند. نوزاد احساس گرسنگی و درد می کند و این تجربیات ابتدایی به عمل قابل مشاهده ای نظیر مکیدن یا گریه منجر می شوند. کودک دلیل این اعمال را نمی داند و بین این اعمال و تغذیه شدن هیچ رابطه ای نمی بیند. رویدادهایی که در سطح ابتدایی اندیشی صورت می گیرند، به عنوان تجربیات نامتمایز، خارج از یادآوری هشیار هستند.

تجربیات ابتدایی اندیشی در بزرگسالان، شکل احساس ها، تصورات ذهنی، خلق ها و برداشت های لحظه ای به خود می گیرند. این تصاویر ذهنی ابتدایی زندگی خواب و بیداری، به صورت ضعیف درک می شوند و یا به طور کامل ناهشیار هستند. با اینکه افراد نمی توانند این تصاویر ذهنی را به دیگران منتقل کنند، اما گاهی می توانند به دیگران بگویند که احساس عجیبی داشته انند، احساسی که نمی توانند آن را بر زبان آورند.

سطح علت و معلول اندیشی صوری

تجربیات در سطح علت و معلول اندیشی صوری، پیش منطقی هستند و معمولا زمانی ایجاد می شوند که فرد بین دو رویدادی که بر حسب اتفاق باهم روی داده اند، رابطه علت و معلولی فرض می کنند(تداعی تصادفی). شناخت های علت و معلولی صوری را فقط به صورت تحریف شده می توان به دیگران منتقل کرد.

سطح علت و معلول اندیشی صوری از همان اوایل کودکی شکل می گیرد و در طول زندگی فرد ادامه می یابد. برای مثال، کودکی که پستان را می مکد، در ابتدا بین مکیدن و دریافت غذا رابطه ای نمی بیند، اما طولی نمی کشد که بین این رفتار و رفتار مادرش ارتباط برقرار می کند. چون مکیدن و تغذیه باهم روی می دهند، کودک باور می کند که رفتار مکیدن موجب رفتار تغذیه مادرش می شود. این فرایند درک کردن رابطه علت و معلولی بین این دو رویداد که مجاورت زمانی نزدیکی دارند، تحریف علت و معلول اندیشی نامیده می شود.

تجربیات شرطی کردن انسان ها و حیوانات، نمونه ای از علت و معلول اندیشی صوری است. در صورتی که فردی حضور نداشته باشد، کودک ممکن است از خدا یا افراد خیالی بخواهد در خواست وی را اجابت کنند. مقداری از رفتار بزرگسالان از علت و معلول اندیشی صوری مشابه ناشی می شود.

سطح منطقی اندیشی

تجربیاتی که از نظر عمومی معتبر هستند و می توان آنها را به صورت نمادی به دیگران منتقل کرد، در سطح منطقی اندیشی صورت می گیرند. تجربیاتی که از نظر عمومی معتبرند، آنهایی هستند که دو نفر یا بیشتر درباره معنی آنها اتفاق نظر دارند. رایج ترین نمادها، نمادهای زبان از جمله کلمات و یا حرکات ایما و اشاره هستند.

سالیوان معتقد بود اولین مورد شناخت در سطح منطقی، زمانی نمایان می شود که صدا یا ایما و اشاره ای همان معنی را که برای والدین دارد، برای کودک هم داشته باشد. سطح منطقی اندیشی شناخت، زمانی رایج تر می شود که کودک زبان رسمی را آغاز می کند؛ اما هرگز به طور کامل جایگزین شناخت ابتدایی و علت و معلول اندیشی صوری نمی شود. تجربه بزرگسالی در هر سه سطح صورت می گیرد.

  • مراحل رشد

سالیوان هفت مرحله رشد را ۱) نوباوگی، ۲) کودکی، ۳) بچگی، ۴) پیش نوجوانی، ۵) اوایل نوجوانی، ۶) اواخر نوجوانی و ۷) بزرگسالی فرض کرد. روابط میان فردی در تمام این مراحل جریان دارند. تغییر شخصیت می تواند در هر زمانی روید دهد، اما هنگام انتقال از یک مرحله به مرحله بعدی، احتمال آن خیلی بیشتر است. در واقع، این دوره های ورودی، از خود مراحل مهم تر هستند. تجربیاتی که قبلا تجزیه شده یا به طور گزینشی مورد بی توجهی قرار گرفته اند در یکی از این دوره های انتقالی وارد سیستم خود می شوند.

نوباوگی

نوباوگی از تولد شروع می شود و تا زمانی که کودک معمولا در ۱۸ تا ۲۴ ماهگی به صورت شمرده صحبت می کند، ادامه می یابد. سالیوان معتقد بود کودک از طریق محبتی که از مادر می بیند، انسان می شود. ارضای تقریبا هر نیاز انسان، همکاری فرد دیگری را می طلبد. نوباوگان نمی توانند بدون اینکه مادر برای آنها غذا، سرپناه، دمای معتدل، تماس جسمانی و تمیز کردن مواد زاید تامین کنند، زنده بمانند.

اولین اضطراب کودک همیشه با وضعیت پرستاری و منطقه دهانی ارتباط دارد. خزانه رفتارهای کودک بر خلاف خزانه مادر، برای تحمل کردن اضطراب مناسب نیست. کودکان هر وسیله ای را برای کاستن اضطراب امتحان می کنند. این تلاش ها معمولا رد کردن پستان را شامل می شود که با شکست روبرو می شود. رد کردن پستان توسط کودک، به اضطراب مادر می افزاید. سرانجام کودک پستان خوب را از پستان بد تشخیص می دهد، اولی با سرخوشی نسبی در جریان تغذیه و دومی با اضطراب بادوام ارتباط دارد.

کودک اضطراب و گرسنگی را از طریق گریه ابراز می کند. امکان دارد مادر اضطراب را با گرسنگی اشتباه بگیرد و پستان را به دهان کودک مضطرب فرو کند. حالت مخالف نیز می تواند روی دهد. در این صورت کودک خشمگین می شود که این اضطراب مادر را بیشتر می کند و توانایی همکاری با فرزندش را مختل می سازد.

زمانی که تنش به وحشت نزدیک می شود، کودک به سختی می تواند تنفس کند. اما محافظ های فطری بی تفاوتی و گسلش خواب آور، کودک را از مرگ نجات می دهند. بی تفاوتی و گسلش خواب آور به کودک امکان می هد با وجود گرسنگی به خواب رود.

کودک در جریان تغذیه نه تنها غذا دریافت می کند، بلکه برخی از نیازهای محبت او ارضا می شوند. با این حال، رابطه مادر-کودک مانند دو روری سکه هستند. مادر در صورتی خوب است که نیازهای کودک را ارضا کند و در صورتی بد است که اضطراب را تحریک نماید.

نوباوگان در اواسط نوباوگی یاد می گیرند از طریق زبان بدن ارتباط برقرار کنند. در آغاز زبان آنها در سطح فری یا خود محور صورت می گیرد. این دوره از نوباوگی با زبان اوتیستیک مشخص می شود، یعنی زبانی خصوصی که برای دیگران معنی چندانی ندارد. ارتباط اولیه به صورت جلوه های صورت و ادا کردن واج های مختلف بیان می شود که هر دو آنها از طریق تقلید آموخته می شوند و سرانجام ژست ها و صداهای گویایی برای کودک همان معنایی را پیدا می کنند که برای دیگران دارند. این ارتباط علامت شروع زبان نحوی و پایان دوره نوباوگی است.

کودکی

مرحله کودکی با پیدایی زبان نحوی آغاز می شود و تا ظاهر شدن نیاز به همبازی های هم مرتبه ادامه می یباد. سن کودکی از فرهنگی به فرهنگ دیگر و از فردی به فرد دیگر متفاوت است، اما دوره ۱۸ تا ۲۴ ماهگی الی ۵ یا ۶ سالگی را در بر می گیرد.

مادر بازهم مهم ترین فرد است، اما نقش او با آنچه در نوباوگی بود، تفاوت دارد. شخصیت بخشی های دوگانه از مادر؛ اکنون در یکی ترکیب شده اند و برداشت کودک از مادر با مادر واقعی هماهنگ تر است. با این حال شخصیت بخشی های مادر خوب و مادر بد معمولا در سطح علت و معلول اندیشی صوری حفظ می شوند.

کودک مادر و پدر را از هم جدا می کند و هریک را به داشتن نقشی جداگانه در نظر می گیرد. تقریبا در همین زمان، کودکان شخصیت بخشی های من را در پویش خود واحدی ترکیب می کنند. بعد از اینکه آنها زبان نحوی را فراگرفتند، دیگر نمی توانند به طور همزمان با من بد و من خوب به صورت هشیار رابطه برقرار کنند، اکنون به تقلید از والدین، به رفتارها برچسب خوب یا بد می زنند. با این حال، این برچسب ها با شخصیت بخشی های قدیمی نوباوگی تفاوت  دارند زیرا در سطح منطقی اندیشی، نمادی می شوند و به جای اینکه از کاهش یا افزایش اضطراب ناشی شوند، از رفتار کودکان سرچشمه می گیرند. اکنون خوب و بد به ارزش اجتماعی یا اخلاقی اشاره دارند و دیگر به وجود یا عدم وجود تنش رنج آوری که اضطراب نامیده می شود، اشاره ای ندارند.

در مرحله کودکی، هیجانات دوجانبه می شوند، کودک می تواند محبت کند و محبت ببیند. رابطه بین مادر و کودک خصوصی تر و کمتر یک طرفه می شود. کودک او را بر این مبنا ارزیابی می کند که آیا احساس های محبت متقابل نشان می دهد، بر پایه ارضای متقابل نیازها رابطه بر قرار می کند، یا اینکه نگرش طر کننده نشان می دهد.

کودکان پیش دبستانی، اغلب یک رابطه مهم دیگر به نام همبازی خیالی دارند. این دوست خیالی کودکان را قادر می سازد رابطه امنی داشته باشند که اضطراب کمی تولید می کند. سالیوان تاکید کرد، داشتن همبازی خیالی رویداد مثبتی است که به کودکان کمک می کند برای برقراری رابطه صمیمانه با دوستان واقعی در مرحله پیش نوجوانی آماده شوند. این رابطه آرام بخش با همبازی خیالی به کودکان امکان می دهد از والدین خود مستقل تر باشند و در سال های بعدی روابط دوستی برقرار کنند.

سالیوان(۱۹۵۳) کودکی را دوره فرهنگ پذیری سریع نامید. کودکان علاوه بر فراگیری زبان، الگوهای فرهنگی پاکیزگی، آموزش استفاده از توالت، عادت های خوردن و انتظارات نقش جنسی را یاد می گیرند. آنها همچنین دو فرایند مهم دیگر یعنی نمایش ها و اشتغال های ذهنی را یاد می گیرند.

نمایش ها، تلاش هایی برای عمل کردن شبیه صاحبان قدرت مهم، مخصوصا پدر و مادر هستند. اشتغال های ذهنی راهبردهایی هستند برای اجتناب از اضطراب و موقعیت های ترس برانگیز به وسیله مشغول نگه داشتن خود به فعالیتی که قبلا سودمندی یا تقویت کنندگی آن ثابت شده است.

نگرش بدخواهانه در سال های پیش دبستانی به اوج می رسد و باعث می شود برخی کودکان احساس کنند در سرزمین متخاصم یا دشمن زندگی می کنند. در عین حال، کودکان یاد می گیرند که جامعه قید و بندهای خاصی را برای آزادی آنها ایجاد کرده است. کودکان از این قید و بندها و از تجربیاتی که در مورد تاید و عدم تاید داشته اند، پویش خود را پرورش می دهند که به آنها کمک می کند با اضطراب برخورد کنند و به شخصیت خویش ثبات بخشند. در واقع سیستم خود، ثبات بسیار زیادی را به وجود می آور که تغییرات آینده را بی اندازه دشوار می کند.

دوران بچگی

دوران بچگی با پیدایی نیاز به همسالان یا همبازی های هم مرتبه آغاز می شود و زمانی خاتمه می یابد که کودک دوستی را برای ارضای نیاز صمیمیت پیدا می کند. سالیوان معتقد بود کودک در دوران بچگی باید رقابت، سازش و همکاری را یاد بگیرد. میزان رقابتی که در کودکان این سن یافت می شود با توجه به فرهنگ، متفاوت است.

خیلی از کودکان معتقدند برای اینکه موفق باشند باید رقابت جو باشند. سازش نیز می تواند افراطی باشد. کودک ۷ ساله ای که یاد می گیرد همواره تسلیم دیگران شود، از نظر جامعه پذیری معلول است و این  صفت تسلیم شدن می تواند بعدها نیز مشخصه چنین فردی باشد. همکاری چیزی بیش از ترکیب کردن رقابت و سازش است. همکاری تمام فرایندهای ضروری برای کنار آمدن با دیگران را شامل می شود. کودکی که در دوران بچگی قرار دارد، باید همکاری با دیگران را در دنیای واقعی روابط میان فردی یادبگیرد. همکاری گام مهمی در فرایند اجتماعی شدن است و مهم ترین تکلیفی است که کودکان در این مرحله از رشد با آن روبرو هستند.

کودکان در دوران بچگی با کودکان دیگری که مرتبه برابری دارند؛ رابطه برقرار می کنند. روابط یک به یک نادر هستند، اما در صورتی که وجود داشته باشند؛ به احتمال زیاد بر اساس صمیمیت واقعی استوار نیستند. پسرها و دخترها باهم بازی می کنند و به جنسیت یکدیگر توجه چندانی ندارند. روابط دونفره دایمی هنوز در راه است؛ کودکان این سن، تشخیص دادن بین خودشان و متمایز کردن بزرگسالان را آغاز می کنند. آنها یک معلم را مهربان تر از معلم دیگر و .. می انگارند. دنیای واقعی بیشتر مورد توجه قرار می گیرد و به آنها امکان می دهد به طور فزاینده ای در سطح منطقی عمل کنند.

در پایان دوران بچگی، کودک باید جهت گیری به سمت نوعی زندگی را پرورش داده باشد که برخورد با اضطراب را آسان تر کند، نیازهای موضعی و محبت را ارضا نماید و بر اساس حافظه و آینده نگری، هدف هایی را تعیین کند. این جهت گیری به سمت زندگی، فرد را برای دنبال کردن روابط میان فردی عمیق تر آماده می سازد.

پیش نوجوانی

پیش نوجوانی که از ۸٫۵ سالگی شروع و به نوجوانی ختم می شود دوره صمیمیت با یک فرد خاص، معمولا فردی همجنس است. همه مراحل پیشین خودمحورانه هستند؛ به طوری که روابط دوستی بر اساس نفع شخصی برقرار می شوند. پیش نوجوان، برای اولین بار به فرد دیگری علاقه واقعی پیدا می کند. سالیوان(۱۹۵۳) این فرایند موجود اجتماعی شدن را شاهکار پیش نوجوانی نامید که احتمالا به تغییر شخصیتی اشاره دارد که در پیش نوجوانی خودش تجربه کرده بود.

ویژگی بارز پیش نوجوانی، پیدایش قابلیت دوست داشتن است. صمیمیت مستلزم رابطه ای است که دو نفر مرتبا ارزش شخصی یکدیگر را تایید کنند. عشق زمانی وجود دارد که ارضا یا امنیت فردی دیگر به اندازه ارضا یا امنیت خود شخص با اهمیت باشد.

علاقه زیاد به معلمان یا ستاره های سینما روابط صمیمانه نیست، زیرا از نظر هم رایی و اتفاق نظر تایید نمی شوند. روابط مهم این سن معمولا رفاقت های پسر با پسر و دختر با دختر هستند. برای یک پیش نوجوان مهم تر است که همسالانش او را دوست داشته باشند تا معلمان یا والدین. رفقا می توانند عقاید و هیجان های خود را بدون نگرانی از تحقیر یا شرمندگی، آزادانه به یکدیگر ابراز کنند.

سالیوان معتقد بود پیش نوجوانی بی دردسرترین و بی خیال ترین دوره زندگی است. والدین هنوز مهم هستند، هرچند به صورت واقع بینانه تری ارزیابی مجدد می شوند. پیش نوجوانان می توانند عشق ایثارگرانه را تجربه کنند که هنوز با شهوت پیچیده نشده است.

تجربیات دوره پیش نوجوانی برای رشد آتی شخصیت اهمیت زیادی دارند. اگر کودکان در این زمان صمیمت را یاد نگیرند، احتمالا به طور جدی در رشد بعدی شخصیت با مانع روبرو می شوند. با این حال، تاثیرات مثبت رابطه صمیمانه می توانند تاثیرات منفی پیشین را کاهش دهند. اشتباهاتی که در مراحل پیشین رشد صورت گرفته اند را می توان در دوره پیش نوجوانی جبران کرد؛ اما به سختی می توان اشتباهات دوره پیش نوجوانی را در مراحل بعدی رشد جبران نمود. دوره نسبتا کوتاه و ساده پیش نوجوانی با شروع بلوغ به پایان می رسد.

اوایل نوجوانی

اوایل نوجوانی با بلوغ شروع می شود و با نیاز به عشق جنسی با یک نفر، خاتمه می یابد. این دوره با فوران تمایل تناسلی و پیدایی روابط شهوت انگیز مشخص می شود. سالیوان در مورد این مرحله نیز مانند مراحل دیگر، بر سن زمانی تاکید زیادی نکرد.

نیاز به صمیمیت که در مرحله پیشین کسب شده است، در اوایل نوجوانی ادامه می یابد، اما اکنون با نیاز برابر ولی مجزای شهوت همراه است. به علاوه امنیت یا نیاز به فارغ بودن از اضطراب، در اوایل نوجوانی فعال می ماند. بنابراین صمیمیت، شهوت و امنیت اغلب با یکدیگر در تضاد هستند، از این رو حداقل به سه طریق برای نوجوان استرس و تعارض به بار می آورند.

اول اینکه شهوت در اقدامات امنیتی اخلال ایجاد می کند، زیرا فعالیت تناسلی غالبا با اضطراب، گناه و شرمندگی آمیخته است. دوم اینکه صمیمیت نیز می تواند امنیت را به خطر اندازد و این در صورتی است که نوجوانان بخواهند با نوجوانان جنس مخالف روابط دوستی صمیمانه برقرار کنند. این تلاش ها آکنده از خودناباوری، عدم اطمینان و تمسخر دیگران است که امکان دارد به از دست دادن اعتماد به نفس و افزایش اضطراب منجر شود. سوم اینکه صمیمیت و شهوت در اوایل نوجوانی اغلب در تعارض هستند. با اینکه روابط دوستی صمیمانه با همسالان هم مرتبه هنوز اهمیت دارند، اما تنش های تناسلی نیرومند، بدون توجه به نیاز صمیمیت به دنبال راه خروجی هستند. نوجوانان ممکن است روابط دوستی صمیمانه خود را از دوره پیش نوجوانی حفظ کنند و در عین حال نسبت به افرادی که نه دوستشان دارند و نه حتی آنها را می شناسند، احساس شهوت داشته باشند.

چون پویش شهوت زیستی است، صرف نظر از آمادگی میان فردی شخص برای آن؛ به هنگام بلوغ پدیدار می شود. پسری که در مورد صمیمیت تجربه قبلی ندارد، می تواند دون ژوانی شود که دختران را به تصرف جنسی خود درآورد بدون اینکه علاقه واقعی به آنها داشته باشد. دختر نیز ممکن است برای پسرها دلبری کند؛ اما توانایی لازم را برای برقراری رابطه صمیمانه با آنها نداشته باشد.

سالیوان(۱۹۵۳) معتقد بود اوایل نوجوانی نقطه عطفی در رشد شخصیت است. فرد یا از این مرحله با تسلط بر پویش های صمیمیت و شهوت خارج می شود، یا اینکه در مراحل بعدی با مشکلات میان فردی جدی روبرو خواهد شد. با اینکه سازگاری جنسی برای رشد شخصیت اهمیت دارد، اما سالیوان معتقد بود موضوع اساسی، در کنار آمدن با دیگران نهفته است.

اواخر نوجوانی

اواخر نوجوانی زمانی آغاز می شود که جوانان می توانند نسبت به یک نفر احساس شهوت و صمیمیت داشته باشند و به بزرگسالی که رابطه عشق بادوامی برقرار می کنند، ختم می شود. اواخر نوجوانی دوره خودیابی را در بر دارد، یعنی زمانی که نوجوانان اولویت های رفتار تناسلی خود را معمولا در ۱۵ تا ۱۸ سالگی تعیین کرده اند. با این حال، دستیابی به این مرحله فردی است و برخی هرگز به آن نمی رسند.

ویژگی بارز اواخر نوجوانی، ترکیب صمیمیت و شهوت است. تلاش های پر دردسر خودکاوی در اوایل نوجوانی به صورت الگوی باثبات فعالیت جنسی تکامل می یابد که به موجب آن، فرد عزیزی هدف تمایل شهوت انگیز نیز هست. افراد جنس مخالف، دیگر فقط به عنوان هدف های جنسی مورد علاقه نیستند؛ بلکه به عنوان افرادی انگاشته می شوند که می توانند به صورت از خود گذشته دوست داشتنی باشند. بر خلاف مرحله قبلی که با تغییرات زیستی آغاز می شد، اواخر نوجوانی کاملا با روابط میان فردی مشخص می شود.

اواخر نوجوانی موفقیت آمیز با رشد شیوه منطقی اندیشی مشخص می شود. آنها از دیگران یاد می گیرند چگونه در دنیای بزرگسالی زندگی کنند، اما گذراندن موفقیت آمیز مراحل قبلی، این سازگاری را تسهیل می کند. اگر مراحل قبلی رشد موفقیت آمیز نبوده باشند، آنها برای اجتناب از اضطراب و تلاش برای حفظ کردن عزت نفس از طریق بی توجهی گزینشی، تجزیه و نشانه های روان رنجوری، قویا به شیوه علت و معلول اندیشی صوری اتکا می کنند. آنها در پر کردن شکاف بین انتظارات جامعه و ناتوانی خودشان در برقرار کردن روابط صمیمانه با جنس مخالف، با مشکلات جدی روبرو می شوند. فقط افراد پخته توانایی عشق ورزیدن را دارند، دیگران صرفا برای حفظ کردن امنیت، وانمود می کنند که عاشق هستند.

بزرگ سالی

بزرگ سالی دوره است که افراد می توانند با حداقل یک نفر، رابطه عاشقانه برقرار کنند. این رابطه صمیمانه بسیار رشد یافته با دیگری، وظیفه اصلی زندگی نیست، بلکه شاید منبع اصلی رضایت در زندگی باشد.

سالیوان معتقد بود بزرگسالی پخته از گستره روان پزشکی میان فردی فراتر است، افرادی که به قابلیت عشق ورزیدن دست یافته اند، نیازی به مشاوره روانی ندارند. برداشت او از آدم پخته بر اساس نتیجه گیری از مراحل پیشین است.

بزرگ سالان پخته، اضطراب و امنیت دیگران را درک می کنند؛ نسبت به نیازهای آنها حساس هستند و مشکلات آنها را صادقانه درک می کنند. آنها اضطراب کمی دارند، عمدتا در سطح منطقی اندیشی عمل می کنند و زندگی برای آنها جالب و هیجان انگیز است.

  • اختلالات روانی

سالیوان معتقد بود همه اختلالات روانی علت میان فردی دارند و فقط با در نظر گرفتن محیط اجتماعی بیمار می توان از آن آگاه بود. سالیوان(۱۹۵۳) تاکید داشت «هر فردی خیلی بیشتر از آنکه منحصر به فرد باشد، انسان است و صرف نظر از اینکه بیمار چقدر رنج می برد؛ در درجه اول فردی مانند روان پزشک است».

عمده کارهای درمانی اولیه سالیوان با بیماران اسکیزوفرنیک بود. سالیوان(۱۹۶۲) دو طبقه اسکیزوفرنی را مشخص کرد. طبقه اول، تمام نشانه هایی را شامل می شود که علت های جسمانی دارند و بنابراین از حیطه بررسی روان پزشکی فردی خارج هستند. طبقه دوم همه اختلالات اسکیزوفرنیک را در بر می گیرد که در عوامل موقعیتی ریشه دارند. این اختلالات تنها اختلالاتی بودند که سالیوان به آنها توجه داشت.

واکنش های تجزیه شده که اغلب قبل از اسکیزوفرنی واقع می شوند، با تنهایی، عزت نفس پایین، هیجان غیر عادی، روابط نارضایت بخش با دیگران و اضطراب فزاینده مشخص می شوند. افراد دارای شخصیت تجزیه شده، مانند همه آدم ها سعی می کنند با به وجود آوردن سیستم خود گسترده ای که تجربیات تهدید کننده امنیت را از سر آنها دور می کند، اضطراب را به حداقل برسانند. در حالی که افراد سالم در روابط میان فردی خود نسبتا احساس امنیت می کنند، افراد مبتلا به اختلالات روانی بسیاری از تجربیاتشات را از سیستم خود دور می کنند. اگر این راهبرد ادامه یابد، این افراد به طور فزاینده ای در دنیای خصوصی خودشان عمل می کنند، دنیایی که تحریف های علت و معلول اندیشی صوری در آن افزایش می یابند و تجربیاتی که از نظر همگان تایید شده هستند، کاهش می یابند.

  • روان درمانی

سالیوان روش های درمانی خود را بر پایه بهبود بخشیدن به رابطه بیمار با دیگران قرار داد. درمانگر برای پیش بردن این فرایند، وظیفه مشانده گر مشارکت کننده را بر عهده دارد.

هدف درمان سالیوان به طور کلی، این است که مشکلات بیماران را در برقراری رابطه با دیگران آشکار کند. درمانگر برای تحقق بخشیدن به این هدف به بیماران کمک می کند هنگام برقراری رابطه با دیگران دست از امنیت بردارند و دریابند فقط از طریق روابط شخصی که نظر عموم آن را تایید می کند؛ می توانند به سلامت روانی برسند. عنصر درمانی در این فرایند، رابطه رو در رو بین درمانگر و بیماران است.

درمانگران طرفدار سالیوان خود را هم سطح بیمار قرار نمی دهند، برعکس سعی می کنند بیمار را از توانایی های حرفه ای خود مطمئن سازند. به عبارت دیگر، رابطه دوستی شرط روان درمانی نیست.

سالیوان در درجه اول به شناختن بیماران می پرداخت و به آنها کمک می کرد آینده بینی خود را بهبود بخشند، مشکلات موجود در روابط میان فردی خود را تشخیص دهند و توانایی مشارکت در تجربیاتی که از نظر عموم معتبر هستند، بازیابند. او برای رسیدن به این اهداف، تلاش های خود را بر پاسخ دادن به سه سوال متمرکز می کرد. بیمار دقیقا چه چیزی را به من می گوید؟ چگونه می توانم آنچه را که دوست دارم در قالب کلمات به بیمار بیان کنم؟ الگوی کلی ارتباط بین ما چیست؟

  • انقاد از نظریه سالیوان

اولین ملاک نظریه مفید، توانایی آن در تولید پژوهش است که تعدا معدودی از پژوهشگران فرضیه هایی را آزمایش می کنند که اختصاصا از نظریه سالیوان به دست آمده اند. نظریه سالیوان در خصوص ابطال پذیری نیز نمره بسیار کمی می گیرد. سوم اینکه این نظریه با وجود فرض های مبسوط متعدد آن، از لحاظ توانایی در سازمان دادن دانش، متوسط ارزیابی می شود. عقاید سالیوان از ناتوانی او در نگارش خوب صدمه دیده است، اما نظریه او به خودی خود حالت یکپارچه ای دارد. در مجموع نظریه سالیوان همسان است اما این نظریه در خصوص قانون ایجاز، پایین ارزیابی می شود.

  • برداشت از انسان

اعتقاد عمیق سالیوان به اینکه بیماران اسکیزوفرنیک از نظر انسان بودن با درمانگر سهیم هستند، بی تردید توانایی او را در درمان موفقیت آمیز آنها افزایش داد. او بر خلاف فروید و یونگ، معتقد بود که غرایز انسانی وجود ندارند. انسان ها فقط با عوامل تاثیر گذار محیطی، یعنی روابط میان فردی برانگیخته می شوند. سالیوان تاکید داشت که انسان ها خارج از موقعیت میان فردی وجود ندارند.

فردیت خیال باطلی است. افراد فقط در ارتباط با دیگران وجود دارند، بنابراین مفاهیم بی همتایی و فردیت برای نظریه میان فردی سالیوان بی معنی هستند. سالیوان را باید در رابطه با استعداد برای رشد و تغییر در انسان ها نه خوش بین و نه بدبین ارزیابی کرد.

چون سالیوان معتقد بود شخصیت صرفا بر مبنای روابط میان فردی استوار است، ما نظریه او را از لحاظ تاثیر اجتماعی بسیار بالا ارزیابی می کنیم. کودکانی که نیازهای آنها توسط مادر ارضا می شوند، اضطراب مادر، آنها را آشفته نمی کند و چون به آنها محبت واقعی می شود، می توانند از پرورش یافتن به صورت شخصیت بدخواه اجتناب کنند و قادرند احساس های محبت آمیز را نسبت به دیگران پرورش دهند. از سوی دیگر روابط شخصی نارضایت بخش می توانند موجب رشد نگرش بدخواهانه شده و باعث شوند برخی از کودکان احساس کنند به افراد دیگر نمی توان اعتماد کرد و آنها اصولا در بین دشمنان خود تنها هستند.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶

نظریه تکاملی شخصیت دیوید باس

چارلز داروین(۱۸۵۹) نظریه تکامل نوین را پایه ریزی کرد. خدمت عمده داروین توضیحی بود در مورد اینکه چگونه تکامل از طریق انتخاب(طبیعی و جنسی) و تصادف عمل می کند. تصادف عمدتا از طریق جهش ژنتیکی روی می دهد. ما در این فصل بر انتخاب سه نوع مختلف تمرکز خواهیم کرد.

برای اینکه انتخاب طبیعی و جنسی را درک کنیم، ابتدا مفهوم مشابهی را بررسی می کنیم. انتخاب مصنوعی(نام دیگر تخم کشی)، زمانی روی می دهد که انسان ها، صفات مطلوب خاصی را در گونه تخم کشی انتخاب کنند. انتخاب طبیعی صرفا شکل کلی تر انتخاب مصنوعی است که به موجب آن، طبیعت صفات را انتخاب می کند. انتخاب طبیعی زمانی روی می دهد که صفات در یک گونه طی مدت زمان طولانی، رایج تر یا کمتر رایج می شوند، زیرا به قابلیت بقای بیشتر منجر می شوند یا نمی شوند.

اما بدانید که این راهبردها ناهشیار(کور) هستند. صفات صرفا به دلیل اینکه به قابلیت بقای بیشتر می انجامند، انتخاب می شوند و بنابراین فرزندان بیشتری که این صفات را دارند زنده می مانند و تولید مثل می کنند. نبوغ داروین این بود که برای اولین بار تشخیص داد این فرایندی است که تکامل تمام موجودات زنده را هدایت می کند.

داروین می دانست که صفات خاصی وجود دارند که با انتخاب طبیعی مغایر هستند، زیرا به طور مستقیم احتمال بقا را کمتر می کردند. چنین ویژگی هایی که بقا را دشوارتر می کنند، به دلیل انتخاب جنسی وجود دارند. انتخاب جنسی زمانی عمل می کند که اعضای جنس مخالف، صفات خاصی را جذاب تر از صفات دیگر بدانند و به این وسیله بچه هایی با این صفات را تولید کنند. نکته مهم این است که این ویژگی ها باید شاخص های برازندگی باشند که به راحتی نمی توانند جعل شوند. برای مثال در مورد طاووس، فقط نرهایی که پرهای زینتی سالم تر و درخشان تر دارند برای طاووس های ماده جذاب هستند و هیچ طاووس نری نمی تواند وانمود کند که پرهای زینتی درخشان دارد.

در حقیقت این صفات عوامل بازدارنده ای هستند که فقط اعضای قوی و سالم می توانند از آنها برخوردار باشند. طاووس های ماده به وسیله جفت گیری با این طاووس های نر، به صورت ناهشیار بچه های قوی تر و سالم تر تولید می کنند. در انسان ها، نیرومندی، زیبایی جسمانی، سلطه، هوش و مقام ویژگی هایی هستند که خیلی ها آنها را جذاب می دانند و بنابراین به صورت جنسی انتخاب می شوند.

فرایند تکاملی(انتخاب طبیعی و جنسی و تصادف) به سه پیامد مجزای ۱) سازگاری ها، ۲) پیامدهای جانبی و ۳) نوفه، منجر می شود. سازگاری ها راهبردهای تکامل یافته ای هستند که مسایل مهم بقا و یا تولید مثل را حل می کنند. سازگاری ها اغلب حاصل انتخاب طبیعی یا جنسی هستند و باید مبنای ژنتیکی یا ارثی داشته باشند. برای مثال، غدد عرق سازگاری هستند، زیرا مسئله تنظیم دما را حل می کنند. ترجیحات مزه، جذابیت جنسی، هوش و خلاقیت نیز سازگاری هستند.

پیامدهای جانبی صفاتی هستند که در نتیجه سازگاری ها اتفاق می افتند، ولی بخشی از طرح کارکردی نیستند. توانایی علمی یا مهارت رانندگی، هریک پیامد جانبی سازگاری است. بدیهی است که ما برای انجام دادن کارهای علمی یا رانندگی تکامل نیافته ایم، بلکه یکی از پیامدهای جانبی تکامل هوش انسان، قابلیت فکر کردن به صورت علمی است. همچنین بازتاب های سریع، هماهنگی دست-چشم، و کنترل حرکتی به ما امکان می دهد مهارت های تکامل یافته مثل رانندگی را انجام دهیم.

نوفه که به تاصیرات تصادفی نیز معروف است، زمانی روی می دهد که تکامل، تغییرات تصادفی در طراحی ایجاد کند که تاثیری بر کارکرد ندارند. نوفه به طور تصادفی ایجاد می شود و انتخاب نمی شود. نمونه ای از نوفه، شکل ناف است، یعنی خواه تو رفته باشد، یا بیرون آمده، به خودی خود پیامد جانبی سازگاری یعنی بند ناف است.

  • اصول روان شناسی تکاملی

چارلز داروین و هربرت اسپنسر اولین متفکرانی بودند که از دیدگاه تکاملی فکر و رفتار روان شناختی طرفداری کردند. داروین(۱۸۵۹) نوشت: در آینده این دیدگاه که فرایندهای ذهنی به صورت تدریجی تکامل یافته اند، به صورت گسترده تری پذیرفته خواهد شد. ویلیام جیمز به این دیدگاه اتکا کرد و اظهار داشت که روان شناسب باید به جای بخش های ذهن بر کارکرد آن تمرکز کند.

ویلسون از ادغام علوم زیست شناسی و اجتماعی دفاع کرد و جنبش خود را زیست شناسی اجتماعی نامید. اصطلاح روان شناسی تکاملی در سال ۱۹۷۳ توسط مایکل جیسلین وضع شد و سپس توسط جان توبای انسان شناس و لداکاسمیدس روان شناس در اوایل دهه ۱۹۹۰ عمومیت یافت. اصطلاح روان شناسی تکاملی را می توان به صورت مطالعه علمی فکر و رفتار انسان از دیدگاه تکاملی تعریف کرد که بر چهار سوال مهم تمرکز دارد:

  • چرا ذهن انسان به این صورتی که هست طراحی شده و چگونه به شکل کنونی خود در آمده است.
  • چگونه ذهن انسان طراحی شده است، یعنی اجزا و ساختار کنونی آن چیست؟
  • اجزای ذهن چه وظیفه ای دارند و برای انجام دادن چه کاری طراحی شده اند؟
  • چگونه این ذهن تکامل یافته و محیط کنونی، برای شکل دادن رفتار انسان تعامل می کنند؟
  • نظریه تکاملی شخصیت

از ابتدا تا آخر قرن بیستم، نظریه پردازان شخصیت به سمت نظریه های کوچک تر و مشخص تری گرایش یافتند که بر جنبه های واحدی از شخصیت تمرکز می کنند. نظریه تکامل فرض می کند که منشا واقعی صفات، به دوران نیاکانی بر می گردد. منشا واقعی شخصیت تکامل است، بدین معنی که شخصیت توسط تعامل بین محیط همواره متغیر و بدن و ذهن متغیر ایجاد می شود. نظریه تکامل یکی از معدود نظریه های جدید شخصیت است که سعی دارد بار دیگر دیدگاه بزرگ شخصیت انسان را توضیح دهد. تکامل با این فرض شروع می شود که اعضای هر گونه ای با یکدیگر تفاوت دارند.

طبیعت و تربیت شخصیت

شخصیت کلا به تفاوت های با ثبات و منحصر به فرد بین افراد در نحوه ای که فکر و رفتار می کنند مربوط می شود. حالت ها و فرایندهای درونی، از سیستم های زیستی و فیزیولوژیکی گرفته تا صفات شخصیت، از درون داد ناشی از محیط اتفاق می افتند. هیچ یک نمی تواند بدون دیگری عمل کند، هرچند تاریخ روان شناسی عمدتا تاریخ طبیعت در برابر تربیت است.

در یک سو چیزی که باس خطای موقعیت کارکردی نامید وجود دارد  یا گرایش به فرض کردن اینکه محیط به تنهایی می تواند رفتار را بدون مکانیزم درونی با ثبات، ایجاد کند. بدون وجود مکانیزم های درونی هیچ رفتاری نمی تواند وجود داشته باشد. در سوی دیگر، چیزی که روان شناسان اجتماعی خطای اسناد اساسی نامیده اند وجود دارد که گرایش ما را به نادیده گرفتن نیروهای موقعیتی و محیطی هنگام توجیه کردن رفتار دیگران و به جای آن تمرکز بر صفات درونی توصیف می کند. در واقع، هریک از این دیدگاه ها به تنهایی ناقص است. مکانیزم های تکامل یافته نمونه های خوبی از تعامل طبیعت و تربیت هستند، زیرا آنها فقط در پاسخ به محیط و درون داد ناشی از آن وجود دارند.

تکامل در مجموع به طور ذاتی، تعامل بین زیست شناسی و محیط است(طبیعت و تربیت). یکی از فرش های اساسی نظریه تکامل شخصیت این است که ویژگی های انطباقی، آمادگی ها یا صفات پایدار و منحصر به فرد رفتار کردن به شیوه های خاص در موقعیت های خاص را شامل می شوند، که به عبارت دیگر، صفات شخصیت هستند.

مسائل انطباقی و راه حل های (مکانیزم های) آنها

از زمان داروین معلوم شده بود که تمام موجودات زنده با دو مسئله انطباق و سازگاری، یعنی بقا(غذا، خطر، شکار و …) و تولید مثل روبرو شده اند. هر موجود زنده ای برای اینکه زنده بماند مجبور است آنچه را که او نیروهای خصمانه طبیعت نامید، حل و فصل کند که بیماری، انگل ها، کمبودهای غذا، آب و هوای ناملایم، شکارگرها و مخاطرات طبیعی دیگر را شامل می شود.

افرادی که این مسایل را از همه موثرتر و کارآمدتر حل می کنند، به احتمال بیشتری زنده می مانند و زنده ماندن شرط لازم برای تولید مثل است. فرایند تکامل به وسیله انتخاب طبیعی، راه حل هایی را برای این دو مسئله اساسی زندگی پیدا کرده است و آنها مکانیزم ها نامیده می شوند. به بیان دقیق تر، مکانیزم ها:

  • در زمینه های انطباقی مختلف بر طبق اصول عمل می کنند
  • ده ها، صدها یا هزاران مورد هستند
  • راه حل های پیچیده به مسایل انتطباقی مثل بقا و تولید مثل هستند.

هر مکانیزم به طور اختصاصی روی مسئله ای که حل می کند و نه مسایل دیگر، کار می کند. برای مثال غدد عرق برای تنظیم دمان بوده و برای بیماری زخم معده کاری انجام نمی دهد. مکانیزم های روان شناختی به وسیله تبدیل درون داد به اعمال یا قواعد تصمیم گیری عمل می کنند که به حل کردن این مسایل انطابقی کمک می نمایند.

دو طبقه مکانیزم اصلی جسمانی و روان شناختی وجود دارد. مکانیزم های جسمانی، اندام ها و دستگاه های فیزیولوژیکی هستند که برای حل کردن مسایل بقا تکامل یافته اند، درحالی که مکانیزم های روان شناختی، سیستم های درونی و خاص شناختی، انگیزشی و شخصیت هستند که مسایل مخصوص بقا و تولید مثل را حل می کنند.

شماری از گونه ها در مکانیزم های آناتومیک و فیزیولوژیکی سهیم هستند، در حالی که مکانیزم های روان شناختی اغلب برای گونه، اختصاصی ترند. در واقع مهم ترین خدمت روان شناسی تکاملی به نظریه تکامل، معرفی و گسترش مکانیزم های روان شناختی است.

حیوانات گونه مختلف، سیستم های حسی مشابهی را تکامل بخشیده اند. در اغلب مهره داران، و به ویژه پستانداران، این سیستم ها شکل چشم ها، گوش ها، بینی، پوست و زبان را به خود می گیرد. حواس از این نظر انطباقی هستند که انواع مختلف اطلاعات را از دنیای بیرون دریافت می کنند و به ارگانیزم امکان می دهند به طور مناسب پاسخ بدهند. مکانیزم های حسی بین گونه حیوانات تفاوت دارند.

نمونه ای از مسئله تولید مثل، رقابت همجنس است که از این واقعیت ناشی می شود که افراد باید برای دسترسی به تولید مثل با جنس مخالف، با اعضای همجنس رقابت کنند. بنابراین به گفته باس، بهترین اعضای جنس خود فرد، به اعضای مطلوب جنس مخالف دسترسی پیدا می کنند.

افرادی که به طرز موفقیت آمیزی با اعضای همجنس گونه خود رقابت می کنند، اعضای مسلط گروه هستند و بنابراین، به طور کلی در تعدادی از مسائل خاص، مانند اکتساب منابع، غلبه کردن بر سلسله مراتب های اجتماعی، تشکیل دادن اتحادهای موفقیت آمیز و جلب کردن موفقیت آمیز جفت، بالقوه موفق هستند.

مکانیزم های روان شناختی، پیامدها، تاکتیک ها و اعمال مرتبط با آنها را دارند. وظیفه اصلی مدل تکاملی شخصیت، توصیف کردن، مطالعه کردن و توضیح دادن این مکانیزم های روان شناختی با دوام است.

مکانیزم های تکامل یافته

مکانیزم های روان شناختی، فرایندهای دروتی هستند که به حل کردن مسایل بقا و یا تولید مثل کمک می کنند. مکانیزم های روان شناختی مربوط به شخصیت را می توان در سه طبقه دسته بندی کرد:

  • هدف ها/ سایق ها/ انگیزه ها
  • هیجانات
  • صفات شخصیت

ما عمدتا بر صفات شخصیت به عنوان مکانیزم های تکامل یافته تمرکز خواهیم کرد. اما خواهیم دید که هدف ها، انگیزه ها و هیجانات ارتباط نزدیگی با شخصیت دارند. در واقع اغلب نظریه های شخصیت پیرامون انگیزش و سایق تمرکز یافته اند.

انگیزش و هیجان به عنوان مکانیزم های تکامل یافته

دو هدف و انگیزه که به عنوان مکانیزم های تکامل یافته عمل می کنند، قدرت و صمیمیت هستند. این سایق ها چند شکل به خود می گیرند؛ به طوری که قدرت، شکل پرخاشگری، سلطه گری، پیشرفت، مقام و صمیمیت شکل عشق، محبت و دلبستگی به خود می گیرد. روان شناسی تکاملی به این سایق ها با عنوان سازگاری ها اشاره می کند، زیرا آنها به طور مستقیم بر سلامت و بهزیستی فرد تاثیر می گذارند.

آنها به طور مستقیم فرد را نسبت به موقعیت هایی که برای بهزیستی او زیان آور یا مفید هستند، هشیار می کنند. اگر رویدادی برای بهزیستی فرد زیان آور باشد، نوعی هیجان منفی تجربه می شود. همچنین اگر رویدادی اتفاق افتد که برای بهزیستی فرد مفید باشد، نوعی هیجان مثبت روی می دهد.

انگیزش و هیجان به طور مستقیم با صفات شخصیت پایدار ارتباط دارند. اگر کسی به طور منظم برای موفق و برنده شدن در مسابقات برانگیخته شده باشد و به دنبال مقام باشد، در این صورت آن فرد را سلطه طلب یا قدرت گرا می خوانیم. انگیزش بخشی از شخصیت است.

صفات شخصیت به عنوان مکانیزم های تکامل یافته

باس(۱۹۹۱) با این فرض شروع می کند که انگیزش، هیجان و شخصیت انطباقی هستند، زیرا مسایل بقا و تولید مثل را حل می کنند. او معتقد است که پنج بعد اصلی شخصیت را می توان به عنوان راهی برای خلاصه کردن چشم انداز اجتماعی در نظر گرفت؛ یعنی آنها توانایی ما را در حل کردن مسایل بقا و تولید مثل، به دیگران علامت می دهند.

باس تفاوت های فردی و شخصیت را به عنوان راهبردهایی برای حل کردن مسایل انطباقی برداشت می کند. از آن مهم تر، حساس بودن به این تفاوت ها در شخصیت و آگاه بودن از آنها، مزایای تولید مثل را به درک کننده می بخشد. اگر شما بدانید چه کسی یاری گر و یا سلطه گر است، نسبت به کسانی که از اینگونه صفات آگاه نیستند، برتر هستید.

باس اصولا از پنج بعد شخصیت یکسانی طرفداری می کند، اما واژگان او قدری متفاوت است. از این گذشته، نظر او این است که این آمادگی های رفتاری اهمیت انطباقی دارند:

  • شادخویی/ برون گرایی/ تسلط
  • خوشایندی/ خصومت
  • وظیفه شناسی
  • استواری هیجانی(مخالف روان رنجوری)
  • گشودی/ نیروی عقلانی

شادخویی، آمادگی تجربه کردن حالت های هیجانی مثبت و درگیر شدن با محیط و معاشرتی بودن و اعتماد به نفس را شامل می شود. آدم شاد خو کسی است که برای موفق شدن برانگیخته می شود و اغلب گرایش دارد بر دیگران مسلط باشد و آنها را هدایت کند. شادخویی تقریبا با برون گرایی مترادف است. به زبان تکامل، شادخویی تمایل شدید به سلسله مراتب را شامل می شود؛ یعنی نحوه ای که افراد مستقیم تصمیم می گیرند چه کسی سلطه گر و چه کسی سلطه پذیر باشد. غلبه کردن از طریق کشمکش های رقابت و قدرت اتفاق می افتد، که در خیلی از حیوانات نیز چنین است. شادخویی با گرایش به مخاطره جویی و تجربه کردن هیجانات مثبت و شروع و حفظ کردن روابط دوستی و روابط دیگر نیز مشخص می شود. افرادی که از نظر شادخویی بالا هستند، برانگیخته و جاه طلب نیز هستند.

بعد دوم شخصیت، خوشایندی/ خصومت، با تمایل و توانایی فرد به همکاری و کمک کردن از یک سو یا متخاصم و پرخاشگر بودن از سوی دیگر مشخص می شود. برخی افراد صمیمی، یاری گر، و گروه گرا هستند، درحالی که دیگران بیشتر خودخواه بوده و به دیگران دشمنی می ورزند. افراد خوشایند احتمالا گرایش دارند تعارض گروهی را برطرف کنند و بین افراد اتحاد برقرار کنند. افراد خوشایند انسجام گروه را تقویت می کنند و گرایش دارند از هنجارهای گروهی پیروی کنند. آنها با دیگران کنار می آیند. خلاصه اینکه، خوشایندی تمایل فرد را به همکاری مشخص می کند.

سومین سیستم شخصیت انطباقی، بر مبنای پاسخ به خطر و تهدید استوار است. در انسان ها و حیوانات، این شکل اضطراب به صورت حالت هیجانی و استواری هیجانی/ روان رنجور خویی به صورت صفت سرشتی به خود می گیرد. گوش به زنگی یا حساسیت نسبت به آسیب و تهدید، کاملا ضروری و انطباقی است. استواری هیجانی مربوط می شود به اینکه آیا فرد می تواند به استرس رسیدگی کند یا خیر. برخی افراد تحت شرایط استرس آرامند، درحالی که دیگران بیشتر مواقع تند مزاج هستند. ترس و اضطراب، هیجانات انطباقی هستند. داشتن درجاتی از ترسناکی انطباقی است و افراد دارای این ویژگی به احتمال بیشتری زنده می مانند، تولید مثل می کنند.

چهارم اینکه، توامایی و تعهد فرد به کار، ویژگی اصلی وظیفه شناسی است. افراد وظیفه شناس، مراقب و جزئیات گرا، به علاوه متمرکز و قابل اطمینان هستند. افراد کمتر وظیفه شناس، کمتر قابل اطمینان هستند و تمرکز ندارند.

سرانجام اینکه، راهبرد تکامل یافته گشودگی، گرایش فرد را به نوآوری و توانایی حل کردن مسایل شامل می شود. گشودگی، مطابقت نزدیکی با نیروی عقلانی و هوش دارد؛ ولی تمایل به امتحان کردن چیزهای تازه و گرایش به داشتن تجربیات تازه به جای چسبیدن به روال عادی را نیز شامل می شود. این افراد کاوشگر هستند و درجایی که دیگران تردید دارند، پیش تاز هستند. در دوران نیاکانی این تمایل برای یافتن غذا یا گیاهان ابراز شده است اما این روزها ممکن است در هنرمندان و دانشمندان ابراز شود.

باس(۱۹۹۱) معتقد است که از این پنج بعد شخصیت، شادخویی/ تسلط، خوشایندی و وظیفه شناسی مهم ترین صفات هستند، زیرا به طور مستقیم پاسخ هایی را به تعداد زیادی از سوالات انطباقی فراهم می آورند. برای مثال:

  • چه کسی در سلسله مراتب اجتماعی بالا یا پایین است؟
  • چه کسی منابعی را که من نیاز دارم در اختیار دارد؟
  • با چه کسی باید ازدواج کنم؟
  • چه کسی ممکن است به من صدمه بزند یا راز مرا فاش کند؟
  • چه کسی عضو خوبی برای گروه من خواهد بود؟
  • به هنگام نیاز به چه کسی می توانم اعتماد و اطمینان کنم؟

تفاوت های شخصیت با تامین پاسخ هایی به این سوالات برای فرد و برای دیگران، مسایل انطباقی را حل می کنند. از این نظر آنها شاخص های برازندگی(شبیه پرهای زینتی طاووس) هستند.

منشا تفاوت های فردی

باس و همکار او هیدی گریلینگ چهار منبع مجزای تفاوت های فردی را مطرح کردند. در اصل این منابع تفاوت؛ به طبیعت و تربیت می رسند.

الف) منابع محیطی تفاوت های فردی انطباقی

  • درجه بندی تجربه اولیه
  • فراخوانی موقعیت بادوام
  • تخصصی کردن جایگاه راهبردی

ب) منابع ارثی تفاوت های فردی انطباقی

۱- ارزیابی انطباقی ویژگی های ارثی خویشتن

۲- راهبردهای انطباقی وابسته به فراوانی

۳- راهبردهای ارثی وابسته به شرایط مداوم

ج) منابع غیر انطباقی تفاوت های فردی

۱- تغییرات ژنتیکی خنثی

۲-پیامدهای جانبی تنوع انطباقی تصادفی

د) منابع ناسازگارانه تفاوت های فردی

۱-نقایص ژنتیکی

۲-توهین ها/ آسیب محیطی

منابع محیطی

یکی از منابع محیطی تفاوت های شخصیت، چیزی است که باس آن را درجه بندی اولیه نامید که منظور او این است که تجربیات کودکی احتمال برخی راهبردهای رفتاری را از راهبردهای دیگر بیشتر می کند. نمونه ای از این درجه بندی این است که اگر افراد بدون حضور پدر، بزرگ می شدند، به احتمال بیشتری در سن پایین از لحاظ جنسی فعال می شدند و در نوجوانی و بزرگ سالی، همسران بیشتری داشتند.

نونه دیگری از درجه بندی اولیه راهبردهای انطباقی، سبک دلبستگی است. دلبستگی بین مراقبت کننده و کودک اصولا انطباقی است. بچه بدون این دلبستگی در چند هفته اول عمر زنده نمی ماند و احتمالا روابط مشابهی را در بزرگ سالی برقرار خواهد کرد.

دومین منشا محیط که موجب تفاوت های فردی می شود، تخصصی کردن جایگاه متناوب است، بدین معنی که افراد مختلف آنچه آنها را از دیگران برجسته می کند می یابند تا توجه والدین یا همسر بالقوه را جلب کنند. یک نمونه از تخصصی کردن جایگاه در ترتیب تولد دیده می شود. کودکان در ترتیب تولد مختلف، به سمت شخصیت ها، تمایلات و فعالیت های متفاوتی گرایش دارند، زیرا این تنها راه برای جلب توجه والدین آنهاست.

منابع ارثی/ ژنتیکی

توارث پذیری درجه ای است که یک صفت تحت تاثیر ژنتیک قرار دارد. تیپ بدن، ریخت صورت، و درجه جذابیت جسمانی به عنوان منابع ارثی تفاوت های فردی عمل می کنند. یعنی، مردان عضلانی یا مردانی که ظاهر مردانه و سلطه گر دارند، بیشتر توجه زنان را جلب خواهد کرد.

منابع غیر انطباقی

برخی از منابع تفاوت های فردی، به نفع زنده ماندن یا موفقیت در تولید مثل نیستند و از این رو، با عنوان غیر انطباقی طبقه بندی شده اند. رایج ترین منبع غیر انطباقی تفاوت های فردی، تغییرات ژنتیکی خنثی است که اغلب شکل جهش های ژنتیکی به خود می گیرند. آنها ممکن است به طور نامحدودی در مخزن ژن باقی بمانند تا اینکه فشارهای انتخاب طبیعی یا جنسی آنها را حذف کنند.

منابع ناسازگارانه

صفات ناسازگارانه آنهایی هسند که به طور فعال به شانس زنده ماندن یا افزایش جذابیت جنسی فرد صدمه می زندد. این صفات می توانند از منابع ژنتیکی یا محیطی ناشی شوند. یک منبع ژنتیکی نقص ژنتیکی است، اما در این مورد، جهش برای فرد زیان آور است. منبع محیطی در آسیب محیطی دیده می شود، مانند صدمه مغزی یا نخاعی که می تواند به تفاوت های فردی ناسازگارانه نیز منجر شود.

  • نظریه های تکاملی شخصیت نوباسی

دیوید باس اولین کسی بود که نظریه تکاملی شخصیت کاملی را ارائه داد. مک دونالد(۱۹۹۵) نظریه باس را با دو خدمت عمده گسترش داد. اول اینکه او شخصیت را به صورت نزدیک تری به سیستم های انگیزش و هیجانی تکامل پیوند داد و دوم اینکه او معتقد بود دامنه تغییر شخصیت که ما در ابعاد اصلی شخصیت می بینیم، راهبردهای ماندنی برای به حداکثر رساندن برازندگی هستند.

مک دونالد نیز مانند باس، ابعاد شخصیت را به راهبردهای تکامل یافته برای حل کردن مسایل انطباقی ربط داد. این راهبردهای رفتاری، به انگیزش نزدیک شدن به موقعیت ها یا اجتناب از آنها یا به سیستم هیجانی عاطفه مثبت و منفی ربط دارند. اما مک دونالد فقط چهار بعد ۱) تسلط، ۲) وظیفه شناسی، ۳) مهرورزی و ۴) روان رنجور خویی را از شخصیت داشت.

مک دونالد معتقد بود که تولید کردن افرادی که در یک پیوستار، از نظر پاسخ های شان به مسایل مهم تفاوت دارند، برای گونه انطباقی است، زیرا محیط های متغیر به پاسخ های متفاوت نیاز دارند. منظور مک دونالد از راهبردهای متناوب ماندنی برای به حداکثر رساندن برازندگی همین است. برای مثال در محیط های نسبتا امن، اضطراب و گوش به زنگی به اندازه محیط های نسبتا خطرناک، انطباقی نیستند. در واقع در عالم حیوانات، این گونه تغییرات انطباقی را در محیط های متغیر مشاهده می کنیم.

نتل(۲۰۰۶) نیز اخیرا نظریه های تکامل شخصیت را گسترش داد و اظهار داشت که استدلال توبای و کاسمیدس(۱۹۹۰) مبنی بر اینکه شخصیت نمی تواند انطباق باشد، از این موضوع غافل شد که چگونه تغییر و تغییر پذیری محیط در نهایت تفاوت های فردی در رفتار را در گونه ای خاص انتخاب خواهد کرد.

علاوه بر این، نتل(۲۰۰۶) فرض کرد که هر یک از ابعاد پنج بعد شخصیت در طول دوره های نیاکانی تکامل، منافع و زیان هایی برای برازندگی داشته است. برای مثال، منافع برون گرا بودن عبارتند از موفق تر بودن در جفت گیری، برقراری اتحاد اجتماعی و کاوش محیط، در حالی که زیان های تکاملی برون گرایی عبارتند از مخاطره جویی جسمانی بیشتر و داشتن خانواده ای با ثبات کمتر(عشق بازی های بیشتر). منافع تجربه پذیر بودن، خلاقیت بیشتر و زیان های آن داشتن عقاید غیر عادی بیشتر و احتمالا حتی مبتلا شدن به روان پریشی است. سطوح بالای وظیفه شناسی این فایده را دارد که باعث می شود فرد به جزئیات مراقبت جسمانی از خود بیشتر توجه کند و از این رو می تواند به عمر طولانی تر و سالم تر بیانجامد، اما خطر منجر شدن به رفتار انعطاف ناپذیر و وسواسی را نیز افزایش می دهد.

  • انتقاد از نظریه تکاملی شخصیت

ابطال نظریه تکامل در کل به مفهوم واقعی کلمه دشوار است و آزمون پذیر نیست. در رابطه با اینکه نظریه تکامل شخصیت چگونه دانش شناخته شده را سازمان می دهد، ما این نظریه را کاملا بالا ارزیابی می کنیم. با این حال، ما این نظریه را از لحاظ رهنودی برای کارورزان، نسبتا پایین ارزیابی می کنیم. نظریه تکاملی شخصیت از نظر همسانی درونی، متوسط ارزیابی می شود. این نظریه از نظر ملاک ایجاز، بالا ارزیابی می شود.

  • برداشت از انسان

به سختی می توان گفت که نظریه تکامل به کدام سمت مجادله خوش بینی-بدبینی گرایش دارد. این نظریه عمدتا توصیفی است. نظریه تکامل دیدگاه پیچیده ای در مورد سوال جبرگرایی در برابر اراده آزاد دارد. از نظر منتقدان، فرض رایج نظریه تکامل کاملا جبرگرایانه است، زیرا رفتار را بر حسب گذشته تکامل یافته و تاثیر ژنتیکی توضیح می دهد. در رابطه با سوال علیت در برابر غایتمندی روشن است که نظریه تکامل قویا به سمت علیت این معادله گرایش دارد.

نظریه تکامل از تاثیرات ناهشیار بر افکار، رفتار و شخصیت بیشتر از تاثیرات هشیار جانبداری می کند. نظریه تکامل در مورد سوال علت های زیستی در برابر محیطی شخصیت، موضع متعادلی دارد. این نظریه در مورد سوال بی نظیری فرد در مقایسه با ویژگی های مشترک کلی بین تمام افراد نیز موضع متعادلی دارد.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۶

نظریه عاملی زیستی هانس آیزنک

آیزنک نظریه عاملی خیلی شبیه به نظریه مک کری و کاستا به وجود آورد، ولی او اصولا طبقه بندی خود را بر مبنای تحلیل عاملی و زیست شناسی استوار کرد و به جای پنج بعد شخصیت، فقط سه بعد ۱) برون گرایی/درون گرایی، ۲) روان رنجورخویی/استواری و ۳) روان پریش خویی/فراخود را به دست آورد. نکته اصلی برای آیزنک این بود که تفاوت های فردی در شخصیت افراد جنبه زیستی و نه صرفا روان شناختی شخصیت است.   شواهد برای مبنای زیستی شخصیت از چند منبع مختلف به دست می آید.

اول اینکه خلق و خو گرایش زیستی به رفتار کردن به شیوه های خاص از همان اویل کودکی است. محیط پیش از تولد ممکن است نقش مهمی در شکل دادن به شخصیت ایفا کند. در واقع، مقدار استرسی که مادر در طول حاملگی تجربه می کند ممکن است پاسخ استرس کودک را تغییر دهد.

دوم اینکه، روان شناسان برای اینکه بدانند چگونه وراثت بر رفتار و شخصیت تاثیر می گذارد، به علم وراثت رفتاری یا مطالعه علمی نقش وراثت در رفتار روی می آورند. میزانی که یک ویژگی تحت تاثیر وراثت قرار داد؛ به توارث پذیری معروف است. پژوهشگران برای مطالعه توارث پذیری، از تحقیقات دوقلویی، فرزندخواندگی و تحقیقات تعامل ژن-محیط استفاده می کنند. روش دوم در مطالعه وراثت، پژوهش تعامل ژن-محیط است که به پژوهشگران امکان می دهد ارزیابی کنند که چگونه تفاوت های ژنتیکی با محیط تعامل می کنند تا رفتار خاصی را در برخی افراد، اما نه در همه افراد ایجاد کنند.

سوم اینکه، جنبه های زیستی شخصیت با استفاده از فنون تصویربرداری از مغز ارزیابی می شوند که دو نوع بسیار رایج آن برق نگاری مغزی(EEG) و تصویربرداری طنین مغناطیسی کارکردی(fMRI) هستند. برق نگاری مغزی در نشان دادن زمانی که فعالیت مغزی روی می دهد، از فنون دیگر تصویربرداری از مغز، برتر است، اما نشان دادن محلی که فعالیت روی می دهد خیلی دقیق نیست. تصاویر به دست آمده از MRI کارکردی با ردیابی مصرف اکسیژن خون در بافت مغز، به ما می گوید که هنگام تکالیف خاص، فعالیت در کدام محل مغز روی می دهد.

  • نظریه عاملی آیزنک

نظریه شخصیت هانس آیزنک مولفه های روان سنجی و زیستی نیرومندی دارد. آیزنک چهار ملاک را برای مشخص کردن یک عامل ذکر کرد.

اول اینکه، برای وجود یک عامل باید شواهد روان سنجی ثابت شوند. لازمه این ملاک این است که عامل باید پایا و تکرار پذیر باشد.

ملاک دوم این است که عامل باید از توارث پذیری برخوردار بوده و با مدل ژنتیکی ثابت شده ای متناسب باشد. این ملاک ویژگی های آموخته شده مانند توانایی تقلید صداهای افراد مشهور یا عقاید سیاسی را حذف می کند.

سوم اینکه عامل باید از دیدگاه نظری معنی داشته باشد. آیزنک از روش قیاسی تحقیق استفاده کرد؛ به این صورت که با نظریه شروع کرد و بعد داده هایی را گرد آوری نمود که از لحاظ منطقی با آن نظریه هماهنگ بودند.

آخرین ملاک برای وجود یک عامل، این است که باید از ارتباط اجتماعی برخوردار باشد، یعنی باید ثابت شده باشد که عوامل به دست آمده به صورت ریاضی، با متغیرهای اجتماعی مربوط، مانند اعتیاد به دارو، آمادگی برای صدمات غیر عمدی، عملکرد برجسته در ورزش ها، رفتار روان پریش، تبهکاری و … رابطه دارد.

سلسله مراتب سازمان رفتار

آیزنک(۱۹۴۷/۱۹۹۴) یک سلسله مراتب چهار سطحی سازمان رفتار را مشخص کرد. اعمال یا شناخت های خاص در پایین ترین سطح هستند، یعنی رفتارها یا افکار فرد که ممکن است مخصوص او باشند یا نباشند. اعمال یا شناخت های عادی در سطح دوم هستند، یعنی پاسخ هایی که تحت شرایط مشابه، تکرار می شوند. پاسخ های عادی برخلاف پاسخ های خاص، باید پایدار و باثبات باشند.

چندین پاسخ عادی مرتبط، صفت را تشکیل می دهند که سطح سوم رفتار است. آیزنک صفات را به صورت آمادگی های شخصیت نیمه پایدار مهم تعریف کرد. گرچه می توان صفات را به صورت شهودی تشخیص داد، اما نظریه های صفت و عاملی بر مبنای رویکرد منظم، یعنی تحلیل عاملی استوار هستند. رفتارها در سطح صفت، از طریق تحلیل عاملی پاسخ های سطح عادت به دست می آیند، درست به همان صورتی که پاسخ های عادتی به صورت ریاضی از طریق تحلیل عاملی پاسخ های خاص استخراج می شوند. بنابراین، صفات«برحسب همبستگی معنی دار بین رفتارهای عادتی مختلف تعریف می شوند».

اغلب ۳۵ صفت عمقی بهنجار و نابهنجار کتل در این سطح سوم سازمان دهی قرار دارند. آیزنک بر سطح چهارم، سطح تیپ ها یا عوامل برتر تمرکز کرد. یک صفت از چند صفت مرتبط باهم تشکیل شده است. برای مثال، استقامت ممکن است با حقارت؛ سازگاری هیجانی ضعیف، کم رویی اجتماعی و چند صفت دیگر ارتباط داشته باشد، به طوری که کل این مجموعه، تیپ درون گرا را تشکیل دهند. هریک از چهار سطح سازمان رفتار در جدول زیر نشان داده شده است.

تیپ درون گرایی
صفات پایداری کم رویی اجتماعی
عادت ها در تکالیف درسی کوشش به خرج می دهد. در سرگرمی ها پافشاری می کند. یک کار را تمام می کند. تنها مطالعه می کند. دعوت ها را رد می کند. تنها به سرگرمی ها می پردازد.
  • ابعاد شخصیت

شماری از نظریه پردازان عاملی کنونی تاکید دارند که پنج و نه بیشتر از پنج عامل کلی وجود دارد که از تقریبا تمام تحلیل های عاملی صفات شخصیت پدیدار می شوند. اما آیزنک، فقط سه عامل برتر کلی را استخراج کرد. سه بعد شخصیت او ۱) برون گرایی(E)، ۲) روان رنجور خویی(N)، و ۳) روان پریش خویی(P) می باشند. هرچند او احتمال داد ممکن است بعدا ابعاد بیشتری اضافه شوند. جدول های زیر ساختار سلسله مراتبی P، E و N آیزنک را نشان می دهد.

P
تکانشی خشک و بی روح

سخت اندیش
خود محور

خلاق فاقد احساس همدردی
بی احساس

ضد اجتماعی
پرخاشگر
E
هیجان خواه جسور

ماجراجو
فعال

خوش مشرب سلطه گر
سرزنده

بی خیال
معاشرتی
N
تنیده عزت نفس پایین

هیجانی
احساس گناه

دمدمی کمرو
افسرده

غیرمنطقی
مضطرب

روان رنجور خویی و روان پریش خویی به افراد بیمارگون محدد نمی شود، هرچند افراد آشفته از افراد بهنجار نمره بالاتری می گیرند. آیزنک هر سه عامل را به صورت بخشی از ساختار شخصیت بهنجار در نظر گرفت. هر سه عامل دو قطبی هستند؛ به طوری که برون گرایی در یک انتهای عامل E قرار دارد و درون گرایی قطب دیگر را اشغال می کند. همچنین، عامل N روان رنجور خویی را در یک قطب و استواری را در قطب دیگر شامل می شود و عامل P روان پریش خویی را در یک قطب و عملکرد فراخود را در قطب دیگر در بر دارد.

دو قطبی بودن عوامل آیزنک به معنی آن نیست که اغلب افراد در یک انتها یا انتهای دیگر سه قطب اصلی قرار دارند. هر عامل به جای دو نمایی؛ به صورت یک نمایی توزیع شده است. برای مثال، برون گرایی خیلی شبیه به هوش یا قد، کاملا به صورت طبیعی توزیع شده است. یعنی، اغلب افراد نزدیک به مرکز توزیع زنگوله شکل قرار دارند. آیزنک معتقد بود که هر یک از این عوامل، چهار ملاک او را برای مشخص کردن ابعاد شخصیت برآورده می کند.

اول اینکه شواهد روان سنجی نیرومندی برای هریک به ویژه عوامل E و N وجود دارد. عامل P بعدا در تحقیقات آیزنک ظاهر شد. برون گرایی و روان رنجور خویی تقریبا در تمام تحقیقات عاملی شخصیت انسان، عوامل بنیادی هستند.

دوم اینکه، آیزنک(۱۹۹۴) معتقد بود برای هریک از سه عامل برتر او، مبنای زیستی نیرومندی وجود دارد. او در عین حال مدعی بود که صفت هایی نظیر خوشایندی و وظیفه شناسی که بخشی از طبقه بندی پنج عاملی هستند، مبنای زیستی ندارند.

سوم اینکه، سه بعد شخصیت آیزنک از لحاظ نظری در تحقیقات یونگ، فروید و مزلو معنی دار هستند.

چهارم اینکه، آیزنک بارها ثابت کرد که سه عامل او با مسایل اجتماعی مانند مصرف مواد مخدر، رفتارهای جنسی، تبهکاری، پیشگیری از سرطان و بیماری قلبی و خلاقیت ارتباط دارند.

برون گرایی

یونگ افراد برون گرا را به صورتی که نظری عینی و غیر شخصی درباره دنیا دارند، در حالی که درون گرایان اصولا شیوه ذهنی یا فردی در نگریستن به مسایل دارند، در نظر داشت. مفاهیم برون گرایی و درون گرایی آیزنک، به کاربرد رایج این دو اصطلاح نزدیک تر است. برون گرایان عمدتا با صفات معاشرتی و تکانشگری مشخص می شوند،  اما شوخ طبعی، سرزندگی، حاضر جوابی؛ خوش بینی، و صفات دیگری که بیانگر افرادی است که به خاطر ارتباط شان با دیگران تقویت می شوند نیز، آنها را مشخص می کند.

درون گرایان به وسیله صافت مخالف با صفات برون گرایان مشخص می شوند. آنها را می توان به صورت آرام، نا فعال، غیر معاشرتی، محتاط، خوددار، فکور، بدبین، صلح جو، هشیار و مقید توصیف کرد. با این حال از دیدگاه آیزنک تفاوت بین آن دو از نظر زیستی و ژنتیکی است.

آیزنک معتقد بود که علت اصلی این تفاوت به سطح برانگیختگی مغزی آنها، وضعیت فیزیولوژیکی که عمدتا ارثی است مربوط می شود. چون برون گرایان سطح برانگیختگی مغزی پایین تر از درون گرایان دارند، آستانه حسی آنها بالاتر است و به تحریک حسی، واکنش کمتری نشان می دهند. درون گرایان با سطح برانگیختگی بالاتر مشخص می شوند و در نتیجه آستانه حسی پایین تر، به تحریک حسی واکنش بیشتری نشان می دهند. درون گرایان برای اینکه سطح مطلوب تحریک را حفظ کنند، چون ذاتا آستانه حسی پایین تری دارند، از موقعیت هایی که موجب برانگیختگی خیلی زیاد می شوند، اجتناب می کنند. بنابراین درون گرایان از فعالیت هایی نظیر رویدادهای اجتماعی دیوانه وار و شلوغ، اسکی در شیب های تند، سقوط آزاد، ورزش های رقابتی و مواردی از این قبیل دوری می کنند.

چون برون گرایان به صورت فطری سطح برانگیختگی مغزی پایین دارند، برای اینکه سطح مطلوب تحریک را حفظ کنند، به سطح بالای تحریک حسی نیاز دارند. بنابراین برون گرایان به دفعات بیشتری در فعالیت های هیجان انگیز و تحریک کننده شرکت می کنند. آنها از فعالیت هایی چون کوهنوردی، قماربازی، رانندگی با سرعت زیاد؛ الکل و کشیدن ماری جوانا لذت می برند.

آیزنک(۱۹۷۶) فرض کرد که برون گرایان بر خلاف درون گرایان، زودتر، به دفعات بیشتر، با همسران متنوع تر، به آمیزش جنسی می پردازند. با این حال چون برون گرایان سطح برانگیختگی مغزی پایین تر دارند، به محرک های قوی سریع تر عادت می کنند و به محرک های یکسان کمتر پاسخ می دهند.

روان رنجور خویی

دومین عامل برتر که آیزنک استخراج کرد، روان رنجور خویی/استواری(N) است. عامل N مولفه ارثی نیرومندی دارد. افرادی که در روان رنجور خویی نمره بالا می گیرند، اغلب واکنش هیجانی مفرط نشان می دهند و بعد از برانگیختگی هیجانی؛ به سختی به حالت طبیعی بر می گردند. آنها غالبا از نشانه های جسمانی مانند سر درد و کمر درد و مشکلات روانی مبهم نظیر نگرانی و اضطراب شاکی هستند. با این حال، روان رنجور خویی لزوما به روان رنجوری به معنی مرسوم این اصطلاح اشاره ندارد. افراد می توانند در روان رنجور خویی نمره بالا بگیرند، ولی عاری از نشانه های روانی ناتوان کننده باشند.

آیزنک مدل بیماری پذیری ارثی-استرس را قبول داشت. او معتقد بود افرادی که در انتهای سالم مقیاس N قرار دارند، حتی در دوره های استرس شدید، توانایی مقاومت در برابر اختلال روان رنجور را دارند.

چون روان رنجور خویی می تواند با نقاط مختلف در مقیاس برون گرایی ترکیب شود، هیچ نشانگان واحدی نمی تواند رفتار روان رنجور را توصیف کند. عوامل مستقل هستند؛ بدین معنی که مقیاس روان رنجور خویی نسبت به مقیاس برون گرایی، در زاویه راست قرار دارد(که بیانگر همبستگی صفر است). بنابراین چند نفر می توانند در مقیاس N نمره بالا بگیرند و با این حال بسته به درجه درون گرایی و برون گرایی شان، نشانه های کاملا متفاوتی را آشکار سازند.

روان پریش خویی

مانند برون گرایی و درون گرایی، P عاملی دو قطبی است؛ به طوری که روان پریش خویی در یک قطب و فراخود در قطب دیگر است. افرادی که نمره P بالا می گیرند، معمولا خودمحور، بی تفاوت، نامتعارف، تکانشی، متخاصم، سایکوپاتیک، مظنون، پرخاشگر و ضد اجتماعی هستند. افرادی که در روان پریش خویی نمره پایین می گیرند، گرایش دارند به اینکه نوع دوست؛ اجتماعی؛ همدل، دلسوز، یاری گر، همرنگ و متعارف باشند.

افرادی که در روان پریش خویی نمره بالا می گیرند و تحت استرس نیز قرار دارند، بیشتر احتمال دارد که دچار اختلال روانی شوند. مدل بیماری پذیری ارثی-استرس حکایت دارد افرادی که در P نمره بالا می گیرند از آنهایی که نمره پایین می گیرند، از لحاظ ژنتیکی نسبت به استرس آسیب پذیر تر هستند. روان پریش خویی/فراخود(P) از E و N مستقل است. نظر آیزنک در مورد شخصیت به ما امکان می دهد تا هرکسی را در فضایی که سه مختصات دارد، ترسیم کنیم.

  • ارزیابی شخصیت

آیزنک چهار پرسشنامه ۱) پرسشنامه شخصیت مادزلی(MPI) فقط برای عامل E و N، ۲) پرسشنامه شخصیت آیزنک(EPI) به همراه یک دروغ سنج و سنجش جداگانه مقیاس های E و N، ۳) آزمون شخصیت آیزنک(EPQ) که مقیاس سنجش P را داشت و تجدید نظر شده EPI است و ۴) آزمون شخصیت آیزنک-تجدید نظر شده، را ساخت.

  • مبانی زیستی شخصیت

به عقیده آیزنک، عوامل شخصیت P، E و N تعیین کننده های زیستی قدرتمندی دارند. او برآورد کرد که نزدیک به سه چهارم در هر بعد شخصیت می تواند با وراثت و یک چهارم با عوامل محیطی توجیه شود.

در نظریه شخصیت آیزنک، روان پریش خویی، برون گرایی، و روان رنجور خویی هم شرایط پیشایند و هم پیامد دارند. شرایط پیشایند، عوامل زیستی و ژنتیکی هستند، در حالی که پیامدها، متغیرهای تجربه ای مانند تجربیات شرطی سازی، حساسیت و حافظه به علاوه رفتارهای اجتماعی نظیر تبهکاری، خلاقیت، آسیب روانی و رفتار جنسی را شامل می شوند.

P، E و N در وسط پیشروی پنج مرحله ای از DNA به رفتار اجتماعی قرار دارند، به طوری که میانجی های زیستی و شواهد تجربی، این سه بعد اصلی شخصیت را تثبیت می کنند. به عبارت دیگر، شخصیت تعیین کننده های ژنتیکی دارد که به طور غیر مستقیم میانجی های زیستی را شکل می دهند و این میانجی های زیستی به شکل گیری P، E و N کمک می کنند. این سه عامل به نوبه خود در انواع یادگیری های آزمایشگاهی و رفتارهای ضد اجتماعی مشارکت دارند.

  • شخصیت به عنوان پیش بینی کننده

مدل شخصیت پیچیده آیزنک حکایت دارد که صفات روان سنجی P، E و N می توانند با یکدیگر و با تعیین کننده های ژنتیکی، میانجی های زیستی و تحقیقات تجربی ترکیب شوند تا انواعی از رفتارهای اجتماعی از جمله آنهایی که در بیماری دخالت دارند را پیش بینی کنند.

شخصیت و رفتار

روان پریش خویی، برون گرایی و روان رنجور خویی باید نتایج تحقیقات آزمایشی و رفتارهای اجتماعی را پیش بینی کنند. آیزنک معتقد بود که نظریه مفید شخصیت باید بتواند پیامدهای نزدیک و دور را پیش بینی کند. او و پسرش مایکل تحقیقاتی را نقل کردند که نشان داد برون گرایان در تحقیقات آزمایشگاهی و تحقیقات رفتار اجتماعی، تغییر و تازگی بیشتری را می طلبند. آیزنک همچنین معتقد بود که بسیاری از تحقیقات روان شناسی به دلیل نادیده گرفتن عوامل شخصیت، به نتایج اشتباهی رسیده اند.

آیزنک همچنین فرض کرد که روان پریش خویی با نبوغ و خلاقیت ارتباط دارد. همچنین آیزنک گزارش داد افرادی که در P و آنهایی که در E نمرات بالا می گیرند، احتمالا در کودکی مشکل آفرین بوده اند. کودکان مشکل آفرینی که نمره E بالا می گیرند، بزرگسالان ثمر بخش می شوند، در حالی که کودکان مشکل آفرین که نمره P بالا می گیرند، همچنان مشکلات یادگیری خواهند داشت، به سمت تبهکاری کشیده می شوند و در دوست یابی مشکل دارند.

شخصیت و بیماری

آیزنک و دیوید کیسن معلوم کردند افرادی که نمره روان رنجور خویی پایین می گیرند، از هیجان خود جلوگیری می کنند و خیلی بیشتر از افرادی که در این مقیاس نمره بالا می گیرند، بعدها مبتلا به سرطان ریه می شوند.

آیزنک(۱۹۹۶) خاطر نشان کرد، بیماری در اثر تقابل چندین عامل به وجود می آید. او معتقد بود که سیگار کشیدن به تنهایی موجب سرطان یا بیماری قلبی-عروقی نمی شود، اما وقتی با استرس و عوامل شخصیت ترکیب شود، به مرگ در اثر این دو بیماری کمک می کند.

  • انقاد از نظری زیستی آیزنک

این نظریه از لحاظ تولید پژوهش بسیار بالا ارزیابی می شود. نظریه های صفت و عاملی از نظر ابطال پذیری متوسط تا بالا ارزیابی می شوند. سوم اینکه نظریه های صفت و عاملی از لحاظ توانایی سازمان دادن دانش، بالا ارزیابی می شوند.

چهارم اینکه، نظریه های زیستی از لحاظ توان هدایت کردن اقدامات کارورزان، نسبتا پایین ارزیابی می شوند. نظریه آیزنک مدلی از همسانی است؛ ولی وقتی با مدل پنج عاملی مقایسه می شود، قدری ناهمسان است. آخرین ملاک نظریه مفید، ایجاز است. مدل شخصیت آیزنک توجیه بسیار موجزی در مورد شخصیت ارائه می دهد.

  • برداشت از انسان

نظریه آیزنک در رابطه با بعد جبرگرایی در برابر انتخاب آزاد، قدری به سمت جبرگرایی گرایش دارد. در رابطه با خوشبینی در برابر بد بینی، آیزنک قدری برجسته است؛ اما از نظر غایتمندی در برابر علیت، به سمت علیت گرایش دارد. رویکرد آیزنک در مورد مسئله عوامل تعیین کننده هشیار در برابر ناهشیار رفتار، به سمت تعیین کننده های ناهشیار گرایش دارد.

موضوع تاثیرات زیستی در برابر اجتماعی، شاید قدری شگفت آور باشد که بگوییم آیزنک خیلی زیاد طرفدار طبیعت و تربیت بود. در مورد بعد تفاوت های فردی در برابر شباهت ها، نظریه زیستی تا حدودی به سمت تفاوت های فردی گرایش دارد.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۶

نظریه روابط شی کلین

نظریه روابط شی[۱] ملانی کلین، بر مشاهدات دقیق کودکان خردسال استوار بود. برخلاف فروید که بر ۴ تا ۶ سال اول زندگی تاکید کرد، کلین بر ۴ تا ۶ ماه اول پس از تولد تاکید نمود. او اصرار داشت که سائق های کودک(گرسنگی، میل جنسی و غیره) به سمت یک شی(پستان، آلت مردی، واژن و الی آخر) هدایت شده اند.

به عقیده کلین، رابطه کودک با پستان، اساسی است و وظیفه نمونه نخستین را برای روابط بعدی با اشیای کامل مانند مادر و پدر بر عهده دارد. گرایش اولیه کودکان به برقراری رابطه با اشیای جزئی، به تجربیات آنها کیفیت غیر واقع بینانه یا خیالی می دهد که بر تمام روابط میان فردی بعدی تاثیر می گذارد. بنابراین، عقاید کلین گرایش دارد به اینکه، تمرکز نظریه روان کاوی را از مراحل رشد مبتنی بر اندام، به نقش خیال پردازی اولیه در تشکیل روابط میان فردی، تغییر جهت دهد.

علاوه بر کلین نظریه پردازان دیگر نظیر مارگارت ماهلر نیز به تجربیات اولیه کودک با مادر اندیشیده اند. ماهلر معتقد بود که درک هویت کودکان بر مبنای رابطه سه مرحله ای با مادرشان استوار است. اول اینکه کودکان نیازهای اساسی دارند که مادرشان به آنها رسیدگی می کند، دوم اینکه آنها یک رابطه همزیستی امن با مادر قادر مطلق برقرار می کنند و سوم اینکه آنها از قلمرو حفاظتی مادر خود خارج می شوند و فردیت جداگانه خودشان را تشکیل می دهند.

هینز کوهات اظهار داشت کودکان در طول اوایل طفولیت که والدین آنها و دیگران طوری با آنها رفتار می کنند که انگار درک هویت شخصی دارند، خودپنداره ای را تشکیل می دهند.

جان بالبی در مورد دلبستگی کودکان به مادرشان و پیامدهای منفی جدا بودن از مادر تحقیق کرد. ماری اینسورث و همکاران او روشی را برای ارزیابی نوع سبک دلبستگی که کودک نسبت به مراقبت کننده خود پرورش می دهد ابداع کردند.

  • درآمدی بر نظریه روابط شی

نظریه روابط شی پیامد نظریه غریزه فروید است، اما دست کم از سه نظر با شکل قبلی خود تفاوت دارد.اول اینکه نظریه روابط شی بر سائق های زیستی تاکید کمتری دارد و برای الگوهای با ثبات روابط میان فردی اهمیت بیشتری قائل است. دوم اینکه نظریه روابط شی بر خلاف نظریه پدر سالارانه فروید، بیشتر بر صمیمیت و محبت مادر تاکید می ورزد. سوم اینکه، نظریه پردازان روابط شی عموما تماس و ارتباط انسان و نه لذت جنسی را انگیزه اصلی رفتار انسان می دانند.

به طور کلی، نظریه ماهلر به تلاش کودک برای کسب خودمختاری و خودپنداره، نظریه کوهات به شکل گیری خود، نظریه بالبی به مراحل اضطراب و نظریه آینسورث به شیوه های دلبستگی مربوط می شود.

فروید معتقد بود غرایز یا سائق ها، نیروی محرک، منبع، هدف و شی دارند، به طوری که دو مورد آخر اهمیت روان شناختی بیشتری دارند. گرچه ممکن است به نظر برسد که سائق های مختلف، هدف های مجزایی دارند؛ اما هدف اصلی آنها یکی است(کاهش دادن تنش، یعنی کسب لذت). در واژگان فرویدی، شی سائق، هر فردی، بخشی از او، یا چیزی است که هدف از طریق آن ارضا می شود.

کلین و نظریه پردازان دیگر روابط شی با این فرض اساسی فروید شروع کرده و بعد در این باره گمانه زنی می کنند که چگونه روابط اولیه واقعی یا خیالی کودک با مادر یا پستان، الگویی برای تمام روابط میان فردی بعدی می شود.

بخش مهمی از هر رابطه ای، بازنمایی های روانی اشیای مهم اولیه مانند پستان مادر یا آلت تناسلی پدر است که درون فکنی شده یا در ساختار روانی کودک جذب شده اند و بعدا به همسر فرد فرافکنی می شوند. گرچه کلین خود را طرفدار فروید می دانست؛ ولی نظریه روان کاوی را فراتر از محدودهه فروید کشایند و فروید ترجیح می داد توجهی به او نداشته باشد.

  • زندگی روانی کودک

از نظر کلین، کودکان زندگی را به صورت لوح سفید آغاز نمی کنند، بلکه آن را با آمادگی فطری برای کاهش دادن اضطرابی شروع می کنند که در نتیجه تعارض ناشی از نیروهای غریزه زندگی و مرگ دچار آن می شوند. آمادگی فطری کودک برای عمل کردن یا واکنش نشان دادن، مستلزم وجود موهبت پدیدآیی نوعی است که فروید این مفهوم را قبول داشت.

خیال ها

کلین فرض کرد کودک حتی هنگام تولد، زندگی خیالی فعال دارد. این خیال ها، بازنمایی های روانی غرایز ناهشیار نهاد هستند، آنها را نباید با خیال پردازی های هشیار کودکان بزرگتر و بزرگسالان اشتباه گرفت. منظور او صرفا این بود که کودکان از تصورات ناهشیار خوب و بد برخوردارند.

وقتی کودک بزرگ می شود، خیال های ناهشیار مرتبط با پستان، همچنان بر زندگی روانی تاثیر دارند، اما خیال های تازه تر نیز نمایان می شوند. یکی از این خیال ها، عقده ادیپ با آرزوی کودک برای نابود کردن یکی از والدین و تصاحب جنسی دیگری را شامل می شود. چون این خیال ها ناهشیار هستند، می توانند متضاد باشند. برای مثال، پسر بچه می تواند خیال کند که مادرش را کتک می زند و در عین حال از او بچه دار می شود.

اشیا

کلین نیز معتقد بود که انسان ها سایق غریزی از جمله غریزه مرگ دارند. البته سائق ها باید شیئی داشته باشند. بنابراین پستان خوب، شی سائق گرسنگی و اندام جنسی، شی سائق جنسی و الی آخر است. اولین روابط شی با پستان مادر است، ولی خیلی زود علاقه به صورت و دست ها گسترش می یباد که به نیازهای او رسیدگی و آنها را ارضا می کنند.

کودکان در عالم خیال فعال، این اشیای بیرونی از جمله آلت تناسلی پدر، دست ها و صورت مادر، و اندام های دیگر بدن را درون فکنی کرده یا آنها را جذب ساختار روانی خود می کنند. اشیای درون فکنی شده، چیزی بیش از افکار درونی درباره اشیای بیرونی است، آنها خیال های درونی کردن شی به صورت عینی و مادی هستند. برای مثال کودکانی که مادر خود را درونی کرده اند، معتقدند او همواره درون بدن آنهاست. نظر کلین این است که این اشیا از خودشان نیرو دارند و این شبیه مفهوم فراخود فروید است که فرض می کند وجدان پدر یا مادر به درون کودک منتقل می شود.

  • مواضع

کلین(۱۹۴۶) معتقد بود که کودکان همواره درگیر تعارض اساسی بین غریزه زندگی و غریزه مرگ(یعنی بین خوب و بد، عشق و نفرت، آفرینندگی و ویران سازی) هستند. وقتی خود به سمت یکپارچگی پیش می رود و از پراکندگی دور می شود، کودکان به طور طبیعی ارضای احساس ها را به ناکام کردن آنها ترجیح می دهند.

کودکان در تلاش خود برای حل کردن این دوگانگی خوب و بد، تجربیات شان را در زمینه مواضع یا روش هایی برای رسیدگی به اشیای درونی و بیرونی سازمان می دهند. کلین اصطلاح «مواضع» را به جای «مرحله رشد» انتخاب کرد تا نشان دهد مواضع پس و پیش می شوند.

گرچه کلین از برچسب های روان پزشکی یا بیمارگون استفاده کرد، اما این مواضع را برای نشان دادن رشد اجتماعی بهنجار در نظر داشت. او دو موضع اصلی پارانوئید-اسکیزوئید و افسرده را مطرح کرد.

موضع پارانوئید-اسکیزوئید

کودک در اولین ماه های زندگی با تجربیات متناوب خشنودی و ناکامی پستان خوب و بد در تماس است و خود(Ego) آسیب پذیر کودک تهدید می شود. کودک میل دارد پستان را با بلعیدن و در درون نگهداشتن کنترل کند. در عین حال، امیال مخرب فطری کودک، خیال های صدمه زدن به پستان را با گازگرفتن، دریدن، یا معدوم کردن آن می آفریند.

خود(Ego) برای تحمل کردن این احساس های متضاد نسبت به یک شی در آن واحد، خودش را تقسیم می کند و قسمت های غرایز زندگی و مرگ آن را نگه می دارد، در حالی که قسمت هایی از هر دو غریزه را به سمت پستان منحرف می کند. اکنون کودک به جای ترسیدن از غریزه مرگ خودش، از پستان آزار دهنده[۲] می ترسد.

اما کودک با پستان آرمانی هم رابطه دارد که محبت و آرامش و ارضا تامین می کند. کودک دوست دارد پستان آرمانی را به عنوان محافظی علیه نابود شدن توسط آزاردهنده ها درون خودش نگه دارد. کودک برای کنترل پستان خوب و دفع کردن آزاردهنده های خود، موضعی را می گیرد که کلین آن را موضع پارانوئید-اسکیزوئید نامید. کودک این موضع را به عنوان روشی برای سازمان دادن به تجربیاتی اختیار می کند که احساس های پارانوئیدی آزار دیدن و تقسیم شدن اشیای درونی و بیرونی به خوب و بد را شامل می شود.

به عقیده کلین، کودکان موضع پارانوئید-اسکیزوئید را در ۳ یا ۴ ماه اول زندگی پرورش می دهند و این زمانی است که برداشت خود(Ego) از دنیای بیرونی به جای اینکه عینی و واقعی باشد، ذهنی و خیالی است. بنابراین احساس های آزار دیدن، پارانوئید محسوب می شوند. کودک باید پستان خوب و پستان بد را مجزا نگه دارد. در دنیای اسکیزوئید کودک، احساس های خشم و ویرانگری به سمت پستان بد هدایت می شوند، در حالی که عشق و آرامش با پستان خوب ارتباط دارند.

کودکان برای نسبت دادن ارزش مثبت به غذا و غریزه زندگی و تعیین کردن ارزش منفی برای گرسنگی و غریزه مرگ، آمادگی زیستی دارند. این تقسیم کردن پیش کلامی دنیا به خوب و بد، نمونه نخستین رشد بعدی احساس های دودلی و تردید نسبت به فردی واحد است.

اغلب افراد نسبت به کسانی که دوستشان دارند، احساس های مثبت و منفی دارند. تردید هشیار، ماهیت پارانوید-اسکیزوئید را نمی رساند. وقتی بزرگسالان، موضع پارانوئید-اسکیزوئید می گیرند، این کار را به صورت ابتدایی و ناهشیار انجام می دهند. افراد دیگر، احساس های پارانوئید ناهشیار خود را به دیگران فرافکنی می کنند و بدین ترتیب از تباه شدن خودشان به وسیله پستان بدخواه، اجتناب می ورزند. برخی دیگر، احساس های مثبت ناهشیار را به دیگران فرافکنی می کنند و آن فرد را عالی و خودشان را پوچ یا بی ارزش می انگارند.

موضع افسرده

تقریبا در ماه پنجم یا ششم، کودک اشای بیرونی را به صورت کامل در نظر می گیرد و می فهمد که خوب و بد می توانند در یک فرد واحد وجود داشته باشند. در عین حال کودک تصویر واقع بینانه تری از مادر پرورش می دهد و متوجه می شود که او فرد مستقلی است که می تواند هم خوب و هم بد باشد. در ضمن، خود(Ego) تا اندازه ای رشد کرده است که بتواند احساس های مخرب خود را به جای فرافکنی به بیرون، تحمل کند.

کودک از امکان از دست دادن مادر می ترسد، دوست دارد از او محافظت کند و وی را از خطر نیروهای محرب خودش، آن تکانه های آدم خوارانه ای(کودک احساس می کند که با خوردن پستان مادر، شکم او را خالی می کند) که قبلا به او فرافکنی می شد، مصون نگه دارد. اما خود کودک به قدر کافی رشد کرده است که تشخیص دهد توانایی لازم را برای محافظت از مادرش ندارد، بنابراین، از امیال مخرب قبلی خودش نسبت به مادر احساس گناه می کند.

نگرانی در مورد از دست دادن شیئی عزیز، همراه با احساس گناه در مورد میل به نابود کردن آن شی، آنچه را که کلین موضع افسرده نامید، تشکیل می دهد. کودکان در موضع افسرده تشخیص می دهند که اکنون شی عزیز و شی نفرت انگیز، یکی هستند. آنها خود را به خاطر امیال مخرب قبلی نسبت به مادرشان ملامت می کنند و دوست دارند این حملات را جبران کنند.

موضع افسرده زمانی حل می شود که کودکان خیال کنند خطاهای قبلی خود را جبرات کرده اند و نیز هنگامی که تشخیص دهند مادرشان برای همیشه دور نخواهد شد و بعد از هر جدایی، برخواهد گشت. وقتی موضع افسرده حل می شود، کودکان شکاف بین مادر خوب و بد را می بندند. حل ناقص موضع افسرده می تواند به بی اعتمادی، سوگواری بیمارگون برای از دست دادن فردی عزیز، و چند اختلال روان پریش دیگر منجر شود.

  • مکانیزم های دفاعی روان

کلین(۱۹۵۵) معتقد بود که کودکان از همان اوایل کودکی، از چند مکانیزم دفاعی روان استفاده می کنند. این احساس های مخرب شدید، از اضطراب های دهانی-سادیستی مربوط به پستان ناشی می شوند. کودکان برای کنترل این اضطراب ها، از چند مکانیزم دفاعی روان، مانند درون فکنی، فرافکنی، تقسیم کردن و همانند سازی فرافکن استفاده می کنند.

درون فکنی

کودکان درباره جذب کردن ادراک ها و تجربیاتی که با شی بیرونی، در آغاز پستان مادر، به داخل بدنشان داشته اند، خیال پردازی می کنند. درون فکنی با اولین تغذیه کودک آغاز می شود، یعنی زمانی که کودک تلاش می کند پستان مادر را به درون بدنش جذب کند. معمولا کودک سعی می کند اشیای خوب را به عنوان محافظی علیه اضطراب، درون فکنی کند. با این حال اشیای بد را نیز برای کسب کنترل بر آنها درون فکنی می کند. اشیای خطرناک درون فکنی شده، می توانند کودک را وحشت زده کرده و پس مانده های ترسناک را باقی بگذارند که ممکن است در رویاها یا در علاقه به قصه پریان مانند گرگ بزرگ بد یا سفید برفی و هفت کوتوله ابراز شوند.

اشیای درون فکنی شده تحت تاثیر خیال های کودکان قرار می گیرند. برای مثال کودکان درباره اینکه مادرشان همیشه حضور خواهد داشت، خیال پردازی می کنند، یعنی احساس می کنند مادرشان همیشه داخل بدن آنهاست.

فرافکنی

درست به همان صورتی که کودکان برای جذب اشیای خوب و بد از درون فکنی استفاده می کنند، برای خلاص شدن از آنها از فرافکنی استفاده می نمایند. فرافکنی این خیال است که احساس ها و تکانه های خود فرد در واقع، در فرد دیگر قرار دارند.

کودکان تصورات بد و خوب را به اشیای بیرونی، به ویژه والدین خود فرافکنی می کنند. فرافکنی به افراد امکان می دهد باور کنند که عقاید ذهنی خودشان درست هستند.

تقسیم کردن

کودکان فقط می توانند جنبه های خوب و بد خودشان و اشیای بیرونی را با تقسیم کردن آنها، یعنی با جدا نگه داشتن تکانه های ناسازگار، کنترل کنند. برای جدا کردن اشیای خوب و بد، خود(ٍEgo) باید خودش تقسیم شده باشد. بنابراین، کودکان تصویری از«من خوب» و «من بد» پرورش می دهند که آنها را قادر می سازد تکانه های لذت بخش و مخرب به سمت اشیای بیرونی را حل و فصل کنند.

تقسیم کردن می تواند تاثیر مثبت یا منفی بر کودک داشته باشد. در صورتی که این مکانیزم افراطی یا خشک نباشد، می تواند مکانیزم مفیدی باشد. این مکانیزم افراد را قادر می سازد تا جنبه های مثبت و منفی خودشان را در نظر داشته باشند، رفتارشان را به صورت خوب یا بد ارزیابی کنند و افراد آشنای دوست داشتنی را از دوست نداشتنی، متمایز کنند.

از سوی دیگر، تقسیم کردن خشک و افراطی می تواند به سرکوبی بیمارگون منجر شود. در این صورت نمی توانند تجربیات بد را در خود خوب درون فکنی کنند. چنانچه کودکان نتوانند رفتار بد خودشان را بپذیرند، در این صورت باید تکانه های مخرب و وحشتناک را فقط به یک صورت که می توانند، یعنی با سرکوبی آنها، حل و فصل کنند.

همانند سازی فرافکن

کودکان با استفاده از این مکانیزم، قسمت های ناخوشایند خودشان را جدا می کنند، آنها را به شی دیگری فرافکنی می کنند و سرانجام به شکل تغییر یافته یا تحریف شده، به درون خودشان بر می گردانند.

همانند سازی فرافکن بر روابط میان فردی بزرگسالان تاثیر قدرتمندی دارد. بر خلاف فرافکنی ساده که فقط می تواند در عالم خیال وجود داشته باشد، همانند سازی فرافکن فقط در دنیای واقعی روابط میان فردی وجود دارد.

  • درون سازی

فرد جنبه هایی از محیط بیرون را جذب یا درون فکنی می کند و بعد آنها را در چارچوبی که از لحاظ روان شناختی معنی دار است، سازمان می دهد. در نظریه کلین، سه درون سازی مهم خود(Ego)، فراخود و عقده ادیپ وجود دارد.

خود

کلین(۱۹۴۶/۱۹۳۰) معتقد بود که خود، یا خودپنداره فرد، خیلی زودتر از آنچه فروید فرض کرده بود به پختگی می رسد. گرچه فروید معتقد بود خود هنگام تولد وجود دارد، اما کارکردهای روانی پیچیده را تا تقریبا ۳ یا ۴ سالگی به آن نسبت نداد. از نظر فروید، کودک خردسال تحت سلطه نهاد قرار دارد.

کلین عمدتا نهاد را نادیده گرفت و نظریه خود را بر پایه توانایی اولیه خود در درک کردن هر دو نیروی مخرب و محبت آمیز و کنترل آنها از طریق تقسیم کردن، فرافکنی و درون فکنی قرار داد.

کلین(۱۹۵۹) معتقد بود که گرچه خود هنگام تولد عمدتا سازمان نیافته است، با این حال به قدر کافی قوی هست که اضطراب را احساس کند، از مکانیزم های دفاعی استفاده کند و روابط شی اولیه را به صورت خیالی و واقعی برقرار نماید. خود با اولین تجربه کودک در ارتباط با تغذیه شروع به رشد می کند. کودک پستان بد را نیز تجربه می کند. کودک هر دو پستان خوب و بد را درون فکنی می کند و این تصورات، هسته اصلی گسترش بیشتر خود را فراهم می آورد. تمام تجربیات، بر حسب اینکه چگونه با پستان خوب و بد ارتباط داشته باشند، ارزیابی می شوند.

با این حال قبل از اینکه خود یکپارچه نمایان شود، ابتدا باید تقسیم شود. کلین معتقد بود که کودکان ذاتا برای یکپارچگی تلاش می کنند، اما در عین حال، مجبورند به نیروهای متضاد مرگ و زندگی رسیدگی کنند که این در تجربه آنها با پستان خوب و پستان بد انعکاس می یابد.

خود نو شکفته برای اجتناب از گسیختگی، باید خویشتن را به من خوب و من بد تقسیم کند. من خوب در صورتی وجود دارد که کودکان از شیر و محبت سیراب شوند، من بد در صورتی تجربه می شود که آنها شیر و محبت دریافت نکنند. وقتی کودکان رشد می کنند، برداشت آنها واقع بینانه تر می شود.

فراخود

برداشت کلین از فراخود، دست کم از سه نظر با فروید تفاوت دارد. اول اینکه فراخود خیلی زودتر نمایان می شود، دوم اینکه پیامد عقده ادیپ نیست و سوم اینکه خیلی خشن تر و ظالم تر است. کلین(۱۹۳۳) از طریق روان کاوی کودکان خردسال، به این تفاوت ها رسید.

فروید معتقد بود، فراخود از دو زیر سیستم تشکیل می شود. خود آرمانی که احساس های حقارت را ایجاد می کند و وجدان که به احساس گناه منجر می شود. کلین قبول دارد که فرا خود پخته تر، احساس گناه و حقارت ایجاد می کند، اما تحلیل کودکان خردسال باعث شد که او باور کند فراخود اولیه به جای احساس گناه، وحشت تولید می کند.

از نظر کلین، کودکان خردسال می ترسند بلعیده و قطعه قطعه و تکه پاره شوند، ترس هایی که به شدت با مخاطرات واقعی تناسب ندارند. خود کودک برای کنترل این اضطراب، لیبیدو(غریزه زندگی) را علیه غریزه مرگ بسیج می کند. با این حال، غرایز زندگی و مرگ نمی توانند به طور کامل تفکیک شوند، بنابراین خود مجبور می شود از خودش در برابر اعمال خویش دفاع کند. این دفاع اولیه خود، شالوده رشد فراخود را تشکیل می دهد که خشونت شدید آن، واکنشی است به دفاع پرخاشگرانه خود(Ego) علیه تمایلات مخرب خودش. فراخود خشن و ظالم، مسبب بسیاری از گرایش های ضد اجتماعی و تبهکارانه در بزرگسالان است.

کلین فراخود کودک ۵ ساله را خیلی شبیه روش فروید توصیف می کند. فراخود در ۵ یا ۶ سالگیف اضطراب کم، اما احساس گناه زیادی را برانگیخته می کند. در حالی که فراخود به تدریج به صورت به صورت وجدان معقول در می آید، مقدار زیادی از خشونت خود را از دست می دهد. با این حال، کلین نظر فروید را در این باره که فراخود پیامد عقده ادیپ است، رد کرد. به جای آن، تاکید کرد که فراخود همراه با عقده ادیپ رشد می کند و سرانجام بعد از اینکه عقده ادیپ حل می شود، به صورت احساس گناه معقول در می آید.

عقده ادیپ

برداشت کلین از چند نظر با برداشت فروید تفاوت داشت. اول اینکه کلین(۱۹۵۲) اعتقاد داشت که عقده ادیپ خیلی زودتر از سنی که فروید مطرح کرد، شروع می شود. در مرحله تناسلی(کلین اصطلاح آلتی را ترجیح داد، زیرا از روان شناسی مردانه حکایت دارد)، در حدود ۳ یا ۴ سالگی به اوج خود می رسد. دوم اینکه کلین معتقد بود بخش مهمی از عقده ادیپ، ترس کودکان از تلافی والدشان بخاطر خیال آنها در مورد خالی کردن بدن والد است. سوم اینکه، او بر اهمیت حفظ کردن احساس های مثبت کودکان نسبت به پدر و مادر در طول سال های ادیپی تاکید کرد. چهارم اینکه، او فرض کرد که عقده ادیپ در مراحل اولیه آن، در هر دو جنس به نیاز یکسانی خدمت می کند، یعنی تشکیل دادن نگرش مثبت به شی خوب و ارضا کننده(پستان یا آلت مردی) و اجتناب از شی بد و هولناک(پستان یا آلت مردی).

در این موضع، کودکان هر دو جنس می توانند عشق خود را به صورت متناوب یا همزمان به سمت هر دو والد هدایت کنند، کلین مانند فروید فرض کرد که پسرها و دخترها سرانجام عقده ادیپ را به صورت متفاوتی تجربه خواهند کرد.

رشد ادیپی زنانه

در آغاز رشد ادیپی زنانه در طی چند ماه اول زندگی تشکیل می شود. دختر بچه پستان مادرش را به صورت خوب و بد می بیند. بعدا در حدود ۶ ماهگی، پستان را بیشتر مثبت در نظر می گیرد. بعدا مادر کامل خود را سرشار از چیزهای خوب در نظر می گیرد و این نگرش باعث می شود که تصور کند چگونه بچه ها ایجاد می شوند.

او تصور می کند که آلت پدرش، مادرش را با مواد غنی، از جمله بچه تغذیه می کند. چون دختر بچه آلت پدر را به صورت بچه دهنده در نظر می گیرد، رابطه مثبتی با آن برقرار کرده و خیال می کند که پدرش بدن او را از بچه پر خواهد کرد. اگر مرحله ادیپی زنانه به آرامی پیش برود؛ دختر بچه موضع زنانه می گیرد و با هر دو والد رابطه مثبتی برقرار می کند.

تحت شرایط نه چندان ایده آل، دختر بچه مادر خود را به عنوان رقیب در نظر می گیرد و در این باره خیال پردازی می کند که مادرش را از آلت پدر خود می رباید و بچه های او را می دزدد. آرزوی دختر بچه به دزدیدن مادرش، ترس پارانوئید ایجاد می کند مبنی بر اینکه مادرش با صدمه زدن به او یا گرفتن بچه های وی، تلافی خواهد کرد.

اضطراب اساسی دختربچه از این ترس ناشی می شود که مادرش به درون بدن او آسیب رسانده باشد، اضطرابی که فقط زمانی می تواند برطرف شود که او بعدها بچه سالمی را به دنیا آورد. به عقیده کلین(۱۹۴۵)، رشک آلت مردی، از آرزوی دختربچه برای درونی کردن آلت پدر و بچه دار شدن از او ناشی می شود. کلین معتقد بود که دختر در طول دوره ادیپی، دلبستگی عمیق به مادرش را حفظ می کند.

رشد ادیپی مردانه

در طول چند ماه اول رشد ادیپی، پسر مقداری از امیال دهانی خود را از پستان مادرش به آلت تناسلی پدرش تغییر جهت می دهد. در این زمان، پسربچه در موضع زنانه اش قرار دارد، یعنی نگرش همجنس گرانه منفعل را نسبت به پدرش اختیار می کند. بعدا به سمت رابطه دگرجنس گرا با مادرش پیش می رود، اما به خاطر احساس همجنس گرای قبلی خود نسبت به پدرش، می ترسد پدرش او را اخته کند. کلین معتقد بود که این موضع همجنس گرای منفعل، شرط لازم برای تشکیل رابطه دگر جنس گرای سالم پسر با مادرش است. پسر قبل از اینکه بتواند برای آلت تناسلی خود ارزش قایل شود، باید در مورد آلت تناسلی پدر احساس خوبی داشته باشد.

وقتی پسر رشد می کند؛ تکانه های دهانی-سادیستی را نسبت به پدرش پرورش می دهد و می خواهد آلت مردی وی را با دندان بکند و او را به قتل برساند. این احساس، اضطراب اختگی و ترس از اینکه پدرش با کندن آلت مردی او دست به تلافی خواهد زد را تحریک می کند. این ترس، پسربچه را متقاعد می سازد که آمیزش جنسی با مادرش به شدت برای او خطرناک خواهد بود.

عقده ادیپ پسر فقط تا اندازه ای توسط اضطراب اختگی او حل می شود. عامل مهم تر، توانایی او در برقراری روابط مثبت با هر دو والد به طور همزمان است.

در مورد دخترها و پسرها، حل شدن سالم عقده ادیپ بستگی دارد به توانایی آنها در اجازه دادن به پدر و مادرشان که کنار هم قرار گیرند و با یکدیگر آمیزش جنسی داشته باشند. احساس مثبت کودکان نسبت به هر دو والد، بعدها روابط جنسی بزرگسالی آنها را تقویت خواهد کرد.

کلین معتقد بود که افراد با دو سایق نیرومند غریزه مرگ و غریزه زندگی به دنیا می آیند. کودکان علاقه زیاد به پستان خوب و بیزاری شدید از پستان بد را پرورش می دهند. فرد در تمام عمر می کوشد بین این تصورات روانی ناهشیار خوب و بد سازش برقرار کند. مهم ترین مرحله زندگی چندماه اول است، زمانی که روابط مادر و اشیای مهم دیگر، الگویی را برای روابط میان فردی بعدی تشکیل می دهد. توانایی بزرگسالان در عشق ورزیدن یا متنفر شدن، از این روابط شی اولیه سرچشمه می گیرد.

  • دیدگاه مارگارت ماهلر

ماهلر عمدتا به تولد روان شناختی فرد که در ۳ سال اول زندگی صورت می گیرد؛ پرداخت. زمانی که کودک به تدریج از امنیت به نفع استقلال دست می کشد.

از نظر ماهلر، تولد روان شناختی فرد ظرف مدت چند هفته اول زندگی پس از تولد آغاز می شود و طی ۳ سال بعد یا قدری بیشتر، ادامه می یابد. منظور ماهلر از تولد روان شناختی این بود که کودک فرد مجزایی از مراقبت کننده اصلی خود می شود و سرانجام به احساس هویت می انجامد. کودک برای دستیابی به تولد روان شناختی یا تفرد، سه مرحله اصلی رشد و چهار زیر مرحله را می گذراند.

اولین مرحله اصلی رشد، اوتیسم بهنجار است که از تولد تا حدود ۳ یا ۴ هفتگی ادامه دارد. ماهلر(۱۹۶۷) برای توصیف مرحله اوتیسم بهنجار از قیاس فروید اقتباس نمود که تولد روان شناختی را با تخم  پرنده تبدیل نشده به جوجه مقایسه کرد. نوزادان از درک قدرت مطلق برخوردارند، زیرا مانند پرنده ای که از تخم خارج نشده، نیازهای آنها به طور خودکار بدون اینکه مجبور باشند تلاشی کنند، برآورده می شوند. ماهلر برخلاف کلین که نوزاد را وحشت زده در نظر داشت، به دوره  های نسبتا طولانی خواب و فقدان تنش در نوزاد اشاره کرد. او معتقد بود که این مرحله، دوره خودشیفتگی کامل اولیه است که طی آن کودک از هیچ فرد دیگری آگاه نیست.  او اوتیسم بهنجار را مرحله «بی شیئی» نامید، دوره ای که کودک به طور طبیعی پستان مادر را جستجو می کند. او با نظر کلین مخالف بود که کودکان پستان خوب و اشیای دیگر را در خود(Ego) جذب می کنند.

همزیستی بهنجار، دومین مرحله رشد در نظریه ماهلر است. همزیستی بهنجار در حدود هفته چهارم یا پنجم زندگی آغاز می شود و در طول ماه چهارم یا پنجم به اوج می رسد. در طول این مدت، کودک طوری رفتار و عمل می کند که انگار او و مادرش نظام مقتدری هستند.  اکنون پوسته شروع به ترک برداشتن می کند. ماهلر معتقد بود که این رابطه، همزیستی واقعی نیست، زیرا با اینکه زندگی کودک به مادر وابسته است، اما مادر مطلقا به کودک نیاز ندارد. همزیستی با علامت دادن دوجانبه کودک و مادر مشخص می شود. کودک در این سن می تواند چهره مادر را تشخیص دهد و قادر است خوشی یا ناراحتی او را احساس کند. مادر و دیگران هنوز «پیش اشیا» هستند. کودکان بزرگتر و حتی بزرگسالان گاهی به این مرحله واپس روی می کنند و ایمنی و مراقبت مادرشان را می جویند.

سومین مرحله اصلی رشد، جدایی تفرد، در حدود ۴ یا ۵ ماهگی الی ۳۰ تا ۳۶ ماهگی ادامه دارد. کودکان از لحاظ روان شناختی از مادرشان جدا می شوند، به احساس فردیت می رسند و احساس هویت شخصی را پرورش می دهند. چون کودکان دیگر وحدت دو نفره با مادرشان را تجربه نمی کنند، باید هذیان مقتدر بودن را کنار بگذارند و با آسیب پذیری در برابر تهدیدهای بیرونی روبرو شوند. کودکان در مرحله جدایی تفرد، دنیای بیرونی را خطرناک تر از آنچه در دو مرحله اول بود، احساس می کنند. ماهلر مرحله جدایی-تفرد را به چهار زیر مرحله همپوش تقسیم کرد.

مرحله اول تمایز است که تقریبا از پنج ماهگی تا هفت یا ده ماهگی ادامه دارد و با جداشدن جسمانی از مادر، همزیستی مادر-کودک مشخص می شود. زیر مرحله تمایز شبیه از تخم درآمدن جوجه است. کودکانی که از لحاظ روانی سالم هستند، نسبت به غریبه ها کنجکاو می شوند و آنها را وارسی می کنند. کودکان ناسالم از غریبه ها می ترسند و خود را از آنها پس می کشند.

وقتی کودک با سینه خیز و راه رفتن از مادر دور می شود، زیر مرحله تمرین جدایی-تفرد شروع می شود. دوره ای که تقریبا از ۷ ماهگی تا ۱۵ یا ۱۶ ماهگی ادامه دارد. کودکان به راحتی بدن خود را از بدن مادرشان تشخیص می دهند. ارتباط خاصی با مادرشان برقرار می کنند و پرورش استقلال را آغاز می کنند. با این حال دوست ندارند نظارت مادرشان را از دست بدهند. آنها با نگاه خود او را دنبال می کنند و وقتی او دور می شود، ناراحتی نشان می دهند. بعدا آنها راه رفتن و جذب کردن دنیای بیرون را آغاز می کنند.

کودکان در ۱۶ تا ۱۵ ماهگی، تجدید رابطه با مادر خود را تجربه می کنند، یعنی دوست دارند خود و مادرشان را به صورت جسمانی و روانی، به کنار یکدیگر برگردانند. کودکان در این سن دوست دارند هر فراگیری جدید و هر تجربه تازه ای را با مادر خود در میان بگذارند. اکنون آنها می توانند به راحتی راه بروند، اما شگفتا که در مرحله تجدید  رابطه، بیشتر از دوره قبل اضطراب جدایی نشان می دهند. افزایش مهارت های شناختی، آنها را از جدایی شان آگاه تر می کند و باعث می شود ترفندهای مختلفی را برای بازیافتن وحدت دو نفره که زمانی با مادرشان داشتند، امتحان کنند. چون تلاش ها هرگز به طور کامل موفقیت آمیز نیستند و کودکان به طور چشمگیری با مادر خود دعوا می کنند، وضعیتی که بحران تجدید رابطه نامیده می شود.

آخرین زیر مرحله جدایی-تفرد، پایداری شی لیبیدوئی است که تقریبا در سال سوم زندگی روی می دهد. کودکان باید بازنمایی درونی پایداری را از مادرشان پرورش دهند تا اینکه بتوانند جدایی جسمانی از او را تحمل کنند. اگر این پایداری شی لیبیدویی پرورش نیابد، کودکان وابستگی به حضور جسمانی مادر خود را به خاطر امنیت خودشان، ادامه می دهند. کودکان باید تفرد خود را نیز تحکیم بخشند، یعنی باید یادبگیرند بدون مادرشان عمل کنند و روابط شی دیگری را پرورش دهند.

نقطه قوت نظریه ماهلر، توصیف دقیق تولد روان شناختی بر پایه مشاهدات تجربی است که او و همکارانش در مورد تعامل های کودک-مادر انجام دادند. عقاید او را می توان به راحتی به بزرگسالان تعمیم داد. هرگونه خطا که در ۳ سال اول صورت گیرد(زمان تولد روان شناختی) می تواند به واپس روی های بعدی به مرحله ای که شخص هنوز جدایی از مادر و بنابراین، احساس هویت شخصی را کسب نکرده بود، منجر شود.

  • دیدگاه هینز کوهات

هینز کوهات در سال ۱۹۷۱ با انتشار کتاب تحلیل خود، که مفهوم خود(Self) را جایگزین Ego کرد، شماری از روان کاوان را رنجاند. کوهات بیش از هر نظریه پرداز دیگر روابط شی، بر فرایندی تاکید کرد که خود به وسیله آن از تصور مبهم و نامتمایز به احساس هویت فردی روشن و دقیق، تحول می یابد. او نیز بر رابطه اولیه مادر-فرزند به عنوان عنصر مهمی در شناختن رشد بعدی تاکید کرد. کوهات معتقد بود که ارتباط انسان، نه سائق های غریزی فطری، اساس شخصیت انسان است.

به عقیده کوهات، کودکان نه انها برای ارضای نیازهای جسمانی، بلکه همچنین برای برآورده ساختن نیازهای روانی، به مراقبت کنندگان بزرگسال احتیاج دارند. بزرگسالان یا اشیای خود هنگام رسیدگی به نیازهای جسمانی و روانی، طوری با کودکان رفتار می کنند که گویی آنها خودپنداره دارند. کودک از طریق فراید تعامل توام با همدلی، پاسخ های شی خود را به صورت غرور، گناه، شرم یا رشک، درون فکنی می کند.

کوهات(۱۹۷۷) خود را به صورت کانون دنیای روان شناختی فرد تعریف کرد. خود به تجربیات فرد یکپارچگی و ثبات می بخشد، با گذشت زمان نسبتا پایدار می ماند و مرکز شهود و گیرنده برداشت هاست. خود کانون روابط میان فردی کودک نیز هست و چگونگی برقراری ارتباط با والدین و اشیای دیگر خود را شکل می دهد.

کوهات معتقد بود که کودکان به طور طبیعی خودشیفته هستند. آنها خودمحور بوده، صرفا به فکر رفاه خودشان هستند و دوست دارند برای کاری که انجام می دهند تحسین شوند. خود اولیه بر اساس دو نیاز خودشیفته ۱) نشان دادن خود عالی و ۲) نیاز به کسب تصویری آرمانی از یک یا هردو والد، شکل می گیرد.

خود عالی نمایشگرانه زمانی ایجاد می شود که کودک با شی خود«بازتابنده» که تایید رفتارش را منعکس می کند، ارتباط برقرار کند. بنابراین کودک از پیام هایی چون «اگر دیگران مرا عالی بدانند، پس من عالی هستم» خودانگاره مقدماتی خود را تشکیل می دهند. تصویر آرمانی والد بر خلاف خود عالی است، زیرا حکایت دارد که فرد دیگری عالی است. با این حال این نیز نیاز به خود شیفتگی را ارضا می کند، زیرا کودک نگرش«تو عالی هستی، اما من جزئی از تو هستم» را اختیار می کند.

هر دو خود انگاره خودشیفته برای رشد شخصیت سالم ضروری هستند، اما اگر آنها بدون تغییر بمانند، به شخصیت بزرگسال خودشیفته بیمارگون منجر می شوند. این دو خودانگاره نباید به طور کامل ناپدید شوند، بزرگ سال سالم همچنان نگرش های مثبتی نسبت به خود دارد و بازهم ویژگی های خوب را در والدین یا جایگزین های والدین می بیند. با این حال، بزرگسال خودشیفته این نیازهای بچه گانه را متعالی نمی ساز و به خود محور بودن ادامه می دهد و دیگران را به صورت تماشاچی های تحسین کننده می بیند. فروید معتقد بود که چنین شخص خودشیفته ای مورد مناسبی برای روان کاوی نیست، اما کوهات باور داشت که روان درمانی می تواند در مورد این بیماران موثر باشد.

  • نظریه دلبستگی جان بالبی

جان بالبی با توجه به آگاهی خود در زمینه کردارشناسی و نظریه تکامل، دریافت که نظریه روابط شی را می توان با دیدگاه تکاملی ادغام کرد. بالبی قاطعانه معتقد بود دلبستگی هایی که در کودکی شکل می گیرند؛ تاثیر مهمی بر بزرگسالی دارند.

نظریه دلبستگی از مشاهدات بالبی در این باره سرچشمه گرفت که بچه ها وقتی از مراقبت کننده اصلی خود جدا می شوند، یک رشته واکنش های واضح نشان می دهند. بالبی سه مرحله این اضطراب جدایی را مورد مشاهده قرار داد. کودکان ابتدا که مراقبت کننده آنها دور از دید قرار دارد، گریه می کنند، در برابر آرام شدن توسط دیگران مقاومت به خرج می دهند و مراقبت کننده خود را جستجو می کنند. این مرحله اعتراض است.

وقتی جدایی ادامه می یابد، کودکان ساکت، غمگین، نافعال، بی قرار و بی تفاوت می شوند. این مرحله ناامیدی نامیده می شود. آخرین مرحله(تنها مرحله که منحصر به انسان است) جداسازی یا گسلش نام دارد. کودکان در این مرحله، از لحاظ عاطفی از دیگران از جمله مراقبت کننده خود، جدا می شوند. اگر مراقبت کننده آنها برگردد، به او توجه نمی کنند و از او اجتناب می ورزند. کودکانی که جدا شده می شوند؛ با دیگران با هیجان کم تعامل می کنند، اما معاشرتی به نظر می رسند. با این حال روابط میان فردی آنها سطحی و فاقد صمیمیت است.

نظریه بالبی بر دو فرض اساسی استوار است: اول اینکه مراقبت کننده پذیرا و قابل دسترس(معمولا مادر) باید پایگاه امنی برای کودک باشد و دوم این است که رابطه پیوند دهنده(یا فقدان آن) درونی می شود و به عنوان یک مدل روانی عمل می کند که روباط دوستی و روابط عاشقانه بر آن بنا می شوند. سبک دلبستگی، رابطه بین دو نفر است نه صفتی که مادر به کودک اعطا کرده باشد. کودک و مراقبت کننده باید پذیرای یکدیگر باشند و هریک باید بر رفتار دیگری تاثیر بگذارد.

  • ماری اینسورث و موقعیت ناآشنا

اینسورث تحت تاثیر نظریه بالبی و همکارانش، برای ارزیابی نوعی از سبک دلبستگی که بین مراقبت کننده و کودک وجود دارد و به موقعیت ناآشنا معروف است، روشی را ابداع کرد.

مادر و کودک ابتدا در یک اتاق بازی تنها هستند. بعدا غریبه ای وارد این اتاق می شود و پس از چند دقیقه، تعامل کوتاهی را با کودک آغاز می کند. سپس مادر، دوبار و هر بار به مدت ۲ دقیقه از اتاق بیرون می رود. در دوره اول، کودک با فرد غریبه تنها می ماند و در دوره دوم، کودک کاملا تنها گذاشته می شود. رفتار مهم این است که وقتی مادر بر می گردد، کودک چگونه واکنش نشان می دهد، این رفتار مبنای ارزیابی سبک دلبستگی است.

در حالت دلبستگی ایمن، وقتی مادر برمی گردد؛ کودکان خوشحال هستند و ارتباط برقرار می کنند. در حالت سبک دلبستگی مضطرب-مقاوم کودکان مردد هستند. وقتی مادر اتاق را ترک می کند، بسیار ناراحت می شوند و هنگامی که مادر برمی گردد، به دنبال ارتباط با او هستند، ولی تلاش هایی را که برای آرام کردن آنها صورت می گیرند، رد می کنند و پیام های متضادی می دهند. سومین نوع دلبستگی، مضطرب-دوری جو است. کودکان دارای این سبک، وقتی مادرشان آنها را ترک می کند، آرام می مانند، آنها فرد غریبه را می پذیرند و زمانی که مادرشان برمی گردد، توجهی به او نمی کنند و از او دوری می جویند. در هر دو نوع دلبستگی ناایمن، کودکان از توانایی بازی و کاوش کردن بی بهره اند.

  • روان درمانی

آنا فروید با عقیده روان کاوی کودک مخالف بود و باور داشت کودکانی که هنوز به والدین خود وابسته هستند، نمی توانند با درمانگر رابطه انتقال برقرار کنند، زیرا آنها خیال ها یا تصورات ناهشیار ندارند. در مقابل، کلین باور داشت که کودکان آشفته به منظور درمان و سالم به منظور پیشگری باید روان کاوی شوند.

کلین همچنین اصرار داشت که انتقال منفی گام مهمی در درمان موفقیت آمیز است، نظری که آنا فروید و چند تن از روان کاوان دیگر با آن موافق نبودند. کلین برای پرورش انتقال منفی و خیال های پرخاشگرانه، بازی درمانی را جایگزین تحلیل رویا و تداعی آزاد فروید کرد و باور داشت که کودکان امیال هشیار و ناهشیار خود را از طریق بازی ابراز می کنند. بیماران خردسال کلین علاوه بر نشان دادن احساس های انتقال منفی از طریق بازی، اغلب به صورت کلامی به او حمله می کردند که به او امکان می داد انگیزه های ناهشیار نهفته در این حملات را تعبیر کند.

هدف از درمان به شیوه کلین، کاهش دادن اضطراب های افسردگی و ترس های آزاردهنده و کم کردن خشونت اشیای درونی شده است. کلین برای رسیدن به این هدف، بیماران را ترغیب می کرد هیجانات و خیال های قدیمی را از نو تجربه کنند. او همچنین به بیماران امکان می داد تا انتقال های مثبت و منفی خود را نشان دهند.

  • انتقاد از نظریه روابط شی

ما نظریه دلبستگی را از لحاظ توانایی آن در تولید پژوهش، پایین ارزیابی می کنیم، اما این نظریه را از لحاظ ملاک نظریه مفید، متوسط تا بالا ارزیابی می کنیم.

چون نظریه روابط شی پیامد نظریه روان کاوی سنتی است، از همان مشکل ابطال پذیری که نظریه فروید با آن روبروست، لطمه می بیند. شاید مفیدترین ویژگی نظریه روابط شی؛ توانایی آن در سازمان دادن اطلاعات در مورد رفتار نوباوگان باشد. با این حال، نظریه روابط شی غیر از سال های اولیه کودکی، از لحاظ سازمان دهنده دانش سودمند نیست.

از نظر ملاک همسانی درونی، این نظریه بالا ارزیابی می شوند. علاوه بر این، ما از لحاظ ملاک ایجاز، نظریه روابط شی را پایین ارزیابی می کنیم. کلین به ویژه از اصطلاحات و مفاهیمی برای توضیح دادن نظریه اش استفاده کرده است که بی جهت پیچیده هستند.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۹ اردیبهشت ۱۳۹۶

[۱]. Object relations theory

[۲]. Presecutory breast

نظریه تاثیر متقابل اشخاص سالیوان

شخصیت هنگامی ظهور می کند که آدمی در ارتباط با فرد یا افراد دیگر، از خود رفتاری نشان می دهد. سالیوان نظریه های مبتنی بر غریزه را قبول ندارد، ولی منکر اهمیت وراثت نیست. سالیوان تجارب اجتماعی را حتی در اعمال فیزیولوژیک موثر می داند.

سالیوان نیز، مانند فروید و یونگ شخصیت را به صورت یک سیستم انرژی در نظر داشت. تغییر شکل انرژی، تنش ها را به رفتارهای آشکار یا ناآشکار تبدیل می کنند و هدف آن ها ارضا کردن نیازها و کاهش دادن اضطراب است. تنش احتمال عمل کردن است که امکان دارد در آگاهی تجربه شود یا نشود.

تنیدگی و دلواپسی ( تنش ها)

تنیدگی ناشی از دو منبع است : نیازهای بدنی و نا ایمنی اجتماعی ( اضطراب). نیازها معمولا به اعمال ثمر بخش منجر می شوند، در حالی که اضطراب به رفتار های بی ثمر یا آشفته می انجامد.

۱:نیازهای بدنی بر دو گونه اند: یا عمومی هستند یا خصوص.

۲: نا ایمنی اجتماعی ایجاد دلواپسی می کند.

نیازها

نیازها تنش هایی هستند که عدم تعادل زیستی بین فرد و محیط فیزیو-شیمیایی درون و بیرون ازگانیزم آن ها را به بار می آورد. نیازها گذرا هستند، یعنی وقتی ارضا می شوند موقتا نیروی خود را از دست می دهند، اما بعد از مدتی احتمالا دوباره بر می گردند. نیازها عنصر زیستی دارند، اما بسیاری از آن ها از موقعیت میان فردی ناشی می شوند. اساسی ترین نیاز میان فردی (( محبت )) است. محبت نیازی کلی است، زیرا به سلامتی کلی فرد مربوط می شود. نیازهای کلی که اکسیژن، غذا و آب را نیز شامل می شوند، بر خلاف نیازهای موضعی هستند که از منطقه خاص بدن ناشی می شوند.

مناطق مختلف بدن نقش مهمی را در روابط میان فردی بازی می کنند. در حالی که کودک نیازهای کلی به غذا، آب و … را ارضا می کند، انرژی بیش از حد لازم به مصرف می رساند و این انرژی اضافی به شیوه های رفتار خاص تغییر شکل می یابد که سالیوان آن را (( پویش ها )) نامید.

اضطراب

تنش اضطراب از این نظر با تنش نیازها فرق دارد که گسسته، پراکنده و مبهم است و به خودی خود عملی را برای کاهش دادن آن بر انگیخته نمی کند. سالیوان ( ۱۹۵۳) معتقد بود اضطراب از طریق فرایند همدلی، از مادر به کودک منتقل می شود. اضطراب مادر به ناچار در کودک اضطراب ایجاد می کند. اضطراب مهم ترین نیروی مخرب است که از رشد روابط میان فردی سالم جلوگیری می کند.

اضطراب افراد را از یادگیری عاجز می کند، ادراک را محدود می ساز و می تواند به یادزدودگی کامل منجر شود. چون اضطراب رنج آور است، افراد به طور فطری گرایش دارند از آن اجتناب کنند. سالیوان این برداشت را به طور خلاصه به این صورت بیان کرد: وجود اضطراب از نبود آن بسیار بدتر است.

پویش ها

تغییر شکل های انرژی به صورت الگوهای عادی رفتار عادی که فرد را در طول عمر مشخص می کنند، سازمان می یابد. پویش ها از دو طبقه اساسی هستند : ۱) آنهایی هستند که به مناطق خاص بدن، از جمله دهان، مقعد و اندام تناسلی مربوط می شوند و ۲) آنهایی هستند که با تنش ها ارتباط دارند. طبقه دوم از سه طبقه تشکیل شده است: پویش های گسسته، مجزا و پیوسته.

پویش های گسسته: تمام الگوهای رفتار مخرب را در بر می گیرند که با مفهوم بدخواهی ارتباط دارند؛ پویش های مجزا: مواردی مانند شهوت را شامل می شوند که به روابط میان فردی ربطی ندارند و پویش های پیوسته: الگوهای رفتار سودمند، مانند صمیمیت و سیستم خود هستند.

بدخواهی

بدخواهی پویش گسسته شرارت و نفرت است. بدخواهی در حدود ۲ یا ۳ سالگی ایجاد می شود. زمانی که اعمال کودکان که قبلا محبت مادر را به بار می آوردند مورد واکنش منفی یا بی توجهی قرار می گیرند یا اینکه با اضطراب و عذاب مواجه شوند. اعمال بد خواهانه اغلب به صورت کمرویی، موذی گری، قساوت یا انواع دیگر رفتار ضد اجتماعی یا غیر اجتماعی در می آید.

صمیمیت

صمیمیت از نیاز پیشین به محبت به وجود می اید، اما اختصاصی تر است و رابطه میان فردی نزدیک بین دو نفر را شامل می شود. صمیمیت را نباید با میل جنسی قاطی کرد. صمیمیت به افراد کمک می کند از اضطراب و تنهایی پرهیز کنند.

شهوت

شهوت گرایش مجزایی است و برای ارضای آن به فرد دیگری نیاز نیست. شهوت خود را در رفتار کامجویی از خویش آشکار می سازد، حتی زمانی که کس دیگری هدف شهوت فرد باشد. شهوت پویش بسیار قدرتمندی در نوجوانی است که در این زمان اغلب به کاهش عزت نفس منجر می شود. معمولا شهوت مانع از رابطه صمیمانه می شود، مخصوصا در اوایل نوجوانی که به راحتی با کشش جنسی اشتباه می شود.

سیستم خود

سیستم خود از تمام پویش های دیگر پیچیده تر و فراگیر تر است. سیستم خود، الگوی رفتارهای باثباتی است که با محافظت کردن از افراد در برابر اضطراب، امنیت میان فردی آن ها را تامین می کند. سیستم خود مانند صمیمیت، پویش پیوسته ای است که از موقعیت میان فردی ناشی می شود. با این حال، قبل از صمیمیت، تقریبا در ۱۲ تا ۱۸ ماهگی پرورش می یابد. زمانی که سیستم خود به وجود می آید، افراد تصویر با ثباتی را از خودشان تشکیل می دهند.

دو عملیات امنیتی مهم، تجزیه و بی توجهی گزینشی هستند. (تجزیه) شامل آن دسته از تکانه ها، امیال و نیازهایی است که فرد به آنها اجازه نمی دهد وارد آگاهی شوند. کنترل تمرکز آگاهی که (بی توجهی گزینشی) نامیده می شود، خودداری از دیدن چیزهایی است که فرد دوست ندارد آنها را ببیند.

سالیوان خود یا دستگاه خود را یکی از مهمترین و پیچیده ترین عوامل انگیزشی می داند. در شخصیت آدمی برای حفظ و حمایت او دستگاهی به وجود می آید که سالیوان آن را ( عامل انگیزشی خود ) یا ( دستگاه خود) نام می دهد که تار و پودش را رعایت اصول و قوانین و آداب و رسوم معمول یا مورد احترام محیط زندگی او تشکیل می دهد.

فعالیت های شخصیت

شخصیت مرکز زنده فعالیت های گوناگون است. مهم ترین این فعالیت ها عبارتند از :

۱-عوامل انگیزشی: الگوی پایدار رفتار، رویه معمولی شخص در موارد معین، و احساس عاطفی نسبتا با دوام نسبت به شخص یا اشخاص دیگر. عوامل انگیزشی ممکن است نمایان (خنده، رقص، گفتار) یا پنهان( تخیل، تفکر) باشند. عوامل انگیزشی در همه افراد یکسان هستند ولی طریقه تظاهر آنها در اشخاص مختلف متفاوت است، زیرا بستگی دارد به تجارب زندگی هریک از آنها.

۲-تصویر های ذهنی : هرکسی تصوری از خویشتن یا از دیگری دارد. تصویر هایی که مورد قبول گروهی از افراد قرار گرفته باشند، به صورت عقاید معتبر در آن گروه در می ایند و از نسلی به نسل دیگر انتقال می یابند.

۳-فعالیت های ادراکی : شامل الف) احساس محض، احساسی که نوزادان در ماه های اول زندگی دارند. ب) تداعی های تصادفی، مجاورت تصادفی دو امر سبب شود که میان آنها رابطه علت و معلولی فرض گردد که منشا بسیاری از خرافات و موهومات می باشد. ج) علامت های رمزی، عالی ترین فعالیت های ادراکی به وسیله علامتهای رمزی صورت می گیرد.

شخصیت بخشی

در آغاز نوباوگی و بعد در طول مراحل گوناگون رشد، افراد تصورات خاصی را از خودشان و دیگران اکتساب می کنند. سالیوان سه شخصیت بخشی اساسی را توصیف کرد که در مدت نوباوگی ایجاد می شوند : مادر بد، مادر خوب، و من.

مادر بد، مادر خوب

مفهوم مادر بد، مادر خوب سالیوان، شبیه مفهوم پستان بد و پستان خوب ملانی کلین است.

شخصیت بخشی های من

کودک در اواسط نوباوگی، سه شخصیت بخشی من را اکتساب می کند که عناصر اصلی شخصیت بخشی خود را تشکیل می دهند. هر یک از این ها با تصور در حال تکامل من یا بدن من ارتباط دارد. شخصیت بخشی من بد از تجربیات تنبیه شدن و تایید نشدن کودکان از جانب مادرشان شکل می گیرد. شخصیت بخشی من خوب از تجربیات کودکان در رابطه با پاداش و تایید ناشی می شود. این گونه تجربیات اضطراب را کاهش می دهند. با این حال، اضطراب شدید ناگهانی می تواند باعث شود کودک شخصیت من هیچ را تشکیل دهد و تجربیات مرتبط با اضطراب را تجزیه نموده یا به صورت گزینشی به آن توجه نکند.

شخصیت بخشی های خیالی

کودکان اغلب نوعی همبازی های خیالی دارند که نوعی شخصیت بخشی خیالی هستند. سالیوان معتقد بود این دوستان خیالی به اندازه همبازی های واقعی برای رشد کودک اهمیت دارند. با این حال، شخصیت بخشی خیالی به کودکان محدود نمی شود، اغلب بزرگسالان ویژگیهای خیالی در دیگران می بینند.

سطوح شناخت

سالیوان سه سطح شناخت را مشخص کرد : ابتدایی اندیشی ( این تجربیات را نمی توان به دیگران انتقال داد)، علت و معلول اندیشی صوری (تجربیات پیش منطقی که از اوایل کودکی شکل می گیرد و در طول زندگی ادامه می یابد، مثل تجربیات شرطی کردن)، و عینی یا منطقی اندیشی(تجربیاتی که می توان آنها را به صورت نمادی به دیگران انتقال داد). سطوح شناخت به روش های درک کردن، تخیل کردن و تصور کردن اشاره دارند.

مراحل رشد شخصیت

سالیوان رشد شخصیت را بیشتر مربوط به مراحل نمو روانی و اجتماعی می داند. سالیوان برای رشد شخصیت هفت دوره یا مرحله قایل است که عبارتند از :

دوره اول کودکی نوباوگی(تولد تا ۱۸ الی ۲۴ ماهگی، کودک اضطراب و گرسنگی را از طریق گریه ابراز می کند، ارتباط همدلانه بین مادر و کودک به طور اجتناب ناپذیری به ایجاد اضطراب در کودک منجر می شود)،

دوره دوم کودکی بچگی(۱۸ ماهگی الی ۶ سالگی، از رویدادهای مهم دوره کودکی این احساس است که از بدخواهان و دشمنان احاطه گردیده است)،

دوره سوم کودکی (۶ تا ۱۱ سالگی، کودک در دوران بچگی باید رقابت کردن، سازش کردن و همکاری کردن را یاد بگیرد)،

دوره پیش از نوجوانی(۱۱ تا ۱۳ سالگی، ویژگی بارز این دوره پیدایش قابلیت دوست داشتن است)،

دوره نوجوانی (۱۲ – ۱۳ سالگی الی ۱۷ سالگی، اوایل نوجوانی نقطه عطفی در رشد شخصیت است)،

دوره جوانی (۱۷ تا ۲۰ سال، ویژگی بارز این دوره ترکیب صمیمیت و شهوت است)،

دوره بزرگسالی(۲۰ تا ۳۰ سالگی و بعد از آن).

اختلالهای روانی

سالیوان معتقد بود همه اختلالهای روانی علت میان فردی دارند. کارهای درمانی اولیه سالیوان با بیماران اسکیزوفرنیک بود. او دو طبقه اسکیزوفرنی را مشخص کرد. طبقه اول تمام نشانه هایی را شامل می شود که علت های جسمانی دارند و طبقه دوم همه اختلالهای اسکیزوفرنیک را در بر می گیرد که در عوامل موقعیتی ریشه دارند. افراد سالم در روابط میان فردی خود نسبتا احساس امنیت می کنند و نیازی ندارند که به عنوان وسیله ای برای حفاظت از عزت نفس، مرتبا به تجزیه متوسل شوند، افراد مبتلا به اختلالات روانی بسیاری از تجربیاتشان را از سیستم خود دور می کنند.

روان درمانی

چون سالیوان معتقد بود اختلالهای روانی از مشکلات میان فردی ناشی می شود، روش های درمانی خود را بر پایه بهبود بخشیدن به رابطه بیمار با دیگران قرار داد.  درمانگر وظیفه مشاهده گر مشاهده کننده را بر عهده دارد. هدف درمان سالیوان به طور کلی، این است که مشکلات بیماران را در بر قرار کردن رابطه با دیگران بر ملا کند. عنصر درمانی در این فرایند رابطه رو در رو بین درمانگر و بیمار است.

سالیوان روش خاصی برگزیده که بر پایه مصاحبه قرار دارد. به اعتقاد وی شخصیت در دوران کودکی تشکیل نمی گردد، زیرا ارگانیسم آدمی نرمش دارد و انعطاف پذیر است و با پیش آمد های تازه اجتماعی ممکن است تغییر کند.

تصور سالیمان از ماهیت انسان

یک عامل مهم که انسانها را از سایر مخلوقات متمایز می کند، روابط میان فردی است. سالیوان را باید در رابطه با استعداد برای رشد و تغییر در انسانها، نه خوشبین و نه بد بین  ارزیابی کرد.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۱۱ شهریور ۱۳۹۴

ویکتور فرانکل : معنا جویی

انسان واکنش خود را در برابر رنجها و سختی های نا خواسته ولی پیش آمده و شرایط محیطی خود انتخاب می کند و هیچ کس را جز خود او یارای آن نیست که این حق را از او بازستاند.

معنا جویی

تلاش در یافتن معنایی در زندگی خود نیروی اصیل و بنیادی است، و نه توجیهی ثانویه از کشش های غریزی او. بنظر من انسان قادرست و می تواند بخاطر ایده ها و ارزش هایش زندگی کند و یا در این راه جان ببازد. از نظر اندیشمندان اگزیستانسیالیست (( معنی )) چیزی ساخته و پرداخته خود انسان است، اما من معتقدم (( معنی )) هستی ما ساخته و پرداخته خود ما نیست، بلکه ما آن را جستجو و کشف می کنیم. معنا در زندگی همیشه موجب تعادل نیست، و ممکن است تنش زا باشد. اما همین تنش لازمه و جز لاینفک بهداشت روان است.

معنای زندگی

آنچه بشر نیاز دارد (( تعادل حیاتی )) نیست، بلکه چیزی است که من آن را پویایی اندیشه ای نام نهاده ام. امروزه درد بسیاری از افراد که احساس بی معنایی برای زندگی دارند خلا وجودی است. می توان این خلا وجودی را حاصل دو مساله دانست.

نخست اینکه بشر پس از تکامل، و جدایی از حیوانات پست تر، سائقه ها و غرایزی که رفتار حیوانی او را جهت می بخشید و هدایت می کرد و ضمنا حافظ او نیز بود، از دست داد.

دوم اینکه، در تحولات اخیر انسان متحمل ضایعه دیگری نیز شده است و آن اینکه دیگر آداب و سنن و ارزشهای قالبی رفتار، او را هدایت نمی کند. هرچه تاثیر دین و یا قراردادهای اجتماعی کاهش یابد، انسان مسئول تر و تنها تر می شود.

هر موقعیت از زندگی، فرصتی طلایی است که به انسان امکان دست و پنجه نرم کردن می دهد. معنی حقیقی زندگی را در جهان پیرامون و گرداگرد خود باید یافت، نه در جهان درون و ذهن و روان خود. به همین دلیل هدف حقیقی وجود انسان را نمی توان در (( خود شکوفایی )) جستجو کرد. بلکه باید او را موجودی از خود فرارونده دانست.

بنابر روش لوگوتراپی یا معنا درمانی، معنای زندگی را می توان به سه شیوه کشف نمود:

۱- با انجام کاری ارزشمند؛

۲-با تجربه ی ((ارزش)) والا؛

۳-با تحمل درد و رنج.

معنای زندگی در سه رده از نظر فرانکل : نخست، آنچه فرد به صورت مخلوقات خویش تکمیل یا به دنیا عرضه می کند؛ دوم، آنچه فرد به صورت رویارویی ها و تجربه ها از دنیا دریافت می کند؛ سوم، استقامت فرد در برابر رنج و سرنوشتی که قادر به تغییر آن نیست. بقول نیچه : آنچه مرا نکشد قویترم می کند.

فرانکل می گوید (( مهم بزرگی شعاع فعالیتهای شما نیست، بلکه مهم این است که بتوانید دایره اش را خوب پر کنید)).

ماهیت تحلیل وجودی

فقط سه فضیلت وجود دارد : واقع گرایی، دلیری و احساس مسئولیت. این وسوسه و گرایش وجود دارد که هریک از این فضیلت ها را به یکی از مکتب های روان پزشکی برخاسته از سرزمین وین اختصاص بدهیم.

فرانکل می گوید: مهم ترین نیروی انگیزشی در انسان سیری تکاملی می پیماید و سه مکتب وینی بازتاب این تکامل است : (( اصل لذت فرویدی، اصل راهنمای بچه ی کوچک است، اصل قدرت آدلری مربوط به نوجوانی است و خواست معنا اصل انسان بالغ است)).

تحلیل وجودی در واقع، وجود انسان را و حقیقت انسان بودن را در نهایت بر اساس مسئول بودن انسان  تفسیر می کند. واضح است که فضیلت دلیری کاملا با روانشناسی آدلری تناسب دارد. مکتب آدلر ( دومین مکتب وینی)، بعد از همه حرف ها در تحلیل نهایی کل روش درمان خود را، چیزی جز اقدام برای ترغیب و تشویق بیمار نمی داند. هدف از تشویق و ترغیب بیمار، کمک به وی در غلبه بر احساس های حقارت اوست، که در روانشناختی آدلر یکی از عوامل تعیین کننده بیماری زا محسوب می گردد.

پژوهش جدید درباره معنا درمانی

هر زمان انسان در خدمت یک آرمان قرار می گیرد، خوشوقتی به خودی خود ظاهر می شود. سعادت باید به دنبال بیاید، نمی توان به دنبال آن رفت. هر قدر فردی بیشتر سعادت را هدف قرار دهد، هدف خود را بیشتر از دست می دهد.

امروزه با بیمارانی روبرو هستیم که از یک احساس بیهودگی و پوچی شکایت می کنند. من این وضعیت را در قالب (( خلا وجودی )) وصف می کنم. انسان بر خلاف یک حیوان، سائق ها و غرایز نمی گویند چه باید بکند. و بر خلاف انسانهای گذشته، سنت ها و ارزش ها نیز نمی گویند که او چه باید بکند. حال انسان کنونی نه می داند که چه باید بکند و یا چه خواهد کرد، حتی گاه نمی داند چه می خواهد بکند. در نهایت کاری را می کند که دیگران می کنند، یعنی همرنگ جماعت می شود. یا کاری را می کند که دیگران مستقیما و به اجبار می خواهند که او انجام دهد و تسلیم استبداد می شود.

گاهی عارضه سومی نیز در برخی افراد دارای خلا وجودی بروز و ظهور می یابد؛ روان رنجوری ذهن یا نوئو ژنیک. مثلث روان رنجورانه گسترده عبارتند از : افسردگی، اعتیاد و تجاوز.

حال چگونه روان درمانی در کل می تواند با مثلث روان رنجوری گسترده مقابله کند؟ رهایی انسانیت از روان رنجور سازی، نیازمند (( انسانی ساختن مجدد روان درمانی)) است. اگر کسی می خواهد که بر بیماری های زمانه غلبه کند، می بایستی آنها را به طور صحیح بفهمد و آنها را محصول ناکامی بداند. اما ناکامی در چه؟ در ارضای مهمترین نیازهای متعالی اش که همان معناجویی اوست. هر عملی کمتر از انسانی ساختن روان درمانی، تنها مثلث روان رنجوری گسترده را تشدید خواهد نمود.

تا زمانی که انسان با ترس از مجازات و یا امید پاداش یا از این بابت، با آرزوی به آرام کردن خود برترش حرکت می کند، وجدان هنوز حرف خود را نزده است. البته وجدان نیز ممکن است خطا کند.

یک پزشک نمی تواند به بیمارانش معناها را بدهد. و یک استاد هم نمی تواند معناها را به دانشجویانش بدهد. اما آنچه ممکن است بدهند یک الگو و نمونه است. یک پایه معنا درمانی این است که آدمیت انسان بر احساس مسئولیت او نهاده شده است. انسان مسئول تحقق معنای زندگی خود می باشد. انسان بودن به معنای واکنش به وضعیت های زندگی، پاسخ دادن به سوالات پرسیده شده می باشد. انسان بودن به معنای جواب دادن به این نداهاست. معنا درمانی هیچگاه به سلطه جویی، حتی نزدیک هم نمی شود. نهایتا معنا درمانی را می توان چنین تعریف کرد: آموزش مسئول بودن.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۲۲ مرداد ۱۳۹۴

رولو می : موضع وجودی تحلیلی

وجود گرایی چیست؟

طرفداران این فلسفه بویژه طرفداران کیگارد میگفتند حقیقت نمیتواند جدا از تجربه انسانی باشد و حقیقت را فقط با ادراک شخص از  آن می توانیم بشناسیم. می مدعی بود بینش کیگارد در این رابطه، طرز فکر بشر درباره حقیقت را عوض کرده است. بنابراین تعریف می از وجود گرایی به این صورت بود که (( تلاشی است برای فهمیدن انسان از طریق پر کردن شکاف بین سوژه (مشاهده کننده) و ابژه Objet ( آنچه مشاهده می شود) که پس از رنسانس مشکل اساسی برای تفکر غربی و علم شده بود )).

این عناصر مشترک در بین اغلب متفکران وجودی یافت می شود :

اول اینکه وجود مقدم بر جوهر است. وجود به معنی پدیدار شدن یا شدن است؛ جوهر بر ماده بی تغییر دلالت دارد. وجود حاکی از فرایند است؛ جوهر به ثمره اشاره دارد. وجود با رشد و تغییر ارتباط دارد؛ جوخر بر رکود و غایتمندی دلالت دارد.

دوم اینکه، وجود گرایی با جدا کردن ذهن از عین مخالف است. در حقیقت وجود گرایان می گویند سوژه  یا تجربیات درونی خود را وارد نگاه علمی خویش می کنیم. اما از بعد ابژه ای معادله واقعیت غافل نمی شویم. آنها معتقدند باید در فرمول بندی مسایل ابتدا روی تجربه های ذهنی تمرکز کرده و سپس آنها را تا می توانیم به صورت عینی بررسی کنیم.

سوم اینکه، انسانها در جستجوی معنی برای زندگی شان هستند. آنها از خود می پرسند : من کیستم؟ آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ آیا زندگی معنی دارد؟ چگونه می توانم به انسان بودنم تحقق بخشم؟

چهارم اینکه، وجود گرایان معتقدند در نهایت هر یک از ما در قبال آنچه هستیم و آنچه خواهیم شد، مسئولیم. ما نمی توانیم والدین، معلمان، کارفرمایان، خداوند یا اوضاع و احوال را سرزنش کنیم. به قول ساتر: (( انسان به جز آنچه از خودش می سازد، چیز دیگری نیست. این اولین اصل وجود گرایی است)). انسان بودن یعنی تمرین اراده.

پنجم اینکه، وجود گرایان اصولا ضد نظری هستند. از نظر آنها نظریه ها انسانها را بیشتر انسانیت زدایی می کنند و با آنها بیش از حد عینی برخورد می کنند.

مفاهیم اساسی وجود گرایی

دو مفهوم اساسی وجود گرایی، هستی در دنیا و نیستی می باشد.

 هستی در دنیا

وجود گرایان برای شناختن انسان رویکرد پدیدار شناختی اختیار می کنند. از نظر آنها، انسان در دنیایی وجود دارد که از دیدگاه خود فرد بهتر می توان آن را شناخت. زمانی که دانشمندان افراد را از چارچوب داوری بیرونی بررسی می کنند، دنیای وجود آنها را نقض می کنند.

امروزه نه تنها کسانی که به اختلال روانی دچار هستند، بلکه اغلب افرادی که در جوامع مدرن زندگی می کنند، از احساس انزوا و بیگانگی خود با دنیا رنج می برند. بیگانگی، بیمار عصر مدرن است و در سه زمینه آشکار می شود: ۱) جدایی از طبیعت، ۲) فقدان روابط  میان فردی معنی دار، و ۳) بیگانگی با خود اصیل. بنابراین، انسانها سه شکل همزمان هستی در دنیا را تجربه می کنند: Umwelt، یا محیط اطراف ما، mitwelt، روابطمان با دیگران، و eigenwelt، یا روابط با خودمان.

سه شکل بودن در دنیا

نخست محیط زیست شناختی. یعنی همان محیط حیوانات و انسانها- سایق ها و غرایز و … این همان محیطی است که فروید درباره آن تحقیق می کرد.

دومین شکل بودن در دنیا، دنیای روابط متقابل است. به طور مثال فهم عشق به عوامل مرتبط با دنیای روابط متقابل از قبیل تصمیمگیری شخصی و تعهد به دیگری بستگی دارد.

سومین شکل بودن در دنیا، دنیای خود است، این دنیا همان رابطه خود با خودش است. دنیای خود شامل خود آگاهی و رابطه با خود است. من وقتی وارد این دنیا می شوم که به تاثیر دیگری بر خودم پی ببرم و بفهمم گل برای من چه معنایی دارد. دنیا بدوت این شکل از بودن، بی روح و خشک می شود.

رولو می معتقد بود انسانها به طور همزمان در هر سه دنیا زندگی می کنند.

نیستی

هستی در دنیا آگاهی از خود به عنوان موجود زنده و پدیدار شونده را ایجاب می کند. این آگاهی به نوبه خود، به وحشت از نیستی می انجامد. مرگ تنها مسیر به نابودی نیست، بلکه بدیهی ترین مسیر است. زندگی زمانی پر شور و معنی دار تر می شود که افراد با احتمال مرگ خود روبرو شوند. می نوشت : (( تنها واقعیت زندگی من که نسبی نیست، بلکه قطعی است، و آگاهی من از آن به وجودم و آنچه در هر ساعت انجام می دهم، کیفیت قطعی می بخشد)).

در صورتی که افراد جرات روبرو شدن با نیستی خود را بوسیله تامل کردن درباره مرگ نداشته باشند، با این حال نیستی را به شکلهای دیگر تجربه می کنند، مثلا به الکل و مواد مخدر روی می آورند. ترس از مرگ یا نیستی معمولا افراد را تحریک می کند به صورت دفاعی زندگی کنند و در مقایسه با زمانی که با مسئله نیستی خودشان مواجه می شوند، از زندگی برداشت کمتری کنند. گزینه سالم این است که با اجتناب ناپذیر بودن مرگ مواجه شویم و دریابیم که نیستی جز جدا نشدنی هستی است. صورت  نهایی نیستی خود کشی است. قبول بی قید و شرط و کورکورانه ارزشهای جامعه که با وجود ما مغایرت دارد به از خود بیگانگی، بیتفاوتی و یاس منتهی می شود.

وجود گرایی و روانکاوی

نظریات می تلفیقی از نظریات فروید و مواضع وجود گرایانه است. شباهت و تفاوتهای این دو رویکرد از این فراتر است:

روانکاوی و وجود گرایی هر دو سوالاتی بنیادی درباره وجود انسان دارند. فروید به صراحت اعتراف میکرد دل مشغول مشکلات بزرگ انسان و فهم طبیعت انسان است.

وجود گرایان از حتمی بودن مرگ و نیستی و شیوه های کنار آمدن با آن حرف می زنند. فروید نیز به نقش مهم مرگ در روان انسان پی برد و آن را تحت عنوان غریزه مرگ و گرایش انسان به تخریب خویش به کار برد.

اگرچه وجود گرایان به طور کلی از جهت دل مشغولی بیش از حد با مرگ و بد بین بودن سرزنش میشوند ولی اکثر این انتقادات نابجاست. شاید تمرکز وجود گرایان بر مرگ را به این دلیل بیمارگون تصور می کنیم که نگاه غیر واقع بینانه ای به مرگ داریم و از همان کودکی یادگرفته ایم به مرگ فکر نکنیم.

ترس از مرگ و مضطرب شدن بابت مرگ طبیعی است. اتفاق نظر دیگر بین پیروان فروید و وجودگرایان، دل مشغولی با کاستن رنج انسان است. هر دو گروه میگویند انسانها به دلیل اضطراب شدید از مسئولیت پذیری طفره می روند.

هر دو گروه جامعه را ملامت می کنند که نمیگذارند آدمها همان باشند که هستند. از نظر فروید جامعه با ایجاد سوپر ایگو مانع از ابراز برخی نیازها میشود و از نظر وجود گرایان نیز جامعه با القای این موضوع که آدمها باید صادقانه رفتار کنند و از خود بیگانه شوند، راه بر آنان میبندد.

وجود گرایی و روانکاوی تفاوت های جالب و مهیجی هم دارند. وجود گرایان تلاش فروید برای برپا کردن علم طبیعت انسان بر اساس یک نظام فکری انتزاعی و منطقی را رد میکنند. همانطور که کیگارد گفته است (( از گمانه زنی و از نظام حذر کن و به واقعیت برگرد)). در دیدگاه وجود گرایی، نظریه پردازی پیروان فروید به نوعی کاهشگرایی منتهی می شود که ناقض وحدت تجربه است. فروید تجربه انسانی پیچیده را به سه مولفه فرضی اید، ایگو و سوپر ایگو تقلیل داده است.

فروپاشی ارزشها در جامعه نوین و از دست دادن جهت یابی اخلاقی

می معتقد بود بسیاری از ما درگیر رقابت جویی توام با بهره کشی هستیم( یا رقابت جویی افراطی) که (( همسایه ها را باهم دشمن میکند… نفرت و بیزاری آدمها از یکدیگر را به ارمغان میاورد و اضطراب و غریبه شدن را باهم دامن میزند)).

آدمهایی که بیش از حد رقابت جو هستند، دغدغه دیگران را ندارند. در عوض یکسره دنبال قدرت و اعمال کنترل بر دیگران هستند تا احساس برتری خود را تقویت کنند.

این فرد گرایی فاسد به صورت تلاش بی وقفه برای رسیدن به سر حد موفقیت و ثروت در آمده است. در فرهنگ ما پول در آوردن عالیترین هدف شده است. آرزوهای آنان نیز خود شیفته وار است و اجتماع و انسانیت در آن جایی ندارد.

می گفت بسیاری از پدر و مادرها الگوهای بدی برای بچه ها هستند و ارزش الگو برداری ندارند. آیا جامعه ما آدمهایی در حد و اندازه مارتین لوتر کینگ، گاندی، و … دارد؟

ستاره های سینما امروزه بهترین آدمکشهای فیلمها هستند، ورزشکاران پول را بیشتر از هواداران دوست دارند و آدمهای مشهور بابت خیانت به همسر، مشروبخواری و مصرف موارد مخدر سر زبانها می افتند.

جوانان در حوزه سیاست هم شاهد فساد و رسوایی سیاستمداران هستند. اخیرا هم شاهد این هستیم که کشیشها به خاطر سو استفاده جنسی از کودکان به زندان فرستاده می شوند.

بالاخره این که می (۱۹۶۹) میگفت بسیاری از ما توان ارتباط محبت آمیز و پخته با دیگران را از دست داده ایم. رابطه جنسی را با عشق اشتباه گرفته ایم.

پوچی و احساس تنهایی

نتیجه بزرگ فروپاشی ارزشها، احساس پوچی و انزواست. البته به نظر می این پوچی تمام عیار و واقعی نیست بلکه احساس عدم کنترل روی رویدادها ناشی می شود. در نهایت اگر اوضاع خوب پیش نرود، ظرفیت رشد و کمال در ما محدود میشود یا درگیر نوعی خصومت، خشونت و استبداد مخرب میشویم.

می ابراز میدارد که رابطه نزدیکی بین احساس پوچی و احساس تنهایی هست. افراد برای پر کردن این تنهایی، گرایش جمعی ناسالم پیدا میکنند. به عنوان مثال حضور افراد در مهمانیها و محفل مختلف علیرغم میل باطنی که فرد احساس میکند باید برود تا ثابت کند که منزوی نیست و مقبولیت دارد.

ظهور اضطراب

به نظر می احساس اضطراب از احساس تنهایی و پوچی نشات میگیرد. از نظر فروید تقریبا همیشه طبیعت جنسی داشت اما نظر می این است که اضطراب نه تنها یک احساس ناخوشایند است، بلکه (( واکنش اساسی انسان به خطری که وجودش را تهدید میکند یا واکنش اساسی انسان به یک ارزش اضطراب آور است)).

به نظر می تعارضی که اضطراب هستی شناختی را ایجاد میکند، تعارض بودن و نبودن است. می معتقد است احساس گناه بخاطر نقض معیارهای جامعه ایجاد نمیشود بلکه خیلی اوقات بخاطر پیروی اجباری از این قواعد اضطراب و احساس گناه هستی شناختی ایجاد می شود. می اضطراب بهنجار را به این صورت تعریف کرد : (( اضطرابی که متناسب با تهدید است، سرکوبی را شامل نمی شود، و می توان در سطح هشیار به صورت سازنده با آن روبرو شد)). او همچنین اضطراب نابهنجار را چنین تعریف می کند : (( واکنشی که با تهدید نامناسب است، سرکوبی یا سایر شکلهای تعارض درون روانی را شامل می شود و با انواع ممانعت از فعالیت و آگاهی کنترل می شود)). اضطراب روانرنجور زمانی تجربه می شود که ارزشها به عقابد جزمی تبدیل شده باشند. حق به جانب بودن کامل از نظر عقاید، امنیت موقتی به بار می آورد، اما این امنیتی است که به (( بهای دست شستن از فرصت یادگیری تازه و رشد تازه تمام می شود)).

گناه

گناه در صورتی ایجاد می شود که افراد استعدادهای خود را انکار کنند، نتوانند نیازهای همنوعشان را به دقت درک کنند، یا از وابستگی خود به دنیای طبیعی غافل بمانند. می به سه نوع گناه اشاره دارد که به سه شکل زندگی در دنیا ربط دارد.

 اولین نوع گناه، گناه جدایی است که به جدایی انسانها از طبیعت و زندگی طبیعی اشاره داد و در جوامع پیشرفته شایع است.

دومین نوع گناه از ناتوانی ما در درک کردن دقیق دنیای دیگران ناشی می شود. چون ما نمی توانیم بدون خطا نیازهای دیگران را پیش بینی کنیم، در روابطمان با آنها احساس بی کفایتی می کنیم. بنابراین این احساس بی کفایتی به گناهی منجر می شود که همگی تا اندازه ای دستخوش آنها می شویم.

سومین نوع، گناه وجودی به انکار استعدادهایمان یا به ناکامی ما در تحقق بخشیدن به آنها مربوط می شود. این گناه به رابطه ما با خود مربوط می شود و گناهی همگانی است زیرا هیچ کدام نمی توانیم تمام استعدادهایمان را تحقق بخشیم.

قصدمندی

قصدمندی عبارت است از : (( ساختار معنی که به ما، یعنی ذهنها، امکان می دهد دنیای بیرونی، یعنی، عینها را ببینیم و درک کنیم. در قصدمندی، دوگانگی بین ذهن و عین تا اندازه ای برطرف می شود)). البته گاهی قصدمندی ناهشیار است.

گسترش هشیاری

در نظریه می، ظرفیتهای بالقوه وقتی بالفعل می شوند که در ناهشیار جا نگرفته باشند. ظرفیتهایی که در ناهشیار جا دارند قابل تحقق نیستند و محق نخواهند شد، پس هدف ما باید افزودن هشیاری باشد. از نظر می انسانها در نبرد برای آزادی از چند مرحله میگذرند :

مرحله اول، معصومیت نوزادی است که خود آگاهی ندارد.

مرحله دوم، سرکشی است که در آن دنبال قدرت درونی خود میگردی، این مرحله یک بار در ۲ تا ۳ سالگی و بار دیگر در نوجوانی پیش میآید. سرکشی نا فرمانی جزیی و انعکاسی است. در حالی که آزادی حقیقی شامل گشودگی یا آمادگی برای رشد است؛ آزادی حقیقی عبارت است از انعطاف پذیری و آمادگی برای پذیرش ارزشهای انسانی والاتر.

مرحله سوم، خود آگاهی معمولی است. در این مرحله میتوانیم برخی از اشتباهات خود را بفهمیم و برخی از پیشداوریهایمان را تشخیص بدهیم. همچنین میتوانیم از اشتباهات خود درس بگیرم و مسئولیت اعمال خود را بپذیریم. مرحله دیگری هم وجود دارد که اگر به آن برسیم، به معنای واقعی کلمه به پختگی رسیده ایم. او این مرحله را خود آگاهی خلاقانه مینامد. در این مرحله در پاره ای لحظات، بینشهای شیرین و لذت بخشی کسب میکنیم، با کمی دقت متوجه میشویم که هشیاری خلاقانه شباهت زیادی به تجربه قدرتمند اوج مزلو دارد.

در مرحله خود آگاهی خلاقانه، اسیر نیروهای جبری نیستیم. در این مرحله مقهور گذشته، نقشها و معیارهای دیگران نیستیم.

اساطیر

می معتقد بود افراد تمدن غرب به اساطیر نیاز مبرم دارند. اساطیر باورهای غلط نیستند، بلکه آنها نظامهای عقیدتی هشیار یا ناهشیاری هستند که توجیهاتی را برای مشکلات شخصی و اجتماعی تامین می کنند. در صورتی که افراد اساطیری برای اعتقاد داشتن نداشته باشند، به فرقه های مذهبی، اعتیاد به مواد مخدر و فرهنگ رایج روی می آورند به این معنی که در زندگی خود معنی بیابند. اساطیر داستانهایی هستند که جامعه را متحد می سازند.

مسلمات هستی ( دلواپسی های غایی)

در مقابل نظریه روانکاوی که بر تعارض با غرایز سرکوب شده تمرکز دارد، در نظریه وجود گرایی ( اگزیستانسیالیسم) بر تعارض حاصل از رویارویی فرد با مسلمات هستی تاکید می شود. منظور از (( مسلمات هستی)) دلواپسی های غایی مسلم است، ویژگیهای درونی قطعی و مسلمی که بخش گریز ناپذیری از هستی انسان در جهان آفرینشند. به عنوان مثال رویارویی با مرگ خویش، یک تصمیم گیری اساسی برگشت ناپذیر و غیر قابل تغییر و یا فروپاشی آنچه تا کنون معنای بنیادینی برای زندگی فراهم می کرده است.

چهار دلواپسی غایی از اصلی ترین موارد هستند : مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. رویارویی فرد با هر یک از این حقایق زندگی، درونمایه ی تعارض پویای اگزیستانسیال را می سازد.

آزادی و قدرت درونی

از دست دادن آزادی در دلها نفرت ایجاد می کند و این خود معرف ارزشی است که انسانها برای آزاد بودن قائل می شوند.

آزادی عصیان و نافرنانی نیست؛ اما نا فرمانی حرکتی است در جهت و سمت و سوی آزادی. در نوجوانی نه گفتن به درخواست و میل و سلیقه پدر و مادر تلاشی است برای کسب استقلال شخصی و معرف وجود اضطرابی است که نوجوان از ورود به جهانی نو و مستقل دارد. اما بسیار می شود که طغیان و آزادی باهم مشتبه می شوند زیرا طوفان فکری و احساسی مان، پناهگاهی می شود که در سایه زودگذر آن انسان خود را آزاد و مستقل می پندارد.

آزادی آماده بودن برای رشد است. انعطاف پذیری است و آمادگی برای قبول تغییر در جهت ارزشهای والای انسانی.

آزادی چیست؟

آزادی ظرفیت و توانمندی انسان برای رشد و تحول است، ظرفیت و توان ساختن و پرداختن خویش، و آگاه بودن به وجود و ویژگیهای خویشتن است.

خود آگاهی و آزادی مثل دو روی سکه و همیشه باهم هستند. از آنجا روشن می شود که اگر دقت کنیم می بینیم که هر چه خود آگاهی شخص کمتر باشد افکار و رفتارش کمتر آزادانه و از آن خودش خواهد بود.

آزادی، چنان که نیچه گفته است توانایی و ظرفیت رسیدن به آن چیزی است که واقعا هستیم.

آزادی و ساختار

آزادی هرج و مرج و بی نظمی نیست.

انتخاب خویشتن

گام اصلی در به دست آوردن آزادی درونی (( انتخاب خویشتن)) است. معنی اش این است که فرد جای مخصوص خود را در جهان تشخیص دهد و مسئولیت ادامه حیات خویش را، به عنوتان شخصیتی مستقل، به عهده بگیرد و این همان است که نیچه آن را (( اراده به حفظ و ادامه زندگی )) عنوان کرده است.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۲۰ مرداد ۱۳۹۴

اریک برن : نظریه تحلیل تبادلی

برای برن نقطه شروع وقتی بود که دو نفر به هم می رسند و یکی از آنها سر صحبت را با دیگری باز می کند. او این مواجهه را محرک رفتار متقابل می دانست و واکنش طرف مقابل را پاسخ رفتار متقابل. شخصی که محرک را می فرستد، کنشگر است و فرستنده پاسخ، پاسخگر. اندیشه های اصلی تحلیل تبادلی ( transactional analysis) از چند جهت تحت تاثیر روانکاوی سنتی قرار می گیرد. اول، تحلیل تبادلی فرض را بر این می گیرد که رفتار تحت تاثیر ماده ناهشیار یا سرکوفته قرار دارد. دوم، نظریه مورد بحث این اندیشه را در بر دارد که نیازهایی که در دوران کودکی ارضا نشده اند تاثیر عمده ای بر شخصیت بزرگسالی می گذارند. سوم، این نظریه وجود جوهر روان شناختی را در بزرگسالی فرض می کند که به طرق فراوان با نهاد، من، و فرامن فروید مشابه هستند.

یک تفاوت عمده بین نظریه روان کاوی و تحلیل تبادلی به ماهیت این سه جوهر روان شناختی مربوط می شود. برن بر خلاف فروید، هر سه این مولفه های شخصیت را دارای دسترسی کامل به ضمیر هشیار می داند. به همین دلیل به این سه سوگیری به عنوان حالت من اشاره می شود.

تفاوت دیگر بین این دو نظریه به ماهیت روابط بین این مولفه ها مربوط می شود. در تحلیل تبادلی، با سه مولفه شخصیت به مثابه ساختارهایی روانی که در حال مبارزه علیه یکدیگر هستند برخورد نمی شود.

سه حالت ((من)) از دیدگان برن

۱) کودک

تا حدودی از احساسهایی تشکیل می شود که شخص در ابتدای زندگی در ارتباط با طبقات خاصی از تجربه داشته است. از جهاتی کودک شبیه نهاد فروید است اما از این جهت که برن هیچ گونه شهوت اولیه، انرژی یا چیزی از این قبیل را در مورد آن فرض نکرده است، با نهاد نیز تفاوت دارد. کودک به چند شکل زیر می تواند آشکار شود: ۱)کودک طبیعی، تکانشی، خود انگیخته، سبک سر، ولی پیرو است. کودک طبیعی واکنشهای جامعه را به حساب نمی آورد. این احساس خود پذیری خودکار، یا عدم پرسش، برن را بر آن داشته تا این سو گیری را با عبارت (( من خوبم )) مشخص کند. ۲) کودک سازگار، نوعی سوگیری کودکانه به سمت واقعیت است که تاثیر ارزشیابی والدینی را نیز منعکس می کند. این شکل از کودک پاسخگوی تعامل بین کودک و والدین است. کودک سازگار کمتر از کودک طبیعی خود انگیخته و بیش از او به تبادلات توجه دارد.

کودک یگانه منبع خلاقیت، سرگرمی و تولید و یگانه منبع تجدید و نوسازی زندگی است.

۲)بزرگسال یا بالغ

این دیدگاه عقلانی و منطقی است و کامپیوتر انسان است. سوگیری آن در جهت فعالیت هایی از قبیل جمع آوری اطلاعات و تصمیم گیری معطوف است و عاری از هیجانهاست. رفتارها در حالت من بالغ به گونه ای خونسردانه با خصوصیات عینی واقعیت اجتماعی برخورد می کنند. هنگامی که شما عینی نگر هستید و به طور موثری با واقعیت جاری بر خورد می کنید، شما در حالت بالغ خود قرار دارید.

وقتی منشا آلودگی اطلاعاتی والد است، حاصل پیش داوری است. مثلا رییس یک اداره که در استخدام یک زن را فقط به صرف زن بودن رد می کند. اما وقتی منشا آلودگی اطلاعاتی کودک است، حاصل هذیان است. مثلا هذیان پارانوید که از ترس کودکانه نشات می گیرد.

۳)والد

والد عبارت است از مجموعه ای از رفتارها، نگرش ها و احساسهایی که از تجارب با والدین در دوران اولیه کودکی سرچشمه می گیرد. والد شبیه فرامن است اما والد الزاما بر مبنای اخلاقی قضاوت نمی کند. والد برای تصمیماتش استدلالی ندارد و نمی داند چرا فلان واکنش را نشان داده است یا چرا فلان چیز خوب یا بد است. والد نیز درست همچون کودک به دو طریق مختلف آشکار می شود. ۱) والد پرورش دهنده ( مراقبت کننده) نقش حامی و حافظ عهده می گیرد. ۲) والد انتقادگر ( والد مهار کننده یا ایرادگیر)، تنبیه می کند، سلطه گری می کند، عیب جویی می کند. والد انتقادگر در یک رابطه نگرشی تحقیر آمیز به شخصی دیگر دارد. این والد برای مهار آنچه که فرد دیگر انجام می دهد یا احساس می کند،  برای بی اعتبار کردن فرد دیگر عمل می کند.

روابط

یکی از کاربردهای بسیار مهم حالات ایگویی، کاربرد آنها در ارزیابی روابط است. برای مثال وقتی آقای (الف) و زنش خانم (ب) نزد دکتر (ج) آمدند، دکتر شخصیت های آنها را روی تخته ترسیم کرد و پنج بردار اصلی رابطه ی آنها را ارزیابی نمود. هفت سال از ازدواج آنها می گذشت و آنها جنگ و دعوا را جایگزین زندگی جنسی خود کرده بودند. معنای این کار آنها هم این بود که بخش کودک با کودک رابطه ای آنها ضعیف شده است. در عین حال نمی توانستند در مورد مشکلات و مسائل مالی شان باهم بحث و تبادل نظر کنند. به این معنا که بردار بالغ با بالغ آنها نیز وضعیت خوبی نداشت. خانم (ب) در مواقعی که آقای ( الف) به مراقبت و رسیدگی نیاز داشت از او به خوبی مراقبت می کرد. این نشان می داد که بردار والد زن به کودک مرد، وضع خوبی دارد. اما والد مرد نمی توانست از کودک زنش مراقبت کرده و به او رسیدگی کند، خصوصا وقتی زنش نگران بود. در ضمن آنها در مورد موضوعات سیاسی و طرز بزرگ کردن بچه ها با هم اتفاق نظر داشتند که نشان می داد بردار والد با والد آنها وضعیت خوبی دارد. بنابر این رابطه آنها فاقد سه بردار خیلی مهم بود: بردار کودک، بردار بالغ با بالغ، و بردار والد مرد با کودک زن. این زن و مرد برای رفع نقص باید این سه بردار مهم را تقویت می کردند. مشکل این زن و شوهر این بود که خانم (ب) بیش از آقای ( الف) محبت کودک با کودک و مراقبت والد با کودک داده بود. خانم (ب) در جریان درمان یادگرفت از بالغ اش برای بیان خواسته هایش استفاده کند و آقای ( الف) نیز یاد گرفت والد مراقبت کننده زنش را نوازش کند و در مواقعی که زن به نوازش های کودک با کودک احتیاج داشت، همسرش را بیشتر نوازش کند.

نوازش ها

اریک برن می گوید: نخاع بی نوازش خشک می شود. نوازش ها می توانند تماس بدنی، تحسین، یا بجا آوردن صرف باشند. نوازش های مثبتی مثل لبخند زدن، گوش دادن، گرفتن دست ها، یا گفتن جمله دوستت دارم، در طرف مقابل احساس خوب بودن ایجاد می کنند. به این نوازش ها (( کرک های گرم)) نیز می گویند. نوازش های منفی، بجا آوردن های دردناکی مثل زخم زبان زدن، تحقیر کردن، سیلی زدن، توهین کردن، یا جملاتی چون از تو متنفرم هستند. به این نوازش ها، (( خارهای سرد)) می گویند. نوازش منفی در طرف مقابل احساس غیر خوب بودن ایجاد می کند. با این حال حتی این نوازش های نا خوشایند هم می توانند جلوی خشک شدن نخاع را بگیرند. به همین دلیل آدم ها نوازش منفی را به نوازش نشدن ترجیح می دهند.

مناسک، وقت گذرانی ها، بازی ها، صمیمیت، کار

مردم به پنج شکل وقت خود را ساخت می دهند تا نوازش شوند.

۱) مناسک، که مبادله ی از پیش تنظیم شده ی نوازش هاست. مثال :

۱) سلام       ۲) سلام     ۳) چطوری      ۴) خوبم متشکرم    ۵) بعدا می بینمت    ۶ظ) خداحافظ

۲)وقت گذرانی، که گفتگویی از پیش تنظیم شده درباره ی موضوعی خاص است. بعضی از وقت گذرانی های رایج عبارتند از: وقت گذرانی با ماشین ها (( من شورلت را دوست دارم))، یا وقت گذرانی راجع به مسئولین بی عرضه، یا دعوای زن و شوهرهای آشنا.

۳)بازی ها، یک رشته مبادلات رفتاری تکرار شونده و غیر مستقیم هستند که هدفشان نوازش شدن است. متاسفانه نوازش های حاصل از بازی ها، عمدتا منفی هستند. نکته اصلی در بازی ها این است که بازی ها مبادله توام با چاچول بازی و پنهانی نوازش هستند. نتیجه نهایی بازی نیز نفع پنهانی است که بازیگران برای رسیدن به آن در بازی شرکت کرده اند.

نتایج نهایی بازی ها به سه دسته تقسیم می شوند :

الف) نتیجه زیست شناختی که همان نوازش است. اگر چه بازی ها اغلب نتیجه خوبی ندارند اما تمام بازیگران به نحوی – مثبت یا منفی – نوازش می شوند.

ب) نتیجه اجتماعی که ساخت دادن زمان است. مردم برای فرار از یکنواختی و افسردگی وقتشان را فعالیت مهیجی پر می کنند.

ج) نتیجه وجودی که تایید مواضع وجودی هر یک از بازیگران است.

۴) صمیمیت، مبادله مستقیم و شدید نوازش و حالتی است که مردم آرزوی آن را دارند اما به ندرت به آن می رسند، چون کودک آرزوی آنان از صمیمیت ترسیده است. صمیمیت با سکس فرق دارد، هرچند سکس نیز پیش می آید، اما سکس می تواند مناسک، وقت گذرانی، بازی یا کار باشد.

۵) کار، فعالیتی است که نتیجه نهایی آن، محصول می باشد. اثر جانبی کار هم تبادل نوازش است. صمیمت و کار، رضایتبخش ترین روش نوازش شدن هستند.

متاسفانه صمیمیت برای اکثر مردم مقدور نمی شود. کارهم برای آنها ارضا کننده نمی شود، چون آدمها جدا از یکدیگر کار می کنند و معمولا بابت تولیدشان مورد تقدیر قرار نمی گیرند. بنابر این افراد به مناسک، بازی ها و وقت گذرانی ها پناه می برندو از این رو اغلب زندگی ها جریان بی وقفه و کسل کننده ای از مناسک، بازی ها و وقت گذرانی ها می شود.

تبادلات بین افراد

گاهی اوقات تبادلاتی که اتفاق می افتند تبادل مکمل ( complementary transactions) هستند. در یک تبادل مکمل ارتباط و پاسخ اولیه از دیدگاههای مکمل سرچشمه می گیرد. به عنوان مثال اگر یک فرد از موضع سوگیری والد سخن گوید و دیگری از موضع سو گیری کودک پاسخ دهد، تبادل مکمل است. اگر ارتباط اولیه از کودک به والد باشد و پاسخ از والد به کودک، تبادل بازهم مکمل است.

گهگاه افراد تبادلات متعارض را تجربه می کنند، در یک تبادل متعارض، یک فرد مبادرت به ایجاد ارتباط می کند، اما فرد دیگر به شیوه ای مکمل پاسخ نمی دهد. تبادلات متعارض نوعا ناراحت کننده هستند و اغلب احساسی از بی ارتباطی به وجود می آورند.

گاهی فرد پیامی را به شکل کلامی می دهد ولی با زبان بدن یا نجوای ضمنی کلام پیام دیگر را می رساند. انتقال پیام دوم تبادلی تلویحی یا پنهانی نامیده می شود. این مبادلات وقتی صورت می گیرند که حرف و منظور آدم همخوانی نداشته باشد.

معمولا حرف و منظور ما به این دلیل با هم نمی خواند که به طور کلی از تمایلات و احساسات کودک و والدمان شرمساریم. برای مثال به جای بروز دادن عصبانیتمان، لبخندهای نیش دار می زنیم یا وقتی ترسیده ایم، به جای پذیرش ترسمان، به حمله متقابل متوسل می شویم. وقتی همه توجه و محبت می خواهیم، خودملن را به بی تفاوتی می زنیم.

موضع وجودی

مردم در اویل زندگی خود و در جریان هویت جویی، معنای زندگی یا وجود را برای خود تعریف می کنند. بعضی از آنها به این نتیجه می رسند که آدم خوبی هستند و زندگی خوبی خواهند داشت. اما بسیاری نتیجه می گیرند که آدم خوبی نیستند و در زندگی شکست خواهند خورد. نتیجه گیری آنها در مورد اینکه زندگی شان در آینده چگونه خواهد بود، موضع وجودی آنها را رقم خواهد زد.

چهار موضع وجودی اصلی عبارتند از : من خوب هستم – تو خوب هستی ؛ من خوب هستم- تو خوب نیستی؛ من خوب نیستم – تو خوب هستی؛ من خوب نیستم – تو خوب نیستی. بازیگر برای تثبیت موضع وجودی خویش، دنبال آدمهایی می گردد که بازی مورد نظر او را انجام دهند.

بازی ها معرف موضع زندگی ما هستند

اگر چه آدمها می توانند هر چهار موضع اصلی زندگی را داشته باشند، ولی بازی هایشان معمولا موضع برتر زندگی آنان را تقویت می کنند.

من خوب هستم تو خوب هستی

در این موضع معمولا بازی زیادی صورت نمی گیرد. خصیصه های این موضع عبارتند از: فکر باز و اعتماد، تشریک مساعی، داد و ستد و پذیرش نا مشروط دیگران. نیازی نیست برای کسب منافع هیجانی، دیگران را فریب بدهیم یا با آنها تسویه حساب کنیم.

من خوب هستم تو خوب نیستی

معمولا با عصبانی شدن، تحقیر شدن، تحقیر کردن دیگران، برتری طلبی و تنفر همراهند. در این بازی ها معمولا طرف مقابل را قربانی عصبانیت ها، برتری طلبی و تنفر خود می کنیم. در این بازی معمولا انزجار و نفرت شدید موج می زند. بعضی از آدمها بیشتر کودکی خود را در شرایط سختی گذرانده اند و اطرافیانشان دائم از آنها خواسته های غیر منطقی داشته اند. در اثر این فشارهای مداوم نفرت شدیدی را درون خود پدید می آورند و به تبع آن، بازی های قهر آلودی انجام می دهند.

از بازیهای رایج این دسته بازی (( حالا گیرت آوردم پدر سوخته)) و (( تو به اندازه کافی خوب نیستی)) می باشد.  مثلا شخص قصد دارد به زیر دستانش بفهماند که آدم های بی کفایتی هستند.  گاهی این بازی می تواند سه نفره باشند. مثل بازی (( تو و اون باهم دعوا کنید)) در این بازی یک نفر دو نفر دیگر را ترغیب می کند تا باهم دعوا کنند. مثلا دختری با دعوا انداختن خواستگارانش آنان را از سر خودش باز می کند.

من خوب نیستم تو خوب هستی

بازیهایی که در بازیگر افسردگی، حقارت، سرزنش، توهین، سو رفتار یا آزردگی ایجاد می کنند. در بین این بازیها، بازی (( یک اردنگ به من بزن)) را خوب اجرا می کنند. عذر و بهانه می تراشد تا نشان دهد از عهده کاری بر نمی آید. بازی دیگر (( اگه به خاطر تو نبود…)) می باشد.

خیلی از مواقع بازیگران این بازی ها خود را قربانی زندگی، همسر، نظام و … می دانند.

من خوب نیستم تو خوب نیستی

این وضعیت بدترین وضعیت ممکن در روابط است که می تواند به نتایج خطرناکی منتج شود که در این حالت فرد هم خود را و هم دیگران را مستحق بدترین عواقب می داند و ممکن است اقدام به قتل نماید.

بازیهای زندگی

برخی از بازیها باعث بروز موقعیتهای بیشتری برای ایجاد تغییر در مسیر زندگی می گردند و در سرنوشت افراد بی گناه غیر درگیر نیز دخالت پیدا می کنند. مانند : الکلی، بدهکار، یک اردنگ به من بزن، حالا گیرت آوردم پدر سگ، ببین مجبورم کردی چکار کنم.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۱۶ مرداد ۱۳۹۴

هنری موری

هنری موری رویکردی را به شخصیت طراحی کرد که نیروهای هشیار و ناهشیار؛ تاثیر گذشته، حال و آینده؛ و تاثیر عوامل فیزیولوژیکی و جامعه شناختی را در بر می گیرد. موری تحت تاثیر روان کاوی فروید قرار داشته است. اما برداشت های او از این پدیده ها منحصر به فرد است.

نظام او را باید به جای طبقه بندی در وفا داران فروید، با نوفرویدی ها طبقه بندی کرد. دو ویژگی برجسته نظام موری، رویکرد پیشرفته او به نیازهای انسان و داده هایی است که نظریه خود را بر آنها استوار کرد.

داده های او از افراد بهنجار به دست آمده اند. همچنین برخی از داده ها به جای اینکه از مورد پژوهی ها به دست آمده باشند، از روش آزمایشگاهی حاصل شده اند.

اصل عمده نظریه موری، وابستگی فرایند های شناختی به فرایندهای فیزیولوژیکی است. تغییر دادن سطح تنش ناشی از نیاز، برای شخصیت اهمیت دارد. ما تنش به وجود می آوریم تا از کاهش دادن آن رضایت خاطر کسب کنیم.

سه بخش اصلی شخصیت عبارتند از نهاد، فراخود و خود. نهاد تکانه های ابتدایی و غیر اخلاقی به علاوه گرایش به همدلی، تقلید و همانند سازی را در بر دارد. فراخود به وسیله والدین، گروه های همسال و عوامل فرهنگی شکل می گیرد. خود، آگاهانه تصمیم می گیرد و جهت رفتار را تعیین می کند.

نیازها ساختارهای فرضی مبتنی بر عوامل فیزیولوژیکی هستند که از فرایندهای درونی یا رویدادهای محیط ناشی می شوند. نیازها سطحی از تنش را بر انگیخته می کنند که باید کاهش یابد؛ بنابر این، آنها رفتار را نیرومند و هدایت می کنند. نیازهای می توانند نخستین باشند ( احشایی زاد) که در این صورت، از فرایند های جسمانی درونی ناشی می شوند یا ثانوی باشند ( روان زاد) که به رضایت خاطر روانی و هیجانی مربوط می شوند. نیازهای خود جوش خود انگیخته بوده و به موضوعات محیطی وابسته نیستند؛ نیازهای واکنشی، مستلزم پاسخ به موضوع محیطی خاصی هستند.

غلبه نیاز، فوریت یا اصرار آن است. آمیختگی نیازها به نیازهایی اشاره دارد که بتوانند با یک رفتار یا مجموعه ای از رفتارها ارضا شوند. تابعیت، موقعیتی را شامل می شود که در آن یک نیاز برای کمک کردن به ارضای نیازی دیگر، فعال می شود.

فشار، به فشاری اشاره دارد که موضوعات محیطی یا رویدادهای کودکی برای رفتار کردن به شیوه ای خاص آن را ایجاد می کند. تما آمیزه ای از عوامل شناختی ( نیازها) و عوامل محیطی ( فشارها) است.

عقده ها الگوهایی هستند که در پنج مرحله رشد کودکی تشکیل می شوند و رشد بزرگسالی را به صورت ناهشیار هدایت می کنند.

عقده فضای بسته، وجود امن درون رحم، که سه نوع آن عبارتند از عقده فضای بسته ساده ( میل به متندن زیر پتو برای مدت طولانی بعد از بیدار شدن) ، نوع بدون حمایت که بر احساس های نا امنی و درماندگی تمرکز دارد ( فرد از مکان های باز، سقوط کردن، یا هر موقعیتی که تازگی و تغییر را در بر داشته باشد، بترسد) و نوع ضد فضای بسته بر مبنای نیاز به گریختن از شرایط مقید کننده شبه رحم استوار است.( به صورت ترس از خفه شدن و حبس را شامل می شود و به صورت ترجیح دادن مکان های باز، هوای تازه، مسافرت، تحرک، تغییر و تازگی آشکار می شود).

عقده دهانی، لذت شهوانی از مکیدن غذا در حال در آغوش بودن. جلوه های رفتاری این عقده عبارتند از مکیدن، بوسیدن، خوردن، نوشیدن و تشنه محبت، همدلی، حفاظت و عشق بودن. عقده پرخاشگری دهانی، رفتارهای دهانی و پرخاشگرانه را شامل می شود ( گاز گرفتن، فریاد زدن، کنایه زنی). عقده طرد دهانی شامل استفراغ کردن، ایرادی بودن درباره غذا، کم خوردن، ترسیدن از آلودگی دهان (مثلا از بوسیدن)، میل به انزوا و اجتناب از وابستگی به دیگران.

عقده مقعدی، لذت ناشی از عمل دفع را شامل می شود. در حالت عقده طرد مقعدی، در مورد عمل دفع، شوخی مقعدی، و مواد شبیه مدفوع، مانند کثافت، گچ و خاک رس دل مشغولی وجود دارد. پرخاشگری اغلب بخشی از این عقده است و در پرت کردن چیزها، شلیک کردن با تفنگ و ترکاندن مواد منفجره نشان داده می شود. افراد دارای این عقده ممکن است کثیف و نا منظم باشند. عقده نگهداری مقعدی به صورت انباشته کردن، ذخیره کردن و جمع کردن چیزها و پاکیزگی، و نظم و ترتیب جلوه گر می شود.

عقده میزراهی، لذت همراه با ادرار کردن را شامل می شود.(بلند پروازی شدید، عزت نفس تحریف شده، خودنمایی، شب ادراری، هوس های جنسی و خود شیفتگی). این عقده ایکاروس نیز نامیده می شود. افراد دارای این عقده هدف های بلند پروازانه دارند و رویاهای آنها با شکست ضایع می شود.

عقده اختگی عبارت است از لذت تناسلی و خیالپردازی درباره اینکه امکان دارد آلت مردی قطع شود. (این ترس از استمنای کودک و تنبیه والدین که ممکن است همراه آن باشد ناشی می شود). موری با فروید مخالف بود که ترس از اختگی مایه اضطراب در مردان بزرگسال است.

به عقیده موری، هدف اصلی در زندگی، کاهش دادن تنش است. گرچه ما از مقداری اراده آزاد برخورداریم، بخش عمده شخصیت به وسیله نیازها و محیط تعیین می شود. هر فردی بی همتاست و با این حال، به دیگران شباهت هایی دارد. موری در مورد ماهیت انسان، نگرش خوشبینانه ای داشت که به سمت آینده گرایش دارد.

موری و کریستینا مورگان بر اساس مفهوم فرافکنی فروید TAT را ساختند. کسانی که نیاز زیاد به پیشرفت دارند معمولا از طبقه متوسط هستند، حافظه آنها برای تکالیف نا تمام بهتر است، در فعالیتهای دانشگاهی و اجتماعی فعال ترند و در برابر فشارهای اجتماعی مقاوم تر هستند.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۲ خرداد ۹۴

آزادی یا امنیت، تعارض بنیادی انسان : اریک فروم

ما به صورت انعطاف ناپذیر، توسط نیروهای غریزی زیستی شکل نمی گیریم. فروم معتقد بود که شخصیت تحت تاثیر نیروهای اجتماعی و فرهنگی که در محدوده فرهنگ بر انسان تاثیر می گذارند و نیروهای کلی که در طول تاریخ بر بشریت تاثیر گذاشته اند، قرار دارد.

فروم شخصیت را به صورت گسترده تری در نظر گرفت. ما می توانیم ریشه های تنهایی، انزوا و پوچی انسان امروزی را در رویدادهای تاریخی بیابیم. برای اینکه در زندگی معنی پیدا کنیم، باید از این احساس های انزوای ما شدیدتر شده است. آزادی خیلی زیاد دردسر شده است، وضعیت ناگواری که سعی می کنیم از آن بگریزیم. تعارض های شخصی ما از انواع جوامعی که می سازیم ناشی می شوند. با این حال ، محکوم به رنج کشیدن نیستیم. فروم در مورد توانایی ما در شکل دادن به شخصیت و حل کردن مشکلاتمان خوشبین بود.

آزادی یا امنیت : تعارض بنیادی انسان

اریک فروم معتقد بود که هرچه انسان ها در طول تاریخ آزادی بیشتری به دست آوردند، بیشتر احساس تنهایی و انزوا کردند. هرچه انسان ها آزادی کمتری داشتند، احساس تعلق پذیری و امنیت آنها بیشتر بود. در قرون وسطی، دورانی که آزادی فردی کم بود، آخرین دوره امنیت و تعلق پذیری بود، زیرا جایگاه هر فرد در جامعه مشخص بود.

سه مکانیزم روانی گریز از آزادی خیلی زیاد و از تنهایی و پوچی همراه با آن عبارتند از : خودکامگی، ویرانگری و پیروی بی اراده.

رشد فرد در کودکی به رشد نوع بشر در طول تاریخ شباهت دارد. وقتی کودکان بزرگ می شوند استقلال و آزادی بیشتری کسب می کنند که به قیمت امنیت پیوندهایی که با مادر داشته اند تمام می شود. کودکان سعی می کنند از طریق رابطه همزیستی، کناره گیری ویرانگری، یا عشق ، از این آزادی بگریزند.

شش نیاز روان شناختی که از قطبیت بین انگیزه برای امنیت و انگیزه برای آزادی ناشی می شوند عبارتند از : ارتباط، تعالی، ریشه دار بودن، هویت، معیار، جهت یابی و هدفی برای ایثار، و برانگیختگی و تحریک.

تیپ های شخصیت به صورت جهت گیری های بی ثمر و ثمر بخش دسته بندی شده اند. جهت گیری های بی ثمر عبارتند از : تیپ های گیرنده، بهره کش، محتکر و بازاری. تیپ های گیرنده برای ارضای نیازهای خود به دیگران وابسته اند. تیپ های بهره کش، آنچه را که نیاز دارند از دیگران می گیرند. تیپ های محتکر، امنیت را از آنچه که بتوانند انباشته و پس انداز کنند به دست می آورند. تیپ های بازاری خود را به صورت کالاهایی می بینند که باید بسته بندی شده و فروخته شوند. تیپ های ثمر بخش، بیان گر هدف اصلی رشد انسان هستند : رسیدن به خود پرورانی.

تیپ های مرده گرا(بی ثمر) عاشق مرگ، قدرت و تکنولوژی هستند؛ تیپ های زنده گرا (ثمر بخش) عاشق زندگی و رشد هستند؛ تیپ های مال پرست (بی ثمر) خود را با اموالی که دارند توصیف می کنند؛ و تیپ های هستی گرا (ثمر بخش) بر همکاری، تقسیم کردن و زندگی کردن ثمر بخش با دیگران تمرکز دارند.

برداشت فروم از ماهیت انسان خوشبینانه است. ما از توانایی شکل دادن به شخصیت و جامعه خود برخورداریم. هدف نهایی و اساسی زندگی، تحقق بخشیدن به استعدادها و قابلیت هایمان است.

پژوهش فروم بر مشاهدات روان کاوی استوار بود که نمی توان آنها را تکرار یا اثبات کرد. از نظریه او بخاطر نا دیده گرفتن تحولاتی که پس از فروید در روان کاوی صورت گرفتند، استفاده از اصطلاحات مبهم و ارائه دادن تصویری آرمانی از قرون وسطی، انتقاد شده است. اهمیت او به تاکید وی بر نیروهای اجتماعی، تاریخی و فرهنگی در شکل دادن شخصیت مربوط می شود.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۲ خرداد ۹۴